خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخالاسلامی: با صدایی که غم در آن شنیده میشود میگوید: «یکی از بچههای ما در بازار گاریکشی میکرد. سیستم کاریاش طوری بود که باید هر روز ساعت ۱۰ صبح گاریاش را تحویل میگرفت و اگر دیرتر میرفت، آن روز نمیتوانست کار کند. این بچه برای اینکه از درس عقب نماند، هر روز ساعت هشت تا نزدیک ده به مدرسه میآمد و میرفت. معلم هم سعی میکرد در همین دو ساعت به صورت فشرده با او کار کند تا عقب نماند.»
«خیلی وقتها بچهها سر کلاس خوابشان میبرد؛ چون شب قبلش تا دیروقت سر کار بودهاند و نخوابیدهاند. اما معلم سعی میکند نسبت به بچهها انعطاف به خرج بدهد.» اکثر بچههای این مدرسه نانآور خانواده هستند. به همین دلیل درآمدزایی برایشان اولویت دارد و سریع وارد بازار کار میشوند. کارهایی مثل دستفروشی، تکدیگری، گاریکشی در بازار و از این دست شغلهای کاذب!
این محبت و دلسوزی از هر کسی برنمیآید!
معلم جوان مدرسه از شرایط سختی که بعضی از بچههای کار در زندگی دارند، میگوید: «یکی از دخترهای کلاس سومی من اوضاع خیلی بدی داشت. پدرش اعتیاد داشت و مادرش او را رها کرده بود. این بچه با یک برادر کوچکتر در خانهای زندگی میکرد که کسی به آنها توجه نداشت. صبحها که میآمد صورت و دهان و لباسهایش کثیف بود؛ طوری که خودش هم از این بابت خجالت میکشید. ناخنهای پایش آنقدر بلند شده بود که داخل گوشت انگشتانش رفته بود و حالت عفونی داشت.»
نفس عمیقی میکشد و با لبخند میگوید: «این وضعیت را که دیدم، او را بردم و خودم ناخنهای پایش را گرفتم و پاهایش را شستم. بعد هم به او گفتم باید تا مدتی پاهایش را با آبنمک و آبلیمو و… بشورد. این دختر آنقدر محبت نچشیده بود که محتاج بغل کردن بود. وقتی متوجه شرایطش شدم، تصمیم گرفتم تا مدتی او را بیشتر در آغوش بگیرم. هر روز صبح او را بغل میکردم، دست و صورتش را میشستم و درباره رعایت بهداشت با او صحبت میکردم.»
دختری که مدتها به خاطر شرایط بهداشتی بدی که داشته، اعتماد به نفسش را کاملاً از دست داده اما با رسیدگیهای این معلم جوان، حالا بیماریهای پوستیاش رفع شده و اعتماد به نفس خوبی دارد و درس میخواند. «مبینا رضایینسب» لبخندش را عمیقتر میکند: «از این موارد آنقدر زیاد است که باید ساعتها بنشینیم و صحبت کنیم!»
مربیان و معلمان اینجا از چالشهایی که بچههای کار با آن دست و پنجه نرم میکنند، خبر دارند و تا جای ممکن با آنها راه میآیند. آنچه آنها در مسیر آموزش به کودکان کار با آن روبرو میشوند جنس دیگری از انعطاف و درک را نیازمند است، درکی که فقط از طرف یک تیم دلسوز برمیآید!
در کنار خاطرههای تلخی که هر چند دقیقه صورتش را درهم میکند، خاطرات شیرینی هم هستند که لبخند را به لب خانم معلم بیاورند: «چند تا از بچههای من پارسال گلفروش بودند. هر صبح قبل از اینکه من سر کلاس بیایم، یک گل به همراه نامه روی میز میگذاشتند. چون میدانستند من گل نرگس را دوست دارم، همیشه نرگس میآوردند و من هر روز با انرژی خوب روزم را شروع میکردم. امروز هم که روز اول مهر است، برایم گل آوردهاند و یک نامه هم کنارش گذاشتهاند.»
