روزنامه «ایران» در گزارشی به مناسبت روز جهانی پست از زمانه‌ای گفت که راه فرستادن پیام، نامه‌نگاری بود و پای حرف‌های یک پستچی قدیمی نشست تا حس و حال آن روزها را به تصویر بکشد.

روزنامه «ایران» در گزارشی با عنوان «ای نامه که می‌روی به سویش!» به مناسبت روز جهانی پست از زمانه‌ای گفت که راه فرستادن پیام، نامه‌نگاری بود و پای حرف‌های یک پستچی قدیمی نشست تا حس و حال آن روزها را به تصویر بکشد.

متن کامل این گزارش به شرح زیر است:

چهره آشنای محله بود. انگار عضوی از خانواده‌ها بود و از حال و روز اهالی محل خبر داشت. با شنیدن صدای موتورش بچه‌ها با خوشحالی به کوچه می‌دویدند و از او سراغ نامه و یا بسته پستی را می‌گرفتند. هرکسی هم او را می‌دید بعد از احوالپرسی می‌پرسید برای ما نامه دارید؟ با شنیدن صدای زنگ خانه یکی از کسانی که می‌شد حدس زد پشت در باشد پستچی بود.

روزهایی که خبری از اینترنت و فضای مجازی نبود آنها وظیفه رساندن پیام را برعهده داشتند. روزهایی که پاکت سفید با یک تمبر و کارت پستال زیبا خانواده‌ای را از چشم انتظاری نجات می‌داد. نامه‌هایی که از هزاران کیلومتر دورتر می‌آمد و زن و شوهر سالخورده از پستچی می‌خواستند نامه را برایشان بخواند. نامه‌هایی که از جبهه می‌آمد، در اولویت همه نامه‌ها برای رساندن به دست خانواده‌ها بود.

خورجین بزرگ‌شان پر از نامه و بسته می‌شد و گاهی هم حقوق بازنشسته‌ها را برایشان می‌بردند. حالا از آن روزها تنها خاطراتی باقی مانده است. محموله‌ها و محتوای بسته‌ها و پاکت‌های پستچی‌ها هم عوض شده و گذرنامه، کارت ملی، کارت ماشین، کارت سوخت و ابلاغیه‌ها جای نامه و کارت پستال را گرفته است. هرسال روز جهانی پست فرصتی است تا پستچی‌هایی که سال‌هاست بازنشسته شده‌اند کنار هم از روزهایی که مردم هر محله چشم انتظار دیدن‌شان بوده‌اند بگویند.

محمود عراقی ۱۵ سالی می‌شود که بازنشسته شده اما هنوز هم با دیدن پستچی‌های موتورسوار دلتنگ روزهایی است که با رساندن نامه به چشم انتظاری خانواده‌ای پایان می‌داد. می‌گوید: «آن سال‌ها هیچ‌گاه نامه را از لای در داخل خانه نمی‌انداخت و آن را با احترام به صاحب نامه تحویل می‌داد.» ۷۶ سال دارم و ۳۰ سال به‌عنوان پستچی در منطقه ۱۴ اداره پست تهران خدمت کرده‌ام. اوایل انقلاب در اداره پست استخدام شدم و از همان روز اول هم سوار بر موتور نامه و یا بسته پستی را به دست مردم می‌رساندم. آن موقع مثل امروز حجم کار این قدر زیاد نبود و فقط نامه و یا کارت پستال و بسته پستی را به دست گیرنده می‌رساندیم. اما الان همه چیز از توزیع روزنامه و نامه‌های دادگستری تا خریدهای روزمره هم با پست منتقل می‌شود و حجم کار پستچی‌ها زیادتر شده است. ساعت کار ما تا ۲ بعدازظهر بود و معمولاً تا قبل از این ساعت نامه‌ها را به دست گیرندگان آن می‌رساندیم. چند سال در اداره پست میدان فاطمی بودم و بعد از آن به منطقه توانیر منتقل شدم. آن سال‌ها پستچی‌ها عضوی از خانواده محسوب می‌شدند و همه اهالی محل او را می‌شناختند. از حال و اوضاع ساکنان محل خبر داشت و محبت و دوستی بین پستچی و اهل محل همیشه جاری بود. این محبت تا جایی بود که وقتی بازنشسته شدم اهالی منطقه توانیر ناراحت شدند. وقتی برای رساندن نامه به کوچه و خیابان می‌رفتم بچه‌هایی را می‌دیدم که در کوچه‌ها بازی می‌کردند.همه آنها جلوی چشمان من قد کشیدند و الان برای خودشان کسی شده‌اند. هرکسی پستچی را می‌دید خوشحال می‌شد و می‌پرسیدند چیزی برای ما نداری؟»

