خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: هویت پیکر مطهر هشت شهید مدافع حرم ایرانی همزمان با ایام فاطمیه طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا توسط تیم تفحص ایثارگران سپاه و نقسا در سوریه از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
این شهدا بیش از ۶ سال گمنام بودند که چهار تن از آنها متعلق به تهران و چهار تن از استانهای کرمانشاه، گلستان، گیلان و قزوین هستند.
در گزارشهایی که در پی هم می آیند زندگی و خاطرات این هشت شهید مدافع حرم را مرور و بررسی میکنیم. قسمت دوم این گزارش مرور زندگی شهید مدافع حرم الیاس چگینی است.
قسمت اول این گزارش که زندگی شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی مرور و بررسی شد در پیوند زیر قابل مطالعه و بررسی هست؛
«شهیدی که برای اعزام به منطقه عملیاتی رضایت سردار سلیمانی را جلب کرد»
در ادامه مشروح قسمت دوم گزارش، زندگی شهید الیاس چگینی را از نظر میگذرانیم؛
شهید مدافع حرم الیاس چگینی از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه صاحب الامر (عج) قزوین بود. او ۳۰ شهریور ۱۳۵۳ در روستای امیر آباد نو در شهرستان بوئین زهرا واقع در استان قزوین متولد شد و در چهارم آذر ۱۳۹۴ در استان حلب سوریه در سن ۴۱ سالگی به شهادت رسید. او مردی خندهرو، شوخطبع، پرهیجان، پرهیاهو و در عین حال صاف و زلال بود. بعد از خدمت سربازی که وارد سپاه شد، سربهزیری، متانت، وقار و کمحرفی از ویژگیهایش شد. شهید الیاس چگینی دارای دو فرزند بود که در زمان شهادتش، فاطمه ۹ ساله و محمد ۳ ساله بودند.
چهارم آذر سال ۱۳۹۴ «حمید سیاهکالی مرادی»، «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» در نبرد با گروههای تکفیری در سوریه شهید شدند و پیکر مطهر شهیدان سیاهکالی مرادی و شیری به میهن بازگشت اما اثری از پیکر شهید چگینی نبود. نهایتاً بعد از هشت سال گمنامی طی عملیات تفحص شهدا در سوریه پیکر شهید چگینی هم پیدا شده و هویتش شناسایی شد.
لحظه شهادت او به روایت فرمانده گردانی که شهید چگینی در آن حضور داشت چنین روایت شده است: «در ادامه پیشرویمان به دیوار نیمه آواری رسیدیم که بچهها را زیر آن به صف کردم. به بچهها اشاره کردم دونفر دونفر بیایند و بدون اینکه بدانم دست الیاس را گرفتم و شروع به دویدن کردیم. الیاس که تیربارچی بود، ناگهان دستم را در حین دویدن رها کرد و به سمت ساختمانهای مورد هدف به سرعت دوید که ناگهان پایش به تله انفجاری برخورد کرد و در اثر انفجاری مهیب به شهادت رسید. علی رغم اینکه نیروها خواستند پیکر ایشان را بیاورند اما موفق به این کار نشدند.»
دلتنگی هشت ساله
فاطمه چگینی دختر شهید الیاس چگینی در وداع با پیکر مطهر پدر شهیدش، دلتنگی هشت ساله خود را روی کاغذ آورد و خواند: «کدامین شعر بلندای پروازت را خواهد سرود و کدامین خاطره شجاعت تو را مرور خواهد کرد؟ شهدا برای حفظ آرمانهای انسانی به عرصه شهادت وارد شدند که یکی از این آرمانها حجاب است کدامین شعر بلندای پروازت را خواهد سرود و کدامین خاطره شجاعت تو را مرور خواهد کرد؟ شهدا برای حفظ آرمانهای انسانی به عرصه شهادت وارد شدند که یکی از این آرمانها حجاب است.»
