مریم صفدری روایتگر این بخش از هیأت خبرنگار در ایام فاطمیه دوم است. او که خودش مادر است از همراهی فرزندش در روضهها میگوید.
لباس اضافه، پوشک، بطری آب، خوراکی، اسباببازی، دستمال مرطوب، به ذهنم فشار میآورم چیز دیگری جا نمانده؟!
آها! داشت یادم میرفت، سفارش دخترجان!
نان خشک برای اردکها!
طوری ساک میبندم که انگار راهی سفر قندهارم؛ نه اینکه برای دو ساعت میخواهیم روضه برویم! هیأتی را پیدا کردهایم وسط ناکجاآباد با جمعیت کم؛ اما باصفا.
مراسم در حیاطی بسیار وسیع برگزار میشود که به سبک معماری اسلامی حوض بزرگی در وسط دارد با باغچههایی دورتادور مجلس بعدازظهر شروع میشود تا اذان مغرب و بهترین زمان است برای دختری که عادت به شب زود خوابیدن دارد.
هنوز درست و حسابی جاگیر نشدهایم که دخترک تصمیم میگیرد برود پیش بابا، آن طرف حیاط قسمت مردانه. با چشم دنبالش میکنم که گم نشود.
هنوز نرسیده دوباره برمیگردد سمت من «مامان نونا رو بده بدم به اردکا». چهار تا اردک در حوض وسط مشغول شنا هستند.
دخترک از همان روز اول، اردک سیاهه را برای خودش نشان کرده است. دخترجان و بابا نشستهاند لب حوض و اردکها از دست بابا نان میخورند.
سخنران از اخلاص در عمل میگوید.از اینکه کار فقط باید برای خدا باشد.
نوبت آببازی تمام میشود.این بار دختر جان گوشهای از باغچه را نشان میکند و حسابی مشغول خاکبازی میشود.خدا را شکر میکنم که از مرحلهٔ (همه چیز چه مزهای است) عبور کردهایم و طعم خاک را نمیخواهد امتحان کند. رفق و مدارای صاحبان مجلس با بچهها هم ستودنی است.
روضه شروع شده است. چادر را تا لبه پیشانی پایین کشیدهام و زیرچشمی دختر را میپایم.یادم میآید که پیامبر فرموده: «خاک بهار کودکان است».
راضیتر میشوم از خوشحالیاش و دل میدهم به روضه. جایی که مداح از پای پر آبله دخترکان و گوشوارههای بهغارترفته میگوید. آتش جگرم را با قطره قطره اشک چشمم تسلا میدهم.
اشکانم جاری است که دخترک با دستان و لباس کثیف جلویم ایستاده و میگوید: «مامان گریه میکنی؟!» چارهای نیست. بغلش میکنم و سریع به آب میرسانمش.
تا برگردم سینهزنی شروع شده است.چوبشورها را میدهم دستش. خیالم جمع است که چند دقیقهای مشغول است. «حسین حسین» گویان دست بر سینه میکوبم. دخترکم به تقلید از من دستان چوب شوریاش را به دلش میکوبد. میخندد و حسین میگوید. یا زینبی را که روی پیشانیبندش نقش بسته میبوسم و میگریم.