صبح رویش، پناه امن بچههای کار
روز اول مهر است و خانوادهها، با هزار سلام و صلوات و آرزو، بچههایشان را راهی مدرسه میکنند. کلاس اولیها، با شوق و ذوق کوله نو نوارشان را به دوش میاندازند و دست پدر یا مادرشان را میگیرند و لیلیکنان به سمت مدرسه میروند.
جلوی مدرسهها انبوهی از والدین جمع شدهاند که فرزندشان را تماشا میکنند و قربان صدقهشان میروند. ولی امروز من به مدرسهای آمدهام که با همه مدرسهها فرق میکند. مدرسهای که اغلب دانشآموزانش، خودشان تنهای تنها، بدون همراهی کسی میآیند و برمیگردند.
بچههایی که شاید پول لقمه و سیب و خوراکی یا قلم و دفتر و کتاب توی کیفشان را خودشان درآورده باشند، یا دست کم شانههای کوچک خود را زیر بار تهیه کردن مایحتاج تحصیل خودشان دادهاند و به خانواده در خرج و مخارج کمک میکنند.
بچههایی که شاید کسی برای مدرسه رفتن تشویقشان نمیکند، حمایت نمیشوند و خودشان یک حامی برای خانوادهشان هستند، بچههایی که علیرغم همه سختیهایشان امروز اول مهر با شوق و ذوق و جیغکشان، اینجا هستند. اینجا در «مدرسه صبح رویش!» که مدرسه کودکان کار است...
بچههای کار دل به دل مدرسه دادهاند!
همان ابتدا که به مدرسه میرسم، تفاوت بافت محله با دیگر محلهها توی چشمم میخورد. نزدیک ورودی مدرسه یک کارتنخواب دراز کشیده و بیتوجه به رفت و آمد بچههای مدرسه، خُماری میکشد. سرش هرچند لحظه، محکم به زمین میخورد و دوباره به جای قبلیاش برمیگردد؛ روی کفشهایی که به عنوان بالشت از آنها استفاده میکند.
بچهها بیتوجه به کارتنخواب خمار و خسته، سمت مدرسه میروند و با دیدن هرکدام از مربیان و معلمان، چندنفری بغلش میکنند و سرش میریزند. شوق و ذوقشان، حال هر بینندهای را خوش میکند. اما پشت این چهرههای ذوقزده و خوشحال، قصههای ناگفته بسیاری پنهان شده است.
اواخر سال ۹۳ «محمدحسین داودی» مدیر مرکز صبح رویش همراه با تعدادی از دوستانش تصمیم میگیرند در زمینه رفع معضلات اجتماعی، کارهای ریشهایتری انجام بدهند. طرحشان را به شهرداری ارائه میکنند و بالاخره کار در یک ساختمان مخروبه، شروع میشود. حالا که حدود ده سال از آن زمان میگذرد، صبح رویش ۸ مرکز آموزشی و بیش از هزار کودک کار دارد که به آنها آموزش میدهد. اینها را «حدیث مشتاقینیا» مدیر مشارکتهای صبح رویش میگوید: «مهر ماه سال ۹۴ اولین سال تحصیلی ما برگزار شد. آن موقع کسی ما را نمیشناخت. یکی یکی بچهها را از کوچه و خیابانهای محل جذب کردیم و به مرکز صبح رویش آوردیم. بیشترین چالش ما همان سال اول و دوم بود. کم کم بچهها به ما اعتماد کردند و خانوادهها هم تا حدودی همراه شدند.»
