«مهدی سلطانی مودب» بعد از ارتکاب جرم به زندان همدان افتاد اما شب و روزهای حبس را صرف نوشتن کتابی کرد که شاید پر ادعا نباشد اما مصداق عینی اصلاح شدن و اراده یک جوان امروزی برای تغییر است.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: متولد سال ۶۹ است، دیپلم ریاضی دارد و این روزها در میدان بار شهر همدان کار می‌کند. خوش‌برخورد اما کم‌حرف است. در پاسخ به هر سوالی کوتاه‌ترین جواب ممکن را می‌دهد. وقتی مرتکب جرم می‌شود به زندان می‌افتد و در قله جوانی یک سال و نیم حبس نصیب خودش می‌کند؛ اما تصمیم می‌گیرد در مدت حبس، به جای تماشا کردن میله‌های تخت و سقف اتاق و گذراندن بی‌هدف زمانش، تغییر مثبتی در خود ایجاد کند.

سراغ کتابخانه زندان می‌رود و بعد از مدتی کتاب خواندن به فکر آن می‌افتد که خودش هم چیزهایی بنویسد. این شاید اولین جوانی بود که گرچه با فضا فاصله نسبتاً زیادی داشت اما برای اصلاح خود مصمم بود. آن قدر نوشت و پیگیری کرد که نتیجه‌اش شد یک کتاب ۳۰۷ صفحه‌ای که مجوز چاپ هم دارد و فقط منتظر تأمین شدن هزینه چاپ است.

هفته کتاب بهانه خوبی بود برای آنکه سراغ «مهدی سلطانی مؤدب» برویم؛ او شب و روزهای یک سال و نیم حبس خود را خرج این کتاب کرد و برایش زحمت کشید. کتابی که داستانش ترکیبی از خاطرات و رویاهای این جوان است و شاید در مقام قضاوت ادبی، پر ادعا نباشد اما مصداق عینی اصلاح شدن و اراده یک جوان امروزی برای تغییر است. گفت‌وگوی تفصیلی «مجله مهر» با این چهره جزئیات بیشتری درباره قصه زندگی او و ماجرای پر پیچ و خم کتابش دارد.

جرم یا جرایم شما که منجر به حکم حبس شد، چه بود؟

دفعه اول برای درگیری و نزاع خیابانی ۶ ماه و دفعه دوم به خاطر مشروبات الکلی یک سال و نیم حبس کشیدم.

درباره ماجرای دعوای خیابانی بگویید. چه زمانی اتفاق افتاد؟

حدود ۵ سال پیش بود؛ تقریباً ۲۸ ساله بودم.

اهل دعوا بودید؟

حقیقتاً من آدم دعوایی نیستم و به خاطر یک موضوع مالی دعوا کردیم. من از آن آقا پول طلبکار بودم و برای پس گرفتن پول، با هم بحث‌مان شد و باهم درگیر شدیم و این اتفاق افتاد.

بعد آمدند و دستگیرتان کردند...

نه؛ خودم رفتم و خودم را معرفی کردم. وقتی با آن آقا در خیابان دعوا کردیم، خودم طرف را به بیمارستان بردم و بعد از شکایت و شکایت‌کشی، خودم به دادگاه رفتم و سابقه دستگیری نداشته‌ام. اولین بار بود چنین چیزی برایم اتفاق می‌افتاد و تجربه‌ای درباره شکایت و دادگاه نداشتم. رفتم دادگاه و قاضی شش ماه حبس برایم برید. بعد از آن به زندان رفتم ولی با سند آزاد شدم. دوماهی نگذشته بود که پرونده جدیدی برایم باز شد. این بار از تیرماه ۱۴۰۱ تا شهریور ماه ۱۴۰۲ به زندان افتادم.

دفعه دوم چطور دستگیر شدید؟

نوشیدنی‌های غیرمجاز را از جایی که متعلق به من بود ضبط کرده بودند، ولی خودم آنجا نبودم در نتیجه روز دادگاه خودم دوباره رفتم و حکمم را پذیرفتم.

