خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ جواد شیخ الاسلامی: میدان فلسطین روزهای بسیاری به خود دیده؛ روزهایی شاد و روزهایی غمگین. اما شک ندارم آنچه که چند روز گذشته اینجا رقم خورده، از غمگینترین و حزنآلودترین روزهای آن بود. روزها و شبهایی که مردم وقت و بیوقت، نیمهشب یا سر ظهر، خودجوش یا هماهنگشده، خودشان را اینجا میرساندند. انگار بدون اینکه پای زبان به میان بیاید، جمعیت حرف میزد. همهمهای جاری بود که میگفت جای یک نفر خالی است! یادی در ذهنها میآمد و میرفت که هم مرهممان میگذاشت، هم آتشمان میزد.
روزها و شبهای گذشته در این میدان پایتخت هر طرف را نگاه میکردی، چشمی خیس بود و صدایی لرزان. مردم آرام اشک میریختند و از دیده شدن این گریه بیصدا نیز ابایی نداشتند و تلاشی برای پنهان کردن اشک چشمهایشان نداشتند. یک ماتمزدگی دستهجمعی که آغشته به نوعی خشم شده بود. همه به داغی نشسته بودیم که مشابهش را سخت به خاطر میآوردیم. یک اندوه در عمیقترین جای قلب ولی در دستنیافتنیترین نقطه ممکن از دنیا. «یک داغ خیلی دور؛ یک داغ خیلی نزدیک!»
بچههای ما تصویر بچههای غزه را دیدهاند؟
بدون تبلیغات چندانی و در کمترین زمان، مردم تهران شب گذشته هم برای چندمین بار خودشان را به میدان فلسطین رساندهاند. چند روزی است که اوضاع همین است. تجمعات اینچنین بعد از حمله اسرائیل به بیمارستان المعمدانی غزه آغاز شده، شدت گرفته و ادامه دارد. میدان فلسطین یکی از پر رفت و آمدترین نقاط تجمعات اعتراضی به جنایات رژیم صهیونیستی بوده است و جمعه شب هم یکی از این ساعات شلوغ تبدیل شده است. از کوچهها و خیابانهای فرعی مثل رود به این دریا میپیوندند و هر لحظه به سیل جمعیت اضافه میشود. پیر و جوان، زن و مرد، طوری شعار میدهند که انگار آخرین و مهمترین کاری است که باید در این جهان انجام دهند. دستها گرهکرده و بغضها در کشاکش ترکیدن و نترکیدن، و فریادها از عمق جان. بچهها هم بیکار نیستند. شاید آنها مهمترین شرکتکنندگان در این تجمعات باشند. آنها هم تصاویر غزه را دیدهاند؟ کودکان تکه تکه شده، پیکرهای عریان، اطفال گریان، بدنهای سوخته، نوزادان غرق به خون و جنینهای مچاله شده را دیدهاند؟ کاش ندیده باشند!
میان جمعیت چند دختر و پسر کمسن و سال افتادهاند به جان پرچم اسرائیل و آمریکا و انگلیس. کسی تشویقشان نمیکند؛ کسی هم فیلم نمیگیرد. خودشان هستند که تصمیم گرفتهاند نفرتشان را اینطور نشان دهند. پرچمها را لگد میکنند و نامرتب و پر سر و صدا صهیونیستها را لعنت میکنند. جنس پارچهها طوری است که زور کودکانهشان به آن نمیرسد؛ پاره نمیشوند. پس یکی یکی روی زمین مینشینند و با دست پارچه را کش و قوس میدهند. دستهایشان کوچکتر و ضعیفتر از آن است که پرچم پلاستیکی را تکه تکه کند. خسته میشوند؟ نه! با جدیت ادامه میدهند. بالاخره یک نفرشان فکری به سرش میزند و میرود. کمی آن طرف تر مادرش را صدا میزند و از او یک خودکار میگیرد. بعد برمیگردد و سعی میکند با خودکار پرچم را سوراخ کند. خوب نگاهشان میکنم. اینها اگر دستشان برسد حتماً دوستان خوبی برای بچههای غزه میشدند...
بالاخره یک نفر موفق میشود کنار پرچم را پاره کند. جمع کودکانهشان انگار که گوشهای از فلسطین را باز پس گرفته باشند، هورا میکشند و هرکدام گوشهای را میگیرند و پارگی را تا جای ممکن ادامه میدهند. تلاششان نتیجه میدهد. چیزی از پرچم باقی نمیماند. تکهها را زیر پا میاندازند و باز لگدمال میکنند. میخندند! همدیگر را نگاه میکنند و این پیروزی را به همدیگر تبریک میگویند.
آنها هم زود میمیرند!
ریحانه و مبینا کارشان را تمام کردهاند و قطرههای کوچک عرق میان موهای دخترانهشان جا خوش کرده است. نفس نفس میزنند. ریحانه با همان لحن کودکانهاش میگوید: «همین الآن اسرائیلیها دارند بچههای فلسطینی را میکشند. ما خیلی گریه کردیم. مادر و پدرم هر شب گریه میکنند. ما اسرائیل را دوست نداریم و میخواهیم از بچههای فلسطین حمایت کنیم.» مبینا که سن کمتری دارد تکه باقی مانده از پرچم اسرائیل را زیر پایش میکوبد و ادامه میدهد: «این پرچم اصلاً بد است! آمریکا و اسرائیل بدجنساند. آدمها را میکشند و بچهها را بمباران میکنند. به خاطر همین ما هم پرچمشان را جر میدهیم. از آنها بدمان میآید. دعا میکنم خدا نابودشان کند. بچههای فلسطینی را کشتند. ولی خودشان هم زود میمیرند…» و این جمله آخر را طوری گفت که انگار با لحن کودکانهاش قیامتی را یادآوری میکرد که پس از مرگ خداوند، آنجا به حساب همه میرسد؛ آنها که کشته شدند و آنها که کشتهاند...
حضور خانوادهها و کودکانشان در تجمع میدان فلسطین بیشتر از همیشه به چشم میخورد. انگار بنا بر تصمیمی از پیش اعلامنشده، خانوادهها خواستهاند همراه با کودکانشان بیایند. یکی نوزاد یکی دو ماههاش را بغل گرفته و آمده، یکی کودک سه چهار ساله و دیگر فرزند دبستانیاش را. شانه پدرها، مأمن امن بچهها شده است. روی دوش بزرگترها، پرچم به دست گرفتهاند و شعار میدهند. صورتهایشان با طرح پرچم فلسطین را رنگ زدهاند و تب و تاب عجیبی دارند. تا به حال بچههای خردسال چهار پنج ساله ندیده بودم که اینطور از عمق جان شعار بدهند. این بچهها کی اینقدر بزرگ شدند؟
انگار دیدن جنایات اسرائیل در فلسطین، بچههای ما را هم بزرگتر کرده است. خوب است یا بد؟ عادلانه است یا ظالمانه؟ هرچه که هست، انگار تصاویر این روزها باعث شده کسی که آنها را دیده دیگر مثل روز قبل نباشد. نه بچههای ما بعد از دیدن اتفاقات غزه بچههای قبل میشوند؛ نه خودمان! حالا کودکان طوری دستهایشان را مشت میکنند و شعار میدهند که انگار صحنههای روزهای اخیر غزه را به جان تجربه کردهاند. انگار دوستانشان در بمباران اسرائیل قطعه قطعه شدهاند. انگار همبازی کودکیهایشان را از دست دادهاند. انگار خانههایشان آوار شده است. انگار پدر و مادرشان را پیدا نمیکنند…
به خاطر انسانیت...
پرچمها در دل آسمان میرقصند و سخنرانها میآیند و میروند. پدر و مادری همراه با سه کودک خردسالشان به راهپیمایی آمدهاند. خانواده احمدینیا هر کدام با نهایت توان شعار میدهند و سهم مهمی در صدای جمعیت دارند. پدر خانواده میگوید: «این کمترین کاری بود که میتوانستیم انجام بدهیم. خدا را شکر مردم این چند روزه آمدند و نشان دادند که در مقابل ظلم آرام نمینشینند. این طور نیست که ساکت بنشینیم و اسرائیل هر کاری که دوست دارد انجام بدهد. مسأله اسرائیل و فلسطین، مسأله انسانیت است. امروز تمام دنیا در مقابل این جنایتها ایستاده و مردم ایران هم خودجوش و خودخواسته، اینجا آمدهاند تا نفرتشان از اسرائیل و سازمانهای بیکفایت بینالمللی را نشان بدهند… سازمانهایی که فقط تماشا میکنند!»
سن و سالش بیش از چهل و چند به نظر میرسد، ولی صدایش مثل بچهها میلرزد: «حقیقتش این روزها تصاویری دیدهام که آرامش و روانم را به هم ریخته است. کلیپی دیدم که حالم را خیلی بد کرد. بچهای بود که از ترس به خودش میلرزید و به خاطر بمباران بهتزده بود. بعد از اینکه مددکار یک مقدار دلجوییاش داد و نوازشش کرد، بغضاش ترکید و زد زیر گریه. وقتی مظلومیت و ترس آن کودک را دیدم، نتوانستم خودم را کنترل کنم. قلبم درد گرفت، جگرم سوخت و گریه کردم. کلیپ را به همسرم هم نشان دادم و گفتم ما چطور این جنایات را بپذیریم و ساکت باشیم؟ همانجا بود که گفتیم هر طور شده خودمان را به اجتماعات مردمی میرسانیم. از خانه بیرون زدیم و به میدان فلسطین آمدیم. روزهای قبل هم آمده بودیم تا سهم خود برای اعتراض به این جنایتها را ادا کنیم. نه فقط به خاطر اسلام؛ بلکه به خاطر انسانیت اینجا هستیم و مقابل اسرائیل میایستیم. جنایاتی که این رژیم میکند، برای هیچ انسانی پذیرفته شده نیست.»
درباره حضور بچهها و اصرارشان برای حضور در راهپیمایی میگوید: «مهد کودک بچهها امروز به خاطر همین موضوع تعطیل شد. به همین خاطر بچهها از ما میپرسیدند ماجرا چیست؟ وقتی به آنها توضیح میدادیم، خشمگین میشدند و میگفتند چرا اسرائیلیها انسانیت ندارند؟ چرا بچهها را میکشند؟ بچهها به اندازه خودشان انزجارشان را نسبت به اسرائیل نشان میدادند و آنها بودند که از ما میخواستند در این راهپیمایی شرکت کنیم. یعنی به غیر از خواسته قلبی خودمان، این بچهها بودند که ما را به راهپیمایی امروز تشویق کردند. امیدوارم با عنایت خدا، بچههای ما سرباز امام زمان (عج) باشند و همیشه مدافع مظلومین.»
امید به پیروزی، پایانی ندارد
بعد از چند سخنرانی، صدای مداحی پخش میشود. به دور و برم نگاه میکنم؛ مردم گله به گله گوشهای نشستهاند و غریبانه گریه میکنند. کنار پیادهرو صدای گریه بلندی دل همه را میسوزاند. خانم موسوی دبیر ادبیات در متوسطه اول است. معلمی که هر روز با دخترهای نوجوان سر و کار دارد. آرامتر که میشود سراغش میروم، او که به عنوان یک معلم و دلسوز کودکان، حتماً جور دیگری از دیدن صحنههای حمله به غزه و کشتار دختران و پسران فلسطینی زجر کشیده است: «گریهام به خاطر مظلومیت مردم غزه است. مردم غزه خیلی غریباند. کودکان غزه خیلی مظلوماند. آنها هم بچههای ما هستند. چه فرقی میکند؟ آنها هم دانشآموز من هستند. آدم وقتی وحشیگری رژیم صهیونیستی در برابر این بچهها را میبیند، قلبش درد میگیرد.»
گریه و بغضی امانش نمیدهد و میان هقهق میگوید: «چهارشنبه وقتی مدرسه رفتم در برنامه صبحگاه به بچهها گفتم که دیشب نتوانستم بخوابم و برایشان توضیح دادم که صحنههای جنگ در غزه حالم را دگرگون کرده است. وقتی برایشان درباره فیلمها و عکسها گفتم، متوجه شدم آنها هم این صحنهها را دیدهاند و حسابی غصه مظلومیت فلسطین را خوردهاند. ذات بچهها پاک است! راضی به ظلم نیستند. راضی به کشتار و جنایت نیستند. امروز مدرسه ما عزاکده بچههای غزه بود. همه غمگین بودند. خیلی از دانشآموزان من و خانوادههایشان در پویش آب برای مردم غزه شرکت کردند. یکی از آنها حرف تلخی زد؛ گفت ما برای کودکان آب میفرستیم اما وقتی این آب به آنها میرسد شاید دیگر به دردشان نخورد… شاید خیلی از آنها دیگر زنده نباشند…»
با اشک ادامه میدهد: «چه کسی میگوید بچههای ما بیدین و بیاخلاق و بیانصاف شدهاند؟ اصلاً اینطور نیست. بچههای ما پاک هستند. قلب آمادهای دارند. فقط منتظر هستند کسی با آنها صحبت کند و حقایق را به آنها بگوید. ما در آموزش و ارتباط گرفتن با بچههایمان کوتاهی کردهام. بچههای ما خوباند؛ هم پسرها و هم دخترهایمان. هر کس هر کاری از دستش برمیآید نباید دریغ کند… من هم تمام تلاشم را میکنم که به درد فلسطین بخورم. برای حضور در فلسطین اعلام آمادگی کردهام. شاید سنم اقتضا نکند، شاید من را نبرند، شاید نوبت به من و امثال من نرسد، ولی اگر قلمم، قدمم، گفتمانم میتواند در این مسیر کمککننده باشد، چرا که نه؟ وظیفه دارم با بچهها حرف بزنم و از ظلم و جنایت رژیم صهیونیستی با آنها صحبت کنم. البته اینها در مقابل همه خونهایی که ریخته شده من چیزی نیست.» بعد با لحن قاطعتری ادامه میدهد: «مطمئنم که مقاومت موفق خواهد شد. اسرائیل شکست خواهد خورد. همه این جمعیت بی تاب جنگ با اسرائیل هستند و امید ما برای آزادی غزه پایانی ندارد» …