مأموریت در فتنه ۸۸
الهام اینانلو شویکلو همسر این شهید مدافع حرم با اشاره به مأموریتهای این شهید در فتنه سال ۸۸ آورده است: زمانی که اغتشاشات سال ۸۸ در تهران اوج گرفت و جرقهاش زده شد آقا الیاس بصورت داوطلبانه رفت تا برای مقابله با عوامل فتنه حضور داشته باشد. من هم بعد از رفتنش کارم شده بود مداوم پای تلویزیون نشستن و دنبال کردن اخبار. چون ماموریتش هم داخل کشور بود خیلی حساس و نگران نبودم و مثل همه مأموریتها خیلی عادی میدانستم، میرفت و برمیگشت. ولی آقا الیاس خیلی ناراحت بود و غصه میخورد. میگفت: «چرا باید در داخل کشورم چنین اتفاق تلخی بیفتد؟ اینهایی که اومدن خیابون کسانی هستن که هم وطنهای خودم هستن، چرا باید اینجوری بکنن و به خودشون و کشورمون خسارت بزنن؟» و این خیلی اذیتش میکرد.
میگفت: «خیلی از اینهایی که اومدن خیابون خودشون هم نمیدونن برای چی اومدن و هیچ دلیلی برای حضورشون ندارن بیشتر اینها فریب دشمنان و منافقین رو خوردند که سالهاست برای نابودی نظام و کشور دنبال بهانه هستند. خیلی از اینها حرفهایی که میزنن سروته نداره.» آقا الیاس میگفت: «خیلی از این اغتشاشگرها که معلوم بود حال و روزشون چیه به بچههای سپاه و بسیجیها و مردمی که برای مقابله با اونا اومده بودن میگفتن شما از اسراییلیها هم بدترید! در حالی که اسراییل داشت از اونا حمایت میکرد نه از ما. در این اغتشاشات در بعضی از خیابانها فتنهگرها بشکههای داغ قیر را از بالای پشت بامها روی سر مردم و مخصوصاً ما رو که میدیدند میانداختند و پرتاب میکردند.» خیلی صحنههای وحشتناکی تعریف میکرد. گفتن این مطالب هم براش خیلی سخت بود.
عملیات مقابله با پژاک
وی با یادآوری حضور شهید چگینی در عملیات مقابله با پژاک در شمال غرب کشور گفت: برای مقابله با پژاک هم زمانی رفت که فاطمه دخترم ۴ ساله بود. دوتا عملیات و مأموریتی هم که رفته بود خیلی روحیهاش بالا بود و اصلاً من هم نگران نبودم و مثل همه ماموریتهایش بی خیال و راحت بودم و میگفتم داخل کشور است و برمی گردد که ۱۶ روز آنجا بود. شجاعتش هم خیلی زیاد بود چون ایمان خیلی بالایی داشت و اصلاً در وجودش قبل از هر رفتنی احساس ترس و نگرانی نمیدیدم. ولی وقتی که رفت سردشت من چند روز بعدش خوابی دیدم. آن موقع قرار بود که من در یک زمان مشخص شده از قبل بهش زنگ بزنم. قبل از نماز صبح بود که خواب دیدم شهید شده است. وقتی بیدار شدم صدای اذان صبح میآمد. نماز را که خواندم خیلی نگران بودم و دایم ذکر میگفتم و راز و نیاز میکردم که سالم باشد و وقت زنگ تلفن برسد و من زنگ بزنم. وقت تماس که رسید و زنگ زدم، صدایش را که شنیدم آرام شدم. خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: «آره این خوابت زمانی تعبیر میشد که من میرفتم برای عملیات ولی لغو شد چون قرار بود ما حملهای علیه مواضع پژاک انجام بدیم که نشد و حالا من سالمم. دلیلش هم این بود که اون تپه رو کاملاً از پایین تا بالا مینگذاری کرده بودند و قرار بود ما اونجا رو بگیریم ولی از مینگذاری خبر نداشتیم. صبح که شد و وقت عملیات همین که خواستیم حمله کنیم اعلام کردند لغو شده و نرید. بعد از مدتی دیدیم اون طرف تروریستهای پژاک اومدن پایین تپه و تمام مینهایی رو که کار گذاشته بودند جمع کردن و بردن و اونجا بود که فهمیدیم اگر حمله کرده بودیم همون پایین تپه میرفتیم روی مینها و یک نفرمون هم سالم برنمی گشت. وقتی هم که برگشت چقدر افسوس میخورد و میگفت لیاقت نداشتم شهید بشم خوش به حال شهید جعفرخانی. خوش به حالش که رفت و شهید شد.» دایم از این شهید میگفت.