تیم صبح رویش به جای شعار یا تبلیغ از روشهای جالبی برای جلب اعتماد استفاده کرده و امروز ارتباط خوبی با خانوادهها و دانشآموزان خود دارد: «خیلی وقتها مربیان ما در محله با پسرها و دخترها بازی میکردند و با آنها ارتباط میگرفتند. وقتی بچهها به مدرسه میآمدند، میدیدند ناظم و مربیشان همان خانم و آقایی است که با آنها فوتبال بازی کرده، خالهبازی کرده یا درددلشان را گوش کرده است. اینطور کم کم اعتماد میکردند و زودتر دل به دل ما میدادند.»
دانشآموزانی که به جای درس، کار و درآمد اولویت آنهاست
بسیاری از این بچهها کمکخرج خانواده هستند و گرچه مدرسه میآیند تا درس بخوانند اما کار کردن برای آنها در اولویت است. آموزش به کودکان کار سختی است و اینکه کودک، در سن و سال کم به فکر کار و درآمد باشد، آموزش به او را سختتر میکند. مشتاقینیا هم تاکید میکند که این ویژگی در تیم صبح رویش مد نظر قرار میگیرد: «میدانستیم باید شرایطی ایجاد کنیم که آنها بتوانند در کنار کار، درس هم بخوانند.»
تیم صبح رویش، سعی میکنند در ارتباط با بچهها انعطاف داشته باشند. این مدرسه تیم مددکاری و روانشناسی پرتلاشی دارد که در تلاشاند مشکلات عاطفی، روحی و روانی دانشآموزان را رفع کنند و آنها را برای تحصیل آماده کنند.
این درک و انعطاف باعث شده بچهها به این مدرسه دل بدهند و به ساعات حضور در آن علاقمند شوند: «اکثر مواقع که به مدرسه بیایید، حتی اگر مدرسه تعطیل شده باشد، میبینید که چند نفری از بچهها اینجا در حال بازی یا صحبت با مربیان هستند. خوشبختانه بچهها اینجا را محدوده امن خودشان میدانند و وقت و بیوقت به ما سر میزنند.»
مشتاقینیا درباره روند آموزش و نظارت بر تحصیل دانشآموزان در این مدرسه میگوید: «به محض ورود بچهها، برایشان یک پرونده کامل تشکیل میشود و وضعیت درسی و بهداشتی و روحی و روانیشان، در طول سال مورد بررسی قرار میگیرد. به خاطر همین نظارتها و پیگیریها، حالا خیلی از خانوادهها هم ما را به خوبی میشناسند و خودشان هم تا جایی که بتوانند با ما همکاری میکنند. البته معضلات این منطقه خیلی زیاد است.»
«خوشبختانه مدرسه به مکان امنی تبدیل شده که بچهها برای ساعاتی میتوانند در آن راحت باشند. سعی میکنیم مشکلاتشان را برطرف کنیم و در مسیر تحصیل یاریگرشان باشیم. هدف اصلی ما آموزش و توانمندسازی آنها است، ولی چارهای نداریم که در کنار آن نیازهای اولیه بچهها مثل خوراک و پوشاک و بحثهای درمانی و روانشناسی را هم پوشش بدهیم». منطقهای که او درباره آن میگوید جایی بین شوش و مولوی است. درست در قلب شلوغیهای سرسامآور تهران.
تا اینجا نباشید، متوجه نمیشوید با چه مسائلی روبرو هستیم!
بین صحبتها متوجه میشوم بعضی بچههای این محله و مدرسه، در سن سیزده چهارده سالگی ازدواج میکنند. آماری و اعدادی که میشنوم عجیب است: «بعضی پسرها در چهارده پانزده سالگی و بعضی دخترها در دوازده سیزده سالگی ازدواج کردهاند؛ همین الآن ما دانشآموز پسری داریم که در مقطع راهنمایی، متأهل است. مقابله با هرکدام از این چالشها، سختیهای خودش را دارد. تا اینجا نباشید، متوجه نمیشوید با چه مسائلی روبرو هستیم. یکی از این چالشهای سخت، ازدواج زودهنگام بچهها است.»