در خانواده یا اطرافیان مورد مشابهی بود که زندان رفته باشد یا پرونده داشته باشد؟

نه واقعاً. در خانواده ما فقط من اینطور بودم و کسی شبیه من نبود. خانواده دوست داشتند من ادامه تحصیل بدهم ولی تقریباً سال اول دبیرستان درس را کنار گذاشتم و دو سالی درس نخواندم. بعد دوباره شروع کردم و دیپلم ریاضی گرفتم، ولی دیگر ادامه ندادم. علاقه به درس نداشتم و می‌خواستم سراغ کار بروم. بعد هم که دوباره درس خواندم همزمان کار هم می‌کردم.

از فضای زندان بگویید و روزهای اولی که حبس‌تان شروع شده بود.

زندان در هر بند ۵ اتاق دارد و در هر اتاق ۵۰ نفر زندگی می‌کنند. اتاق‌هایمان بزرگ است، تقریباً شبیه به یک سالن. فضای عجیبی است. وقتی آزاد هستی، شاید وقتی به هر چیزی ایراد بگیری و بگویی این را نمی‌خواهم آن را نمی‌خواهم! ولی در زندان باید در یک اتاق بنشینی که ۵۰ نفر آدم در آن است و از این ۵۰ نفر شاید ۴۵ نفر کسانی باشند که دوست نداری با آنها دم‌خور شوی! ولی باید هم سفره‌شان شوی.

تصوری که درباره رئیس یک اتاق وجود دارد درست است؟ کسی که دیگران از او حساب ببرند...

ببینید هر جمعی یک بزرگ‌تر می‌خواهد. اتاق‌های زندان هم مسئول دارد. مسئول اتاق‌ها را از کسانی که حبسشان زیاد است انتخاب می‌کنند تا مدیریت کنند و طریقه زندگی در زندان را به بقیه یاد دهند. «گنده» اسم خوبی برایشان نیست. یک آدم مَشتی و با مرام را مسئول می‌کنند تا کسی حق دیگری را نخورد. غذای کسی را نپیچانند. پتویش را نگیرند و اینجور چیزها...

زندان جایی است باید زندگی کردن کنار آدم‌هایی که دوستشان نداری را یاد بگیری! باید غذایی که دوست نداری بخوری. باید به بحث‌هایی که دوست نداری گوش بدهی یا درباره آنها نظر بدهی. شک نکنید که حداقل یک هفته اول در کما هستی! برای من این موضوع یک ماه طول کشید.

می‌گویند زندانی‌های جدید را اذیت می‌کنند. شما از این مشکلات داشتید؟

نه اینطور نبود. برخی تصورات مردم درباره فضای زندان‌ها درست نیست. شاید حتی بتوان گفت زندان هم پا به پای تغییرات دنیای بیرون از نظر امکانات و فرهنگ و… پیشرفت کرده است. شنیده بودم قبلاً در زندان‌ها یک تلفن بود برای ۵۰۰ نفر! ولی الان هر اتاق یک تلویزیون و یک تلفن و یک یخچال دارد. در واقع هر اتاق یک خانه برای یک خانواده است.

زندان است و به هرحال اگر پایت بیفتد باید یک جور زندگی کنی. چطور بگویم؟ یک جورهایی زندان هم مثل دنیای بیرون است! هم می‌شود استفاده درست کرد و دنبال راه درست بود و هم برعکس! می‌شود مسیر نادرستی رفت. محیطش به گونه‌ای است که بستگی به خودت دارد کدام راه را بروی!

به زندان می‌گویند «ندامتگاه». واقعاً باعث ندامت می‌شود؟ نوشتن کتاب هم نشانه‌ای از این ندامت بود؟

خب حس پشیمانی برای تغییر کردن یک فرد تأثیر گذار است. گاهی وقت‌ها ممکن است یک نصیحت را بپذیرید و از اشتباهات خود پشیمان شوید و مسیرتان را عوض کند. گاهی هم لازم است کار به چنین جایی بکشد تا آدم پشیمان شود! به نظر من زندان پنجاه درصد کار است. پنجاه درصد ممکن است باعث پشیمانی شود و پنجاه درصد دیگر به خود فرد بستگی دارد.

البته پشیمانی با اینکه از گیر افتادن ناراحت باشیم فرق دارد؛ پشیمانی یعنی فرد دیگر راه قبل را ادامه ندهد و مسیرش را عوض کند. شما ناراحت شدید یا واقعاً تغییر کردید؟

صادقانه می‌گویم تغییر کرده‌ام! بگذریم از اینکه این کتاب را نوشتم، به نظر خودم در مجموع تغییر کرده‌ام. محیط زندان جوری است که باعث می‌شود خوب و بدت را به مرور بشناسی! من هم خوب و بد را شناختم و در زندگی‌ام تغییر ایجاد کردم. از زندان که آزاد شدم یکی از کارهایی که کردم عوض کردن خط تلفن همراهم بود. دوست نداشتم حتی با یکی از دوستان سابقم در ارتباط باشم. با یک سری جمع‌ها کاملاً قطع ارتباط کردم.