ماجرای رفتن به سوریه
اینانلو شویکلو آورده است: برنامه رفتن به سوریه هم گویا مدتها بود که دنبالش بوده ولی هرگز آن را مطرح نمیکرد و بعد از قطعی شدن کارهایش آمد به من گفت که میخواهم بروم. دقیقاً ۲۰ روز مانده بود به رفتنش که آمد و موضوع را مطرح کرد و در خانواده ما علنی شد. ۲۱ آبان روز اعزامش بود. من اول به خاطر بچهها مخالفت کردم چون بالاخره ما بزرگترها درک داریم و میدانیم مدافعین حرم اهدافشان چیست و برای چه میروند ولی بچه که اینطور مسائل را متوجه نمیشود. مخالفتی نداشتم ولی مخالفت کم من هم به خاطر بچهها بود. من خیلی شهدا را دوست داشتم و هر وقت که مداحی و یا تصاویر مربوط به شهدا را از تلویزیون پخش میکردند مینشستم پای تلویزیون و گریه میکردم و میگفتم: «خدایا آخه این شهدا کی هستند که داری بهشتت رو بهشون هدیه میدی؟ اینا چه کساییاند؟» و خیلی به حالشان حسرت میخوردم.
وقتی هم که مساله رفتن به سوریه پیش آمد و با آن مخالفت کردم، به خودم آمدم و گفتم: «داری چیکار میکنی؟ تو همون کسی هستی که همیشه غبطه شهدا رو میخوردی؟ حالا یه کسی توی خونوادت پیدا شده که میخواد همون راه بره اون وقت تو میخوای سد راهش بشی!؟»
وقتی هم که مساله رفتن به سوریه پیش آمد و با آن مخالفت کردم، به خودم آمدم و گفتم: «داری چیکار میکنی؟ تو همون کسی هستی که همیشه غبطه شهدا رو میخوردی؟ حالا یه کسی توی خونوادت پیدا شده که میخواد همون راه بره اون وقت تو میخوای سد راهش بشی!؟» به آقا الیاس گفتم: «ببین دلتنگیهای خودم هست و من هم این دلتنگیها رو میذارم کنار.» درواقع وقتی رفت من پا روی این دلتنگیها و احساساتم گذاشتم و آنها را له کردم و همه این مسائل را به او گفتم. الیاس گفت: «تو فقط توکل کن به خدا.» گفتم: «خب حالا همه اینا هیچی و به کنار. حرف مردم رو چی کار کنم؟» گفت: «باز هم میگم فقط به خدا توکل کن. چون از قدیم میگن؛ با خدا باش و پادشاهی کن، بی خدا باش و هرچه خواهی کن…» اینها را که گفت دلم قرص و محکم شد و آرام گرفت. میدانستم سخت است و خیلی هم سخت بود ولی چون خودم خیلی علاقه به این راه داشتم خیلی راحت قبول کردم.
روز آخر که میخواست به سوریه برود، من و بچهها جلو تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم به تلویزیون نگاه میکردیم. آقا الیاس هم داشت وسایلش را جمع و جور میکرد و آخرین کارهایش را انجام میداد. بلند شد آمد کنار من نشست. دست من را گرفت و هیچ چیز نمیگفت. فقط به من نگاه میکرد و چشمانش پر از اشک بود. نگاهش و سکوتش یک دنیا حرف داشت. ۵ دقیقه نشست بعد دوباره رفت سرجایش. من متوجه شدم برای آقا الیاس هم خیلی سخت بود. خدا فقط میدانست که در آن لحظات به او چه میگذشت. تصمیمی که گرفت برایش خیلی سخت بود، بالاخره باید از همه چیز از من از بچههایش از خانوادهاش میبایست دل میکند. ولی آن کس که به نظرم خدا را درک کرده باشد خیلی راحت میتواند از همه چیزش بگذرد و این تصمیم را برای خدا بگیرد.