وقتی از چالشها و مشکلات بچههای صبح رویش میپرسم، میگوید: «بعضی مشکلات مشترک هستند، و گاهی مشکلات درباره دختران و پسران متفاوت میشود و هر گروه مسائل خاص خودشان را هم دارند. مثلاً موضوع تجاوز درباره دخترها یکی از مسائلی است که با آن مواجه هستیم. به همین دلیل یکی از قسمتهای مهم ما در صبح رویش، کلینیک مشاوره و روانشناسی است.»
دوباره تکرار میکند که مشکلات اینجا گسترده و زیاد هستند و اگر بخواهد آنها را تعریف کند باید هزار پرونده مختلف را برایمان بگوید. اما در نهایت اینطور حرف را خلاصه میکند: «سعی میکنیم تا حد توان از دانشآموزان پشتیبانی کنیم. مثلاً یک مورد بود که مادر یکی از بچهها از زندان آزاد شد و ما همراه دانشآموزمان به استقبال مادرش رفتهایم.»
زنگ «حالِ خوب» برای بچههای خوب
تیم صبح رویش میکوشند به روشهای مختلفی آموزشهای اجتماعی را به دانشآموزان خود منتقل کنند. مشتاقینیا درباره یکی از طرحهایی که در این مدرسه اجرا میشود توضیح میدهد: «در راهروی مدرسه، درخت شخصیتها را داریم. این درخت کاراییاش این است که برای بچهها الگوسازی میکند. زندگی شخصیتهایی را برای آنها بازگو میکنیم که کودکی سختی داشتهاند ولی توانستهاند موفق شوند؛ کسانی مثل مهدی آذر یزدی نویسنده شاخص ادبیات کودک و نوجوان، شهید رجایی، توماس ادیسون و غیره. بعضی از شخصیتها را هم خود بچهها معرفی کردهاند!»
یکی دیگر از کارهایی که صبح رویش برای خوب کردن حال بچههایش میکند «زنگ حال خوب» است. مشتاقینیا درباره این زنگ میگوید: «در راهرو زنگی گذاشتهایم که بچهها هروقت حالشان خوب باشد، آن را میزنند. دلیلش هم این است که این حال خوب را در مدرسه پخش کنند و با بقیه بچهها به اشتراک بگذارند. یکی از بخشهای جذاب مدرسه ما همین زنگ حال خوب است. بعضی روزها آنقدر بچهها این زنگ را میزنند که نخاش کنده میشود و باید دوباره آن را نصب کنیم!»
دیوار آرزوهایی که بچهها خودشان برآوردهاش میکنند
یک تابلو در مدرسه نصب کردهاند و اسمش را «تابلوی آرزوها» گذشتهاند تا بچهها آرزوهایشان را روی آن بنویسند و هر روز که از جلوی آن رد میشوند، یادشان بیفتد چه آرزوهایی دارند. تفاوتی که دیوار آرزوهای این مدرسه با دیگر دیوارهای آرزو دارد، این است که خود بچهها باید آرزوی خودشان را برآورده کنند!
مشتاقینیا یادآوری میکند: «قرار نیست آرزوی بچهها را ما یا دیگران برآورده کنیم. مثلاً اگر پسری دوچرخه بخواهد، اینطور نیست که کسی برایش آن را بخرد. قصدمان این است که بچهها را خودساخته باربیاوریم. بچهها با این کار درک میکنند که نباید منتظر کسی باشند و باید خودشان برای زندگیشان تلاش کنند.»
در این مسیر آنچنان مصمم و قاطع هستند که حتی اگر خیری به مدرسه بیاید و بخواهد آرزوهای روی دیوار را برآورده کند، این اجازه به او داده نمیشود: «دوست نداریم بچهها چشمشان به دست دیگری باشد. باید سعی کنند روی پای خودشان بایستند. خداراشکر دیوار آرزوها با این روال، آثار خیلی خوبی روی بچهها گذاشته است. اوایل آرزوی اکثر بچهها مالی بود، ولی الآن آرزوهای شغلی دارند. قبلاً آرزوهایشان فردی بود، ولی الآن جمعی شده است. مثلاً یکی نوشته بود آرزو دارم جنگ افغانستان تمام شود!»