می‌دانید؟ اگر یک آدم ۲۰ ساله باشی یک سال به زندان بروی، وقتی برگردی به اندازه ۵۰ سال تجربه داری. اینکه می‌گویند اگر به زندان بروی حتماً دعوایی و معتاد و خلاف‌کارتر می‌شوی اشتباه است و از این خبرها نیست.

پس اینطور که می‌گوئید زندان خیلی هم خوب است و بد نیست آن را تجربه کنیم...

[می‌خندد] نه؛ روشن است که زندان تجربه بسیار تلخ و سختی است. ولی وقتی کسی به زندان می‌افتد در یک بند با ۵۰۰ نفر در یک اتاق با ۵۰ نفر دیگر زندگی می‌کند که هرکسی به واسطه یک جرم به زندان آمده است. اگر آن مسیر درست که گفتم را پیش بگیری و از تجربه‌های آنها استفاده کنی، درس‌های بسیاری می‌گیری و آدمی می‌شوی با کوهی از تجربه که خیلی از اشتباهات را مرتکب نمی‌شود. اما همانطور که گفتم ممکن است کسی هم مسیر غلط را برود.

داخل زندان آدم‌های مختلف با ویژگی‌های اخلاقی متفاوتی می‌آیند و می‌روند و شاید از پانصد نفر، پنجاه نفر بخواهند درست زندگی کنند و بقیه به فکر این هستند که فقط یک جوری زمان را بگذرانند. من خواستم یکی از آن ۵۰ نفر باشم. در خودم تغییر ایجاد کردم و آن کسی شدم که وقتی برای زندان مسئول بازدیدکننده‌ای می‌آمد مسئولان زندان می‌گفتند سلطانی‌مودب حتماً باید باشد. حتی به من یک لوح تقدیر به عنوان کتابدار نمونه دادند.

فقط خودتان فکر می‌کنید تغییر کردید یا دیگران هم این تغییر را می‌بینند و تأیید می‌کنند؟

بهتر است از خودشان بپرسید.

شما برادرشان هستید؟

میلاد: بله؛ من میلاد هستم برادر کوچک‌تر مهدی؛ دیپلم هنر دارم و الان مشغول کنکور تجربی هستم.

واقعاً مهدی نسبت به آن سال‌ها خیلی تغییر کرده است. زندان باعث شد که دیگر سمت دوست و رفیق‌بازی نرود. قبل از زندان نمی‌توانست در هنگام عصبانیت خودش را کنترل کند، اما الان حتی اگر به او ظلم هم شده باشد سعی می‌کند یک جوری ماجرا را ختم به خیر کند. شخصیتش آرام‌تر شده و از خیلی جهات بهتر شده است. البته مسئولان زندان به نظرم خیلی کمکش کرده‌اند.

بعد از این دو پرونده، فکر می‌کنید ممکن است باز هم مسیرتان سمت زندان بیفتد؟

اصلاً! صادقانه بگویم؛ اگر پرونده دوم برایم ایجاد نمی‌شد، بالاخره امروز و فردا نه، شاید ده سال دیگر یک ماجرایی می‌شد که من به زندان بروم، چون آن تغییری که باید و شاید در من اتفاق نیفتاده بود.

هر زندانی به خاطر یک اشتباه سر از آنجا درآورده است و هر فرد یک دنیا درس زندگی دارد. شاید مردم فکر می‌کنند حتماً خلاف یا جرم آنچنانی باعث زندان رفتن می‌شود اما باورتان نمی‌شود کسانی هستند که به خاطر یک میلیون تومان زندانی‌اند. یک سری تصمیمات و مسائل در زندگی هر کس ممکن است وجود داشته باشد که اگر فرد از عاقبت آن خبر داشته باشد هرگز آن را انجام نمی‌دهد.

در زندان یک آدم‌هایی می‌بینی که همین تصمیمات کوچک کارشان را به آنجا کشانده و باورت نمی‌شود! با خودت می‌گویی واقعاً این کار هم ممکن است کسی را به زندان بیندازد!

