ارمغان بهداروند مدرس و پژوهشگر تئاتر به بهانه درگذشت آتیلا پسیانی هنرمند فقید تئاتر، سینما و تلویزیون که پنجشنبه ۲۰ مهر ماه با حضور همکاران و دوستدارانش به خانه ابدی بدرقه شد یادداشتی نوشته و از حال و هوای روز خاکسپاری گفته است.
در یادداشت بهداروند آمده است:
ما ایستاده بودیم. ما به درختانی زل بودیم که هر کدامشان را پاییز امضا کرده بود و باد، به بدخویی، پاییز را یادآوری میکرد. ما ایستاده بودیم و سیاهتر از همیشه، سکوت کرده بودیم و با دستهای بلاتکلیف، یکدیگر را کشف میکردیم. ما ایستاده بودیم و در هر کدام از ما آدمهای غمگینی قدم میزدند که نمیتوانستیم به ندیدنشان، به نشنیدنشان عادت کنیم. پاییز در شاعرانهترین شکل ممکن، پیادهروی خیابان شهریار را انتخاب کرده است و ما که ایستاده بودیم تا با خاطرهای خیلیدور خیلینزدیک خداحافظی کنیم، خلاصهتر از همیشه به چشم میآمدیم. خلاصهتر از همه روزهایی که به عزای عزیمتی، به هم تسلیت میگفتیم.
آتیلا پسیانی سر بر زمین گذاشته بود. معنی موجز این جمله، مرگ است اما چرا این سر به زمین گذاشتن را سجده شُکری فرض نکنیم که از پس رهایی از رنج، ادا شده باشد. ما به مرگ جنگجویی دعوت شده بودیم که برای زندگی، برای زندهکردن و برای زندهماندن شمشیر زده بود و از پا وُ از نفس افتاده، تصرف شده بود. از آن نام باشکوه اما هیچ کم نشده بود که مرگ اگر نه امروز حتما فرداروزی او را صدا میکرد.
آتیلا پسیانی متولد تئاتر بود و رنج عظیم آموختن و رنج اعظم آموزاندن را به جان خریده بود و ترجمه فلسفه زیست هنریاش شاید این جمله صمد بهرنگی باشد که «راه که بیفتیم ترسمان خواهد ریخت.» همین نترسیدنهای او بود که به رسیدنهای او ختم شد.
تولید گروهی، پیشنهادهای تازه تئاتری و استمرار فعالیت از مهمترین فضیلتهای آتیلا پسیانی محسوب میشد که نسلی نو از پس مرارتهای او به صحنههای تئاتر معرفی گردید. مرگ او را میتوان به اصابت شهاب سنگی شبیه دانست که بیخبر حفرهای عمیق بر جای میگذارد که هم چون رد زخمی بر چهرهای، محوشدنی باقی میماند. ما به اندازه همه سالهایی که برای تئاتر برای تلویزیون و برای سینما رنج کشیده است و خاطره ساخته است به او بدهکاریم.
در مرگ او یک زندگی دستهجمعی اتفاق افتاده بود. یک صحنه بزرگ که در همه این سالها به چشم نیامده است. انگار که مرگ آتیلا، مهربانترمان کرده بود چرا که او به امیدوار بودن و امیدوار کردن مومن بود. صدای او را میشنویم و انگار همان طور که خستهخسته دراز کشیده است به شاگردانش میگوید: «چرا صدات خستهست، خودت را اینقدر خسته نکن، دنیا دو روزه و آخر سر میذارنمون تو یه وجب جا.» نمیشود آن صدا را بشنوی و از چشمهایت بخواهی که آبروداری کنند و نبارند. ما همه همصدا گریستیم و خوشحال بودیم که یک بار دیگر به دو روزه بودن دنیا ایمان آوردیم و به خودمان نهیب زدیم که این نیز بگذرد.
آتیلا را اهالی کلیسا تازیانه خدا میخواندند و چرا ما از مرگ او تازیانهای نیافرینیم که دوستیها را فراموش نکنیم، همچنان که آتیلا نکرد. خودمان را از دیگران خلوت نکنیم، هم چنان که آتیلا نکرد. رفیق نیمهراه نباشیم، هم چنان که آتیلا نبود که تئاتر یعنی از اول بودن و تا آخر بودن.
پاییز به شدت خودش را یادآوری میکرد که آن مرکب چوبین بر شانه شاگردان به راه افتاد. نمیشد باور کرد که این صحنه حقیقت دارد و فکر میکردم صحنهای از تئاتر تازهای از آتیلا باشد که قرار بوده در پهنه روبروی تالار رودکی اتفاق بیفتد. جمعیت سوگوار به بدرقه قدم بر میداشت و عکسهای او چنان در صحنه چیده شده بودند که انگار حیوحاضر در تشییع خویش قدم برمیداشت و دوستدارانش را دلداری میداد... .»