بهترین غذای هفته را چهارشنبه میخوریم!
کار صبح رویش فقط به حمایتهای عاطفی و تکنیکهای روانشناسی محدود نمیشود و همهجوره هوای بچههایش را دارد: «خیلی از بچهها وقتی به مدرسه میآیند، نه شام خوردند نه صبحانه. طبیعتاً بدون خوراک هم نمیتوان از بچهها توقع درس خواندن داشت. به همین خاطر ما در مدرسه صبح رویش، روزانه یک وعده صبحانه و ناهار به بچهها میدهیم. بعضی وقتها بهترین وعده غذایی آنها همین وعدهای است که در مدرسه میخورند.
البته اینطور نیست که بگویم هر روز به آنها پلو و چلو میدهیم. بعضی وقتها غذا خیلی ساده است، ولی هر روز صبحانه و ناهار را داریم. شاید بهترین وعده ما چهارشنبهها است؛ چون بچهها دو روز نیستند، سعی میکنیم غذایی بدهیم که به آنها قوت بدهد. بعضی وقتها هم بچهها غذا را به خانه میبرند تا با خانواده بخورند.»
استعداد بچههای کار را دست کم نگیرید
«مبینا رضایینسب» سه سال است که در صبح رویش کار میکند و فارغالتحصیل رشته جامعهشناسی است: «من به خاطر رشته تحصیلیام پیش از حضور در صبح رویش به مسائل و مشکلات اجتماعی توجه داشتم. قبل از اینکه اینجا شاغل شوم با کودکان کار ارتباط داشتم و به صورت داوطلبانه در این حوزه فعالیت میکردم. منتها دوست داشتم فعالیت جدیتری داشته باشم. وقتی با دبستان صبح رویش آشنا شدم و فهمیدم دنبال معلمهای پر انرژی و فعال هستند، اینجا آمدم و مشغول به کار شدم.»
او روزهای اول مواجهه با بچههای کار، از رفتار و اخلاق آنها کلافه میشده و انرژیاش تحلیل میرفته، اما به مرور ورق برمیگردد: «هرچقدر که بچهها را بیشتر شناختم و ارتباطم با آنها بیشتر شد، خوشحالتر شدم. هرچقدر که برایشان انرژی میگذاشتم، چندین برابرش را پس میگرفتم. این بچهها واقعاً مهربان و قدرشناس هستند. تصوری که قبلاً نسبت به بچهها داشتم، کاملاً تغییر کرد. راستش فکر میکردم آنها پرخاشگر هستند و نباید به آنها اعتنا کرد، اما وقتی اینجا مشغول شدم و بیشتر با آنها ارتباط گرفتم، فهمیدم اصلاً اینطور نیست. بچهها چون از قشر ضعیف هستند و نسبت به بعضی مسائل آگاهی ندارند، رفتارشان کمی نسبت به سایر هم سن و سالهایشان متفاوت است.»
بچههای مدرسه صبح رویش به تاکید و تکرار اعضای تیم مربیان و معلمان با استعداد هستند، تا جایی که معلمشان به قول خودش پیش آنها کم میآورد: «گاهی میبینم برای نقاشی، لباس طراحی کردهاند! لباسهایی که طرح و نقش آن در بازار هم پیدا نمیشود. بعضی بچهها خیلی خوب مینویسند و میتوانند نویسنده شوند. بعضی از آنها استعداد تئاتر و بازیگری دارند. میخواهم بگویم که این بچهها را دست کم نگیرید. آنها هم مثل دیگران هستند، فقط نیاز به کمی توجه دارند؛ همین.»