مثلاً؟

مثلاً من خودم از نفقه سر در نمی‌آورم ولی در زندان کسی را دیدم که به خاطر پنج میلیون تومان نفقه به زندان افتاده بود. یک نفر به خاطر سرقت چند متر کابل برق زندانی شده بود.

اما معمولاً نیکوکاران به پرداخت این هزینه‌های اندک کمک می‌کنند تا آزاد شوند...

آدم‌های خیّر معمولاً به زندانی‌هایی که جرم‌شان سرقت است کمک نمی‌کنند. برای همین زندانی‌هایی که وضع مالی بهتری داشتند جمع می‌شدند و می‌گفتند برای مثال فلانی ۵۰ سال سن دارد و فقط به خاطر ۵ میلیون اینجاست. گل‌ریزان می‌کردند تا آزاد شود.

ممکن است به خاطر این باشد که سرقت بسیار زیاد شده و هرروز افراد بیگناه بیشتری دارایی‌هایی را از دست می‌دهند که برای به دست آوردن‌شان سال‌ها تلاش کرده‌اند؟

بله. درست است. اما این را قبول کنید وقتی فردی یک سرقتی انجام داده در حقیقت هیچ انتخاب دیگر و روزنه‌ای برای پیشرفت نداشته است. یا اگر مثلاً فردی بعد از یک سال از زندان آزاد شود تورم چندین برابر شده است و چون سابقه‌دار شده هیچ‌جا هم برای کار کردن ندارد.

پس با این حساب اگر من هم انتخابی نداشته باشم، از نظر شما قابل قبول است که اموال شما یا دیگران را بدزدم؟

نه. قطعاً این جرم توجیهی ندارد. حرفم این است که بالاخره کسی که سرقت کرده هم شاید تغییر کرده باشد و اصلاح شده باشد و نباید همه درها به رویش بسته شود تا دوباره ناچار به دزدی شود.

سابقه‌دار بودن به زندگی و اشتغال شما لطمه زد؟

خب اکثر شغل‌ها گواهی عدم سوءپیشینه می‌خواهند ولی شغل ما به نوعی آزاد محسوب می‌شود و این چیزها را ندارد. کسب و کار هم خوب است و خدا را شکر زندگی را می‌گذراند.

سراغ کتابی که نوشتید برویم. اسم کتاب را «من خودم یک سبکم» گذاشته‌اید. درباره این اسم کمی توضیح بدهید.

برای انتخاب اسم مشورت‌های زیادی کردم تا به من ایده بدهند. تا اینکه یاد نوشته در قسمت بیوگرافی صفحه کاربری خودم در فضای مجازی افتادم که نوشته بودم: «من خودم یک سبکم» راستش خیلی دوست داشتم آن قدر موفق شوم که یک الگو باشم. همین اسم را برای کتاب انتخاب کردم. بعضی‌ها گفتند این اسم خیلی طولانی و خودمانی به زبان محاوره است. اما من این عنوان را دوست داشتم؛ کسی که آن قدر موفق بوده که خودش را یک سبک می‌دانسته!

چه زمانی به فکر کتاب نوشتن افتادید؟ بار اول که زندان رفتید یا بار دوم؟

دفعه اول که زندان رفتم، محیطش روی من آنقدری که باید تأثیر گذار نبود ولی دفعه دوم شرایط فرق داشت. تقریباً یک ماه تقریباً طول کشید تا خودم را پیدا کردم. خاصیت محیط زندان همین است که شما بعد از مدتی تازه خودتان را پیدا می‌کنید؛ طول می‌کشد تا بفهمید از این به بعد چطور زندگی می‌کنید.

خب در زندان شب‌ها سرگرمی نداشتیم، برای همین به کتابخانه زندان می‌رفتم تا کتابی بخوانم و وقتم بگذرد. مسئول کتابخانه آقایی بود به اسم «خوش‌نیت». بعد از مدتی به من پیشنهاد داد رابط کتابخانه شوم. من هم قبول کردم.

شروع علاقه من به کتاب و کتابخوانی شاید از همانجا بود. چند رمان عاشقانه و چند کتاب روانشناسی خواندم. بعد از خواندن چند کتاب، دلم می‌خواست بنویسم. شروع به نوشتن کردم. حدود پنجاه صفحه که نوشتم از یکی از دوستانم به اسم آرین خواستم تا آن را بخواند و نظر بدهد. فرد تحصیل‌کرده‌ای بود که به علت مسائل و بدهی مالی زندان افتاده بود. تأیید کرد و گفت: «خوب است؛ ادامه بده!»

کمی بیشتر نوشتن را ادامه دادم و بعد از آقای خوش‌نیت هم خواستم آنها را بخواند؛ او هم تأیید و تشویقم کرد. او حتی قول ویراستاری کتاب را به من داده بود و گفت «تو بنویس من خودم ویراستاری می‌کنم». هرچند متأسفانه در نهایت به علت یک سری مشکلات کاری که برایش پیش آمد نتوانست این کار را انجام دهد. پس خودم ویراستاری کتاب را بر عهده گرفتم.

مگر ویراستاری بلد بودید؟

خیر، سعی کردم یاد بگیرم. یکی از خوبی‌های کتابخانه زندان این است که تکمیل است و هر کتابی برای یادگیری نیاز داشتم در اختیارم بود. دوماه طول کشید تا کمی ویراستاری یاد بگیرم.

ویراستاری کتاب را انجام دادم و بعد از آن یک نامه به رئیس زندان نوشتم که با توجه به اینکه وقتم آزاد است و امکانات فراهم است یک سیستم در کتابخانه در اختیارم قرار دهند تا شروع به تایپ کنم. آنها هم مطالبه من را برآورده کردند. تایپ کردنش دو ماه طول کشید ولی بالاخره نسخه دستی را توانستم به فایل کامپیوتری تبدیل کنم.

چند صفحه شد؟

کتاب ۳۰۸ صفحه است و سه فصل دارد.

درباره موضوع کتاب و روند داستان توضیح بدهید.

کلیت داستان درباره یک پسر کُرد سنندجی است که در همدان زندگی می‌کند. کل داستان به علت علاقه‌ام به همدان در این شهر اتفاق افتاده است. موضوع، درباره یک آدم موفقی است که درگیر عشق می‌شود و به علت مسائلی به زندان می‌افتد. در زندان برایش اتفاقات بدی می‌افتد.

فصل دوم کتاب قصه راوی، در داخل زندان است و اتفاقات دوران حبس شخصیت قصه در آن آمده است. فصل سوم هم این فرد بعد از آزادی از زندان در شرایطی قرار می‌گیرد که باید بین عشقش و موفقیتش یکی را انتخاب کند و یک جور رقابت درون او شکل می‌گیرد.

فقط از داستان زندگی خودتان کمک گرفتید؟ چه میزان تخیل یا روایتی از دیگران در کتاب گنجانده شده است؟

هم از قوه تخیل کمک می‌گرفتم و هم از بچه‌های زندان. هم‌اتاقی‌ها و دوستان را جمع می‌کردم و می‌گفتم اتفاقاتی که برایشان افتاده را تعریف کنند تا من به شکل داستان در بخشی از کتابم بیاورم. از این خاطرات درفصل دوم کتاب که حدود ۶۰ صفحه است زیاد آمده و اطرافیان وقتی می‌خواندند دوستش داشتند و برایشان جالب بود.

ضبط صوت و اینجور چیزها نداشتم. بچه‌ها حرف می‌زدند و من باید با قلم و کاغذ سریع حرف‌ها را می‌نوشتم تا از آنها در داستانم استفاده کنم. به من دفتر و خودکار داده بودند. شب‌ها می‌نوشتم و صبح روز بعد به کتابخانه می‌رفتم و آنچه نوشته بودم را تایپ می‌کردم. تقریباً سه دفتر صد برگ نوشتم.

قبل از اینکه در زندان شروع به نوشتن کنید ذوق و علاقه‌ای به نوشتن داشتید یا صرفاً خلاء و شرایط زندان باعث شد برای اینکه وقت خود را پر کنید سراغ این کار بروید؟

نه؛ راستش آنچنان تجربه یا علاقه‌مندی قبلی نداشتم. فکرش را نمی‌کردم روزی بخواهم کتاب بنویسم. شرایط زندان هم تأثیرگذار بود، ولی خب! اصل کار خودم بودم. خیلی‌ها در شرایط من بودند و هستند و سراغ کتاب خواندن هم نمی‌روند. ولی من دوست داشتم تغییری در خودم ایجاد کنم. از طرفی اداره فرهنگی زندان خیلی کمکم کرد و تأثیرگذار بود.

برای نوشتن این کتاب چقدر تخفیف در محکومیت شامل حال شما شد؟

هیچ عفوی به من نخورد! فقط دو سه ماه پایان حبس را به من دادند.

پایان حبس یعنی چه؟

هر زندانی، هر ماه سه روز مرخصی دارد ولی این مدت به دلیل شلوغی‌ها و اتفاقات به زندانی‌ها مرخصی نمی‌دادند. یک روز که دادستان به زندان آمد به او گفتم من کتاب نوشتم و در کتابخانه زندان کمک می‌کنم و زحمت می‌کشم. او با رئیس زندان تماس گرفت و پس از مطمئن شدن از صحت حرف‌هایم، دوماه پایان حبس گرفتم. البته همانطور که گفتم به کسی پایان حبس نمی‌دادند.

پس در واقع مرخصی‌های خودتان را برایتان در نظر گرفتند؟

اگر مرخصی‌های خودم را حساب کنیم تقریباً ۴۵ روز می‌شد که علیرغم شرایط روز، آن را برایم در نظر گرفتند و دو هفته هم به دلیل نوشتن کتاب به آن اضافه کردند و خلاصه در مجموع دوماه زودتر آزاد شدم.

آن موقع که شروع به نوشتن کردید می‌دانستید این کار قرار است مجازات شما را تخفیف بدهد و زودتر آزاد شوید؟ حتی در حد همان پایان حبس!

روزی که شروع به نوشتن کردم فقط به فکر نوشتن بودم؛ خیلی درگیر این نبودم که برای محکومیتم سودی داشته باشد. قضیه بیشتر مربوط به این بود که می‌خواستم یک کار مثبت انجام دهم. دوستم آرین به من می‌گفت که خیلی بد شد؛ سابقه دار شدیم! خودش پرونده‌اش مالی بود و با اینکه حکم سه سالش تمام شده بود ولی چون پول شاکی را پرداخت نکرده بود آزاد نمی‌شد. یک روز به او گفتم: «آرین! خیلی بد شد که افتادیم زندان و سابقه دار شدیم، ولی من کاری می‌کنم اسمم به خوبی ثبت شود.» پرسید: «چه کار می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم؛ ولی مطمئنم یک کار خوب می‌کنم!» تا اینکه بالاخره ایده نوشتن کتاب به ذهنم رسید و انجامش دادم.

از کارکنان زندان کسی بود که در این مسیر کمک‌تان کند؟

آقای خوش‌نیت که قبل‌تر هم اسم‌شان را آوردم خیلی کمکم کرد. واقعیتش را بخواهید من برای نوشتن کتابم به همه دوستان واحد فرهنگی زندان زحمت دادم. از ریاست واحد تا سایرین.

اما موضوع جالب دیگر این است که قسمت‌هایی از داستان طوری بود که شخصیت قصه باید آهنگی گوش می‌داد و حافظه من برای نوشتن این شعرها و آهنگ‌ها کافی نبود. در زندان هم دسترسی به اینترنت و موسیقی و.... نداشتیم. من این بخش‌ها را خالی می‌گذاشتم تا بعداً یک شعر خوب و مرتبط پیدا کنم و بنویسم.

تا اینکه کسی به زندان آمد که خواننده بود و به خاطر مشکلات مالی زندانی شده بود. از او خواستم چند شعرش را برایم بنویسد تا در کتاب جای بدهم. خلاصه برای شعرها و موسیقی‌هایی که در متن آمده از این خواننده که به زندان افتاده بود کمک گرفتم.

برعکسش چطور؟ کسی بود که متلک بگوید یا مسخره‌تان کند؟ مثلاً بگوید یک سال حبس که این کارها را ندارد...

همه می‌دانیم آدم هر راهی که برود، دو دسته انسان سر راه خود می‌بیند؛ یکی مخالف و یکی موافق. یادم است یکی از بچه‌های اتاق خودمان به من می‌گفت: «مگر الکی است؟ نمی‌توانی. از پسش برنمی‌آیی. باید ویراستاری بلد باشی و…» اما من می‌گفتم تغییر و پیشرفت بالاخره باید از یک جایی شروع شود. وقتی بخشی از دست نوشته‌هایم را خواند گفت: «بد نیست ولی باز می‌گویم پیگیرش نشو!» خلاصه کسانی هم بودند که نه بیاورند ولی من بیخیال نشدم و کارم را تمام کردم.