آش پشت پا
۲۱ آبان راهش انداختم و ۴ آذر شهید شد. آن روزها مادرم و برادرم بیماری قلبی داشتند و آنها را برای عمل بیمارستان برده بودیم. برادرم که عمل جراحی باز داشت وقتی رفت پدرم و دوتا از برادرهایم مانده بودند. آقا الیاس را که راه انداختم، با بچهها به خانه پدرم رفتم. ۵ روز بعد از رفتنش، در خانه خودمان آش پشت پا درست کردم. اینقدر این آش را باذوق درست میکردم و اینقدر احساس خوشحالی داشتم، خیلی دوست داشتم خودم ببرم آش را پخش کنم که هر کسی که آش را برمی دارد دعایی بکند بگوید: ان شاء الله که سالم برگردد. در خیابان هم اگر بچهای میدیدم به او یک کاسه آش میدادم. با خودم میگفتم این بچهها دلشان پاک است، اگر برای الیاس دعای خیر کنند حتماً مستجاب میشود و آقا الیاس من سالم برمیگردد.
چند روز بعد از پختن آش، برای سلامتی آقا الیاس و مدافعان حرم مراسم دعای توسل برگزار کردم. با همه اینها اصلاً من فکرش را نمیکردم شهید بشود. همه فکرم این بود که این مأموریت با وجود اینکه خارج از کشور است ولی هیچ اتفاقی نمیافتد و سالم برمیگردد. در ذهنم دائم درگیر بودم که با همه احتمالاتی که داده بودم پیش خودم و کلی بعد از اینکه در درونم کلنجار رفته بودم که هم اسارت هم شهادت و هم جانبازی هست و تو باید با این مسائل با هر کدومش که اتفاق افتاد کنار بیای ولی باز هم خیلی سریع همه را از ذهنم پاک میکردم و میگفتم آقا الیاس من سالم برمیگردد؛ من مطمئنم.
آن موقع چون فکر و ذکرم دنبال سلامتی اش بود متوجه نبودم که آقا الیاس از شهادتش خبر دارد، چون من معتقدم شهادت آقا الیاس را خانم حضرت معصومه (س) امضا کردند. دلیلش هم سفری بود که مرداد سال ۹۴ به قم داشت. برای آموزش یک دوره عقیدتی به قم رفته بود. وقتی برگشت دیگر آن آقا الیاس سابق نبود؛ کاملاً فرق کرده بود من معتقدم شهادت آقا الیاس را خانم حضرت معصومه (س) امضا کردند. دلیلش هم سفری بود که مرداد سال ۹۴ به قم داشت. برای آموزش یک دوره عقیدتی به قم رفته بود. وقتی برگشت دیگر آن آقا الیاس سابق نبود؛ کاملاً فرق کرده بود؛ عوض شده بود؛ آن آقا الیاسی که دائماً شوخی میکرد و فقط میگفت و میخندید آرام شده بود. ساکت و کم حرف شده بود. مهربانیهایش هم چند برابر شده بود و نگاهها و رفتارهایش کاملاً جور دیگری بود و من این تغییر را خیلی ملموس حس میکردم.
بحث رفتن به سوریه هم که اصلاً مطرح نبود. من دائم به خودم میگفتم چرا آقا الیاس اینطوری شده است؟ چرا اینقدر آرام شده است؟ چرا کم حرف میزند و توی خودش است؟ نکند اتفاقی افتاده و از من پنهان میکند؟ اصلاً فکرم به سمت هیچ چیز نمیرفت و برایم خیلی سوال بود.
یاد حرف یکی از اقوام میافتم که یک بار برای خنده و شوخی به من میگفت: «به من نگاه کن بگو اگر من سوریه برم شهید میشