خبرگزاری مهر؛ مجله مهر: متولد سال ۱۳۳۱ در یکی از روستاهای زابل در استان سیستان و بلوچستان است. بعد از آنکه سالهای دبستان را در مدارس روستایی پشت سر میگذارد، کمر همت میبندد تا تحصیل را کامل کند. اوایل دهه پنجاه به عنوان یکی از سه نفری که در استان دیپلم میگیرد، مسیرش را به سمت تحصیل عالی ادامه میدهد. عاشق ریاضی بوده و در همین رشته در دانشگاه اصفهان قبول میشود، اما به کارشناسی قناعت نمیکند و وقتی میفهمد نه تنها در سیستان و بلوچستان، اصفهان و تهران بلکه در ایران دوره دکترای ریاضی نیست، برای ادامه تحصیل به فرنگ میرود.
در دانشگاه آکسفورد درس میخواند و بعد از پایان درس به ایران برمیگردد؛ به سیستان و بلوچستان. جایی که عاشقانه دوستش دارد. حالا او کارنامهای از عنوانهای سیاسی و اجرایی دارد. علاوه بر سه عنوان استانداری در سیستان و بلوچستان، کرمان و لرستان و اشتغال در ستاد بازسازی عتبات، دو دوره هم نماینده مردم زابل در مجلس شورای اسلامی بوده است. ساده حرف میزند و هنوز لهجه دوره جوانی را با خود دارد. آنچه میخوانید، گفتوگوی محمدحسین بدری با حبیبالله دهمرده است که در خبرگزاری مهر انجام شده و بخشی از پرونده «سرزمین رنج و گنج» است.
تصویر بیشتر رسانهها از سیستان و بلوچستان، مبهم و تقریبی است. چه پیشنهادی دارید که شناخت دقیقتری از بخش مهم از کشور پیدا کنیم؟
اسم سیستان و بلوچستان را استان «استعداد پنهان و محرومیت آشکار» گذاشتهام. این استان ظرفیتهای متعددی دارد. رودخانه «هیرمندی» بوده که از افغانستان میآمده و مثل «کارون» یک رودخانه وحشی و خروشان است. دریاچه هامونی داشته و انبار غلات آسیا بوده است. شرایطی که شاید نیاز چندانی به حکومت مرکزی نداشته است.
هر جای آن سرمایهگذاری کردهایم، حتی اگر یک ریال بوده؛ میلیونها تومان برداشت کردهایم. این استان برای خودش در طول تاریخ یک هویت مشخص داشته و دارد. بزرگ و وسیع است به طوری که گویی چهار یا پنج استان درست و حسابی را کنار هم گذاشتیم و به اسم سیستان و بلوچستان آن را میشناسیم. مرز با کشورهای دیگر در این استان به چشم یک تهدید دیده میشود در حالی که نگاه من این نیست! من مرز را یک فرصت میدانم نه تهدید؛ هرچند که این کشورها، افغانستان و پاکستان باشند، کشورهایی که با آمدن اسمشان برخی افراد بلافاصله به ناامنی و شر فکر میکنند. این موضوع شرایط خاصی را به وجود میآورد و باید مطابق با همین شرایط برنامهریزی کنیم، چون نسخه کلی پاسخگو نیست.
طایفهها چقدر از مرزهای جغرافیایی تأثیر گرفتند؟
مردم کشورهای همسایه داد و ستد میکردند و گرچه خطی به اسم مرز روی جغرافیای سیاسی کشیده شد، اما با این حال معتقد بودیم ایران و افغانستان و پاکستان یکی هستند. چون افراد زیادی را داریم که خودشان در ایران زندگی میکنند اما فرزندانشان در افغانستان یا پاکستان هستند یا برعکس. طوایف گستردهای بودهاند که بخشی از آنها این سوی مرز و بخش دیگری آن سوی مرز قرار گرفتهاند. همین نام خانوادگی بنده، «دهمرده»، نام طایفه بزرگی است که درصد بسیار زیادی از آنان ساکن افغانستان و پاکستاناند و بخشی از آنها در نقاط مختلف پخش شدهاند. ۹۵ درصد طایفه «دهمرده» اهل سنت و ۵ درصد دیگر مانند من شیعهاند. بنابراین علیرغم این تنوع جغرافیایی و مذهبی با هم زندگی کردهایم.
در بلوچستان زن جایگاه ویژهای دارد؛ وقتی دو طایفه با هم درگیر میشوند برای اینکه قایله را ختم کنند، زنی بزرگ و سن و سال دار به وسط دعوا میآید و چادرش را مثل عمامه جمع میکند و روی سر میگذارد! به احترام چادر آن زن دعوا و جنگ تمام میشود. این مردم انسانهای بسیار شریف و مهماننوازی هستند. به طور مثال اگر یک بز داشته باشند و برایش مهمان برود، همان را برای مهمان قربانی میکنند. این مردم به عبارتی «ناموسپرست» هستند و نسبت به ناموس خود بسیار تعصب دارند. زن جایگاه ویژهای دارد؛ وقتی دو طایفه با هم درگیر میشوند برای اینکه قایله را ختم کنند، خانم و زنی بزرگ و سن و سال دار به وسط دعوا میآید و چادرش را مانند عمامه جمع میکند و میگذارد! به احترام چادر آن زن دعوا و جنگ تمام میشود.
هیچ مرد اجنبی و هیچکس حق ندارد به طرف خانمی دستش را بلند کند. اگر زنی در یک جایی باشد، از او در یک محدوده معینی که امنیت او تأمین شود مراقبت و نگهداری میکنند، حتی اگر دشمنشان باشد. کسی حق بی احترامی به آن زن ندارد. اگر به زنی توسط طایفهای تعرض شود، آن طایفه محکوم میشود. گاهی که اختلافاتی میان بعضی اقوام پیش میآید، مثلاً وقتی قتلی صورت میگیرد، برای ایجاد صلح و آشتی پایدار، خونبها تعیین میکنند؛ یعنی پسری از طایفه مقتول، دختری از طایفه قاتل را انتخاب میکند و آن دختر، صلح را به هر دو طایفه هدیه میدهد و این وصلت از جنگ و نزاع بین طوایف جلوگیری میکند. الان هم این موارد دیده میشود. بنابراین حرمت زن میان این مردم بسیار بالاست.
کسی حق ندارد به زن و دختر متلک بگوید. برخی موارد که جاهای دیگر وجود دارد میان این مردم وجود ندارد. هر فردی که در این استان است، تمام دختران برایش حکم خواهرش را دارند. اگر احیاناً به حریم یک زن تعرض شود، وظیفه و فرض بر ایل است که از آن دختر حمایت کنند، در غیر این صورت به این موضوع به عنوان یک نقطه بسیار منفی در حد بیعرضگی تلقی میشود و برابر با خودکشی است! البته اینها ریشههای اسلامی دارد. اینها چنین مردمانی هستند که مانند آنها کم است.
فرهنگ و مردمداری و مهماننوازی مردم سیستان و بلوچستان گرچه زبانزد است اما خیلیها آن را نمیشناسند!
بله؛ مردمی هستند که باهم ارتباط دارند و زندگی میکنند. اگر کسی ازدواج کند تمام اطرافیان حتی فامیلهای دور خود را دعوت میکنند و ممکن است جشن آنان چند شبانه روز طول بکشد. هرکسی میآید ممکن است چیزی هدیه کند و کمکی مانند شتری، گوسفندی و.. به داماد دهد تا زندگی اولیهاش شکل بگیرد.
مردم سیستان و بلوچستان مشکلی ندارند. ما مسؤولان و دیگران هستیم که مشکل داریم. فرهنگ آنها را نمیشناسیم و میرویم نظم این مردم را به هم میزنیم و خرابکاری میکنیم اجازه بدهید من یک مثال از سال ۱۳۶۹ بزنم. مشاور وزیر به دیدن من در سیستان و بلوچستان آمد. علاقه داشت که از راه زمینی به چابهار برویم. وقتی نزدیک «خاش» رسیدیم تعدادی چادر بزرگ سیاه جلب توجه کرد. به دیدن آنها رفتیم. تعدادی زن و دختر بودند که دامهای خود را برای چرا آورده بودند. اما مردی بین آنها نبود. از طایفه دهمرده اطراف خاش زیاد هستند و آنها هم من را میشناختند، یک زن که بزرگ آنها بود ما را به داخل چادر دعوت کرد.
برایمان صبحانه آوردند، پنیر، کره و نان محلی که خودشان پخته بودند. زنی که بزرگ آنها بود گفت: «ناهار باید بمانید وگرنه ناراحت میشویم.» گفتم نمیشود و باید برویم. زن گفت: «اگر بروید به ما برمیخورد!» گفتم نمیتوانیم بمانیم. در حال حرف زدن بودیم که مردان خانواده با یک ماشین آمدند و وقتی دیدند مهمان دارند خیلی اصرار کردند بیشتر بمانیم. باز برایشان توضیح دادم که باید برویم و خودمان را به مقصد برسانیم. با تاکید میگفتند: «پس اجازه دهید برهای برای شما بکشیم.» اینچنین مردم مهربان و مهمان نوازی هستند. اینها برای ۳۰۰ سال پیش نیست، برای نهایتاً ۲۰ سال پیش است. ولی برخی میخواهند این فرهنگ مردم را از بین ببرند.
مردم سیستان و بلوچستان مشکلی ندارند. ما مسؤولان و دیگران هستیم که مشکل داریم. فرهنگ آنها را نمیشناسیم و میرویم نظم این مردم را به هم میزنیم و خرابکاری میکنیم. مردم آنجا چنین مردمیاند. مردم سیستان و بلوچستان مشکلی ندارند. ما مسؤولان و دیگران هستیم که مشکل داریم. فرهنگ آنها را نمیشناسیم و میرویم نظم این مردم را به هم میزنیم و خرابکاری میکنیم. در حالی که مردم استان سیستان و بلوچستان بسیار پاک و نجیب و بِکر ند. اگر قدمی برایشان بردارید، به شما احترام میگذارند. به شرطی که آنها را بشناسیم و فرهنگشان را بدانیم. متأسفانه فرهنگهای مختلف را نمیشناسیم، به همین دلیل حتی وقتی میخواهیم خدمتی کنیم، تبدیل به خیانت میشود و بدتر میشود.
اگر بخواهیم سراغ توسعه منطقه برویم، با این پیشفرض مواجه میشویم که میگویند حکومت برای این منطقه هیچ کاری نکرده...
هیچ؟
بله؛ میگویند هیچ کاری نشده...
حداقل انصاف به خرج بدهند، بگویند کم کار کرده است. قید «هیچ» که قابل قبول نیست.
شما نشنیدهاید که همین را میگویند؟
مهمترین اشکال کشور که دامنگیر سیستان و بلوچستان هم شده، کمبود بودجه نیست، توزیع نامناسب بودجه است. اشکال بزرگ بعدی، سوءمدیریت است. مدیران این استان در این مدت چه کسانی بودهاند؟ ببینید! همان طور که توضیح دادم سیستان و بلوچستان استان بسیار گستردهای است. بُعد مسافتی بالایی دارد. علاوه بر اینها متأسفانه دچار عقبماندگی تاریخی هم بوده است؛ یعنی این استان در عین آنکه بکر است، در گذشته خود امکاناتی نداشته، جاده، آب بهداشتی، برق و گاز و سیستم درمانی و پزشک نداشته. دهه ۶۰ در بیمارستان «خاتم الانبیا» که در مرکز استان است، ۹۵ درصد پزشکان پاکستانی بودند. مدرسه و مراکز درمانی هم نداشته. از لحاظ دانشگاهی هم که هیچ!
ما باید بگوییم بعد از انقلاب اسلامی سیستان را چگونه تحویل گرفتیم و ببینیم اکنون چه هستیم! اینکه آن را با تهران مقایسه کنیم قیاس درستی نیست، گرچه این روش اداره هم مورد قبول نیست که همه منابع مملکت به تهران برود. این روش غلط است که امکانات در مرکز متمرکز شود. اما من متقدم این روزها مهمترین اشکال کشور که دامنگیر سیستان و بلوچستان هم شده، کمبود بودجه نیست بلکه توزیع نامناسب بودجه است. اشکال بزرگ بعدی، سو مدیریت است. مدیران این استان در این مدت چه کسانی بودهاند؟
همان بودجهای هم که برای استان سیستان و بلوچستان تعیین میشود و تعلق میگیرد در استان درست استفاده نمیشود. باید در این باره بحث کنیم. ناپلئون بناپارت که نفرستادیم برای مدیریت استان! اینجا شده بود یک مُلک برای مدیرانی که میخواهند برای خودشان یک کارنامهای درست کنند که بعدها بگویند در مناطق محروم چنان کردیم و چنین کردیم یا کسانی که تبعید میشوند! وقتی ما به این شیوه با استان برخورد میکنیم و اینجا به تبعیدگاه تبدیل میشود چه انتظاری داریم؟
یعنی مدیری را به منطقه میفرستند که بخواهند او را تنبیه کنند؟
تا مدتی قبل اینطور بود؛ الان کمی بهتر شده ولی کاملاً اصلاح نشده است. یادم میآید که وقتی کرباسچی شهردار تهران بود یکی از شهردارهای او تخلفی کرده بود، او را به سیستان و بلوچستان تبعید کردند. فردای آن روز، روزنامهها تیتر زدند که «فلانی به سیستان و بلوچستان تبعید شده است» این باید قویترین افراد را به سیستان و بلوچستان بفرستیم، نه اینکه مدیران متخلف را برای تبعید به اینجا بفرستیم. چنین رویکردی به این معنی است که خودمان پذیرفتهایم این منطقه تبعیدگاه است. موضوع را در یکی از دیدارها با رهبر انقلاب مطرح کردیم، ایشان هم از این ماجرا متعجب شدند.
همه اینها در حالی است که ما باید قویترین افراد را به سیستان و بلوچستان بفرستیم نه اینکه مدیران متخلف را برای تبعید به اینجا بفرستیم. چنین رویکردی به این معنی است که خودمان پذیرفته بودیم این منطقه تبعیدگاه است. وقتی چنین نگاهی وجود دارد چه انتظاری وجود دارد؟
آدمها در طول تاریخ مهم و تأثیرگذار و تعیینکننده هستند. آیا امام خمینی در تاریخ مهم بوده است؟ بله! سرنوشت تاریخ ما را عوض کردند. تمامی آدمهای بزرگ در زمان و جایگاه خودشان روی تاریخ تأثیر گذاشتهاند. بنابراین وقتی یک آدم کوچک را برای یک منطقه بفرستید، هیچ تغییری رخ نمیدهد و حتی بدتر، شرایط را بدتر میکنند. آدم بزرگ است که توانایی تغییر منطقه را دارد و شرایط را تکان میدهد.
دولت باید برای استان گسترده و وسیعی که از طرفی عقب ماندگی تاریخی دارد و از طرفی وضعیت بودجهاش دچار مشکل است، قویترین عنصر خود را با دقیقترین برنامه بفرستید و کنترل کند که آیا او مطابق برنامه حرکت کرده یا نه؟ اما اجرای تمام این بایدها در این منطقه نزدیک به صفر است و هیچکدام از این نکاتی که گفتم صورت نمیگیرد. حتی ممکن است با گفتن اینها به بعضیها بر بخورد.
باید قبول کنیم در منطقه کاری نشده؟
نباید زود جمع بندی کنیم! ما قبل انقلاب در سیستان و بلوچستان هیچ نداشتیم. از آب بهداشتی، پزشک و مراکز درمانی و سایر امکانات خبری نبود. دانشگاه که هیچ! حتی مدرسه نداشتیم و فاصله دو مدرسه گاهی به ۳۰۰ کیلومتر میرسید. جاده زابل زاهدان وضعیتی عجیبی داشت. خودم را مثال میزنم. دانشآموزی که دلم میخواست آدم بزرگی شوم. به این نتیجه رسیدم که فقط باید درس بخوانم آن هم تا مقاطع بالا و این تنها راه من است. اما در آغاز این راه در نزدیکی زابل که مثلاً آباد بود برای پنج کلاس ابتدایی، به پنج روستای مختلف رفتم و درس خواندم. روستاهایی که فاصله زیادی تا خانهمان داشت. وقتی به ششم دبستان رسیدم، در هیچکدام از روستاهای اطراف تدریس نمیشد؛ یا باید به «زهک» میرفتم یا زابل که فاصله هر دو تا روستای خودمان آن قدر زیاد بود که نمیتوانستم بعد از ظهر به خانه برگردم و شب باید همانجا میماندم.
من یا هر بچه دیگری که علاقمند به درس خواندن بود باید اتاقکی اجاره میکرد که احتمالاً برق هم نداشت. چه کسی برایش غذا بپزد؟ چند بچه کوچک روستایی هماتاق میشدند و هرکدام آذوقهای مثل کشک و دوغ و نان میآوردند تا لقمهای نان بخوریم و با بدبختی درس بخوانیم. در این شرایط فکر میکنید از کل منطقه چند نفر حاضر بودند این سختیها را تحمل کنند؟ اول دبستان را میخواندند و بعد به دنبال بره و گوسفند خود میرفتند. من به کلاس نهم رسیدم. فکر میکنید چند نفر از دوستانم باقی ماندند؟ هیچکس! من تنها ماندم و میخواستم دیپلم بگیرم. از کل سیستان و بلوچستان، حدود ۵۰ نفر بودیم که قرار بود به کلاس دوازدهم برویم. از ۵۰ نفر چند نفر قبول شدند؟ سال ۵۱ از کل استان به این عظمت و بزرگی، فقط سه نفر قبول شدند و دیپلم گرفتند.
چه شد که سر از آکسفورد در آوردید؟
رشته ریاضی در دانشگاه اصفهان قبول شدم و فهمیدم در ایران دکترای رشته ریاضی وجود ندارد. لیسانس بگیرم و بنشینم؟ نه! فشار بیشتری به خودم آوردم، بورسیه گرفتم و به خارج رفتم. سر از آکسفورد در آوردم. این را هم بگویم، اینکه من دکتری گرفتم و درس خواندم، برای این نبود که من در میان بچههای سیستان و بلوچستان نابغه بودم؛ خیلیها مثل من و بهتر از من بودند ولی فرصتی برای آنها فراهم نشد که رفتند آلوده به قاچاق و جرایم دیگر شدند.
اینکه من دکتری گرفتم و درس خواندم، برای این نبود که در میان بچههای سیستان و بلوچستان نابغه بودم؛ خیلیها مثل من و بهتر از من بودند، ولی فرصتی برای آنها فراهم نشد که رفتند به قاچاق و کارهای دیگر آلوده شدند. اما عشق من به سیستان و بلوچستان بوده و هست. هیچ تابستانی در آکسفورد نمیماندم و به سیستان و بلوچستان برمیگشتم. آنجایی که هیچی نداشت! نه جاده، نه آب، نه برق و نه هیچ! به من میگفتند تو دیوانهای؟ جواب میدادم: «از نگاه شما شاید دیوانه باشم ولی قصه زادگاهم برای من مثل قصه لیلی برای مجنون است. من مثل یک باتری هستم که تمام شده و به سیستان و بلوچستان میروم تا دوباره شارژ شوم و بعد باز برگردم.»
سال ۵۹ من برای رسیدن به سیستان و بلوچستان سوار اتوبوسی میشدم که مسافرانش علاوه بر انسان، مرغ و گوسفند و دام هم بودند و مسیری هم که در آن میرفتیم به جاده شباهت چندانی نداشت. وسیله نقلیه در شهر موتور سیکلتهایی بود که روغنش لباسها را خراب میکرد. وقتی هم به مقصد میرسیدم، آب بهداشتی برای دوش گرفتن نبود. شرایط این چنین بود. آن هم در دو شهر زابل و زاهدان که مثلاً نسبت به دیگر نقاط آباد بودند.
درسم تمام شد. انگیزهای نداشتم که یک ساعت بیشتر در اروپا بمانم. تمام فکر و ذهنم برگشتن بود. انقلاب که پیروز شد در دهه شصت استاد دانشگاه شدم. برای اینکه دِین خود را به سیستان و بلوچستان ادا کنم، تصمیم گرفتم روی آنها که حاضر نمیشوند در این منطقه کار کنند یا درس بدهند را کم کنم. تصور کنید من از آکسفورد دکتری دارم و آمدم تا مجانی درس بدهم و هیچ نمیخواهم جز اینکه به من کلاس و درس بدهند تا تدریس را شروع کنم، اما نمیدادند. در آخر برای استخدام به زهک رفتم. بعد فکر کنید سوال عقیدتی سیاسی میپرسیدند که غسل میت چیست و چگونه است. از اینکه چه بر ما گذشت بگذریم؛ از اینکه گفتند فلانی در انگلستان جاسوس بوده و… کسانی من را زیر سوال میبردند که به زور دیپلم گرفته بودند. تا دلتان بخواهد مانع بر سر راهم بود تا اینکه توانستم در مدرسه و دانشگاه تدریس کنم.
خدا کمک کرد و من هم صبر و تحمل زیادی داشتم. سال ۶۲ معاون دانشگاه و بعد از آن سال ۶۸ رئیس دانشگاه سیستان و بلوچستان شدم. کل مراکز آموزش عالی سیستان و بلوچستان به آن عظمت، یک آموزشکده کشاورزی و دو رشته کاردانی بود. چابهار هم یک دانشکده به اسم دریانوردی داریم که انگلیسیها آن را قبل از انقلاب ایجاد کردند و یک رشته به نام «مهندسی ارشد» دارد اما هیچ معلمی ندارد. ایرانشهر هم نه درسی دارد نه رشتهای، در واقع چیزی به اسم آموزش عالی ندارد. خود زاهدان چهار یا پنج رشته مهندسی از جمله شیمی، عمران، مکانیک و الکترونیک دارد.
رئیس دانشگاهی شده بودم که چنین وضعی از نظر زیرساختی داشت. بلندپرواز هم بودم! کتاب نوشتم که چابهار و ایرانشهر باید دانشگاه مستقل داشته باشد که اینها باعث شد عناصر آنجا من را مسخره کنند! اما میخواستم آموزش عالی در استان را توسعه دهم. آن زمان فرهادی وزیر علوم بود که به واسطه یک وجه مشترک پیدا میکنیم، سعی کردم از کوپن او استفاده کنم تا رشته پزشکی را به استان بیاوریم. وقتی به عنوان معاون به رئیس دانشگاه میگفتم درخواست رشته پزشکی بدهیم مرا مسخره میکرد و میگفت مگر به همین راحتی است که رشته پزشکی را به استان سیستان و میخواستم به بچههای منطقه فرصت بدهم، برای آنها بهترین معلم را بیاورم و ثابت کنم مردم سیستان عقبمانده مادرزادی نیستند و فقط باید حداقلها برایشان فراهم شود. بلوچستان بیاورند؟ آنقدر پیگیری کردم و دو سال با بدبختی و دوندگی دنباله ماجرا را گرفتم تا دانشکده پزشکی را برای زاهدان بگیریم و تشکیل بدهیم. اگر ماجرای این پیگیریها را بنویسم خودش یک کتاب میشود.
بر اساس آماری که داشتیم تمام دانشآموزان سال چهارم ریاضی کل استان سیستان و بلوچستان به هفتاد نفر نمیرسید. برای اینکه یادتان نرود، بگویید سال هفتاد، ۷۰ تا دیپلم ریاضی برای یک استان! این وضع من در شرایط آموزشی سیستان و بلوچستان بود.
همه این شرایط باعث شده بود کل ظرفیت دانشگاهی منطقه به افراد غیر بومی تعلق بگیرد و تنها سه درصد به افراد بومی اختصاص یابد. دانشجوی بومی نداشتیم! آموزش و پرورش قبولی نمیدهد. پزشکی که هیچ، رشتههای دیگر هم کسی قبول نمیشد. از اختیارات خودم با قلدری و تمام امکاناتی که داشتم استفاده کردم و طرحی به مجلس بردم که یک دبیرستان ویژه ایجاد کنم. مجلس رأی نداد و به هر جا میبردم مجوز نمیدادند. من هم به آن در زدم و به شکل غیرقانونی زیر نظر دانشگاه این مدرسه را تأسیس کردم، در حالی که مجوز نداشتم؛ چون میخواستم به بچههای منطقه فرصت بدهم، برای آنها بهترین معلم را بیاورم و ثابت کنم که مردم سیستان عقبمانده مادرزادی نیستند و فقط باید حداقلها برایشان فراهم شود.