کتاب در چه مرحله‌ای از چاپ است؟

هیچ! هنوز کارهای چاپ شروع نشده و فقط مجوز را گرفته‌ام.

اما در سایت‌ها نوشته شده که کتاب چاپ شده که هزینه چاپ ۲۰۰۰ جلد آن تأمین شده است!

بله. در سایت سازمان زندان نوشته‌اند هزینه چاپ ۲۰۰۰ جلد تأمین شده اما هیچ اتفاقی نیفتاده. هیچ پرداخت هزینه یا اقدامی برای چاپ انجام نشده است. حتی یک پولی که به بقیه زندانی‌ها هم دادند به من ندادند!

چطور؟

وقتی کتابم داشت تمام می‌شد از دیوان محاسبات برای بازدید به زندان آمده بودند. به قسمت‌های مختلف رفتند و به زندانی‌هایی که آنجا کار می‌کردند هدیه‌ای دادند. وقتی به کتابخانه آمدند، از اینکه من کتاب نوشته بودم، استقبال کردند. حداقل در زندان همدان کسی این کار را تا آن موقع نکرده بود و یک موضوع مثبت برای زندان بود.

وقتی خواستند به من هدیه بدهند چون دغدغه چاپ کتاب را داشتم گفتم اگر ممکن است برای چاپ کتاب کمکم کنید. آن کسی که برای بازدید آمده بود گفت به جای هدیه‌ای که به دیگر زندانی‌ها دادیم به تو قول چاپ ۱۰۰ جلد کتاب می‌دهیم. خلاصه آن هدیه نقدی را نگرفتم و کتاب هم چاپ نشد.

یک روز دیگر هم رئیس کل زندان‌ها قرار بود برای بازدید بیاید. یک نامه درخواست نوشتم هزینه چاپ کتاب را نوشتم. او نامه را امضا کرد و موافقت را داد ولی بعد که پیگیری کردم گفتند نهایتاً ۱۰۰ جلد از آن را بتوانیم چاپ کنیم.

با انتشاراتی صحبت کرده‌اید؟

بله یک انتشارات در تهران موافقت کرده کتاب را چاپ کند.

پس همه چیز آماده است و صرفاً به دلیل هزینه چاپ گره به کارتان افتاده؟

بله. راستش به خودم و خانواده‌ام قول داده بودم که تغییر کنم و تغییر کردم. قول داده بودم که کتاب بنویسم و نوشتم. آنها هم قول داده بودند کمکم کنند کتابم چاپ شود، در سایت‌ها می‌نویسند هزینه داده شده و کتاب چاپ شده ولی اینطور نیست. نه هزینه‌ای داده نشده نه کتابم چاپ شده است.

یعنی ناامید شده‌اید؟

نه اصلاً. من علیرغم همه اینها سراغ فصل دوم کتاب رفته‌ام و تقریباً صد صفحه‌اش را نوشته‌ام. برای چاپ کتاب اول هم ناامید نشده‌ام. گرچه آنها به قول خود عمل نکردند، اما من کارم را دنبال کردم و یک نامه برای رئیس‌جمهور نوشتم که کمکم کنند. بعد از مدتی از زندان تماس گرفتند و گفتند کاغذ یارانه‌ای می‌دهند و باید به وزرات ارشاد بروم؛ اما وقتی رفتم وزارت ارشاد به من گفتند این قانون برداشته شده و کاغذ یارانه‌ای نمی‌دهیم.

به عنوان یک زندانی، سعی کردم شخص مفید و نمونه‌ای باشم و به قول‌هایی که دادم عمل کنم؛ تغییر کنم. باید زحمت می‌کشیدم و این کار را کردم. حالا هم از مسئولان زندان می‌خواهم به قول‌شان عمل کنند. از وزیر ارشاد و رئیس‌جمهور هم می‌خواهم کمک کنند شاید کارم پیش برود. شاید این موضوع انگیزه‌ای برای دیگران باشد که آنها هم در زندان به جای آنکه وقت‌شان را به هیچ بگذرانند به فعالیت‌های فرهنگی بگذرانند و تغییر مثبتی در آنها ایجاد شود...