آقا محمود عکس‌های قدیمی‌اش را نشان می‌دهد و با اشاره به یکی از عکس‌ها می‌گوید: «این موتور سال‌های سال رفیق و دوست و همراه من بود. با این موتور خاطرات زیادی دارم. هیچ وقت نامه‌های مردم را پشت در خانه نمی‌انداختم و حتماً نامه را تحویل می‌دادم. با توجه به منطقه‌ای که من پستچی آنجا بودم خیلی از نامه‌ها از خارج کشور می‌آمد و می‌دانستم خانواده‌های بسیاری چشم انتظار این نامه‌ها هستند. از تمبر و نوع پاکت نامه می‌شد فهمید نامه از کدام کشور فرستاده شده است. به همین دلیل حتماً نامه را به دست گیرنده می‌رساندم و اگر هم خانه نبود چند ساعت بعد دوباره برمی‌گشتم تا حتماً نامه به دست گیرنده برسد. یک بار نامه‌ای را که داخل پاکت آن پر از عکس بود به آدرس گیرنده بردم. هرچه قدر زنگ زدم کسی جواب نداد. می‌دانستم این عکس‌ها باید خیلی مهم باشند. بعد از چند دقیقه پیرمردی که عصبانی هم بود از پشت پنجره گفت چرا این قدر مزاحم می‌شوی؟ گفتم پستچی هستم و نامه دارید، گفت ببر بنداز دور. حس کردم روز خوبی نداشته است. نامه را به اداره برگرداندم و نگه داشتم. فردا پیرمرد عصا زنان وارد اداره شد و عذرخواهی کرد. عکس‌های فرزند ونوه‌هایش را از پاکت بیرون آورد و گفت اینها همه دنیای من هستند که خارج زندگی می‌کنند. بازنشسته‌ها از دیدن ما خیلی خوشحال می‌شدند چون هر ماه حقوق‌شان را برایشان می‌بردیم. کار پستچی‌ها زمستان و تابستان ندارد. در دمای منفی ۱۷ درجه با موتور سربالایی خیابان‌ها توانیر را بالا می‌رفتم تا حقوق بازنشسته‌ای که انتهای یکی از کوچه‌ها زندگی می‌کرد ببرم. با موتور سر خوردم و افتادم. خیلی تلاش کردم اما موتور را نمی‌توانستم بلند کنم. با هر سختی که بود موتور را تا پایین کوچه سر دادم و دو بار روشن کردم. الان دیگر از نامه و کارت پستال خبری نیست. همه چیز اینترنتی شده است ولی هیچ چیزی جای نامه‌های کاغذی و تمبرهای رنگی روی پاکت نامه را نمی‌گیرد.»

برایشان رساندن نامه رزمندگانی که در جبهه بودند در اولویت قرار داشت. وقتی روی نامه نوشته بود اهواز- خط مقدم، پاکت نامه روی همه نامه‌ها قرار می‌گرفت تا اول صبح به دست گیرنده برسد. گیرنده نامه هم پدران و مادرانی بودند که با زنگ خانه به شوق دیدن پسرشان و یا نامه او سراسیمه در را باز می‌کردند. همه این لحظه‌ها را پستچی‌ها به یاد دارند.

خاطراتی از جنس نگاه پدر و مادر چشم انتظار و لبخندی که بعد از گرفتن نامه روی چهره پر چین و چروک‌شان می‌نشست. محمد جلالی یکی از پستچی‌هایی است که نامه رزمندگان را به خانواده‌هایشان می‌رساند. می‌گوید: «پستچی بین مردم احترام خاصی داشت و همه او را دوست داشتند. صبح زود وقتی نامه‌ها دسته‌بندی می‌شدند و در اختیار پستچی قرار می‌گرفت نامه‌هایی را که از جبهه می‌آمد روی بقیه نامه‌ها می‌گذاشتم و بدون اینکه با موتور دور اضافه‌ای بزنم اول این نامه‌ها را به دست گیرنده می‌رساندم. هر بار زنگ خانه‌شان را می‌زدم پدر و مادر با خوشحالی در را باز می‌کردند و سراغ نامه را می‌گرفتند. گاهی اوقات همان دم در می‌نشستم و نامه را برایشان می‌خواندم و با شادی دل‌شان شریک می‌شدم. ۳۰ سال پستچی بودم و همه لحظات آن برایم خاطره است. انگار آن سال‌ها که خبری از اینترنت و شبکه‌های اجتماعی نبود مردم بیشتر از هم خبر می‌گرفتند. برای هم نامه می‌نوشتند و نزدیک عید نوروز برای هم کارت پستال می‌فرستادند. آن قدر کوچه پس کوچه‌ها را بلد بودیم که اگر کسی دنبال آدرس بود از ما نشانی‌اش را می‌گرفت. بچه‌ها ساعت آمدن پستچی را می‌دانستند و وقتی می‌آمدم سراغ نامه و یا حقوق پدربزرگ‌شان را می‌گرفتند و با خوشحالی تا دم خانه می‌دویدند. دنیای جدید با تکنولوژی آسایش خاصی برای مردم فراهم کرده اما تأثیری که یک برگ کاغذ نامه داشت چیز دیگری بود. نامه‌هایی که هنوز هم برخی از مردم آنها را برای یادگاری در گوشه کمدشان نگه می‌دارند. خاطراتی که پستچی‌ها سهم زیادی در آن داشته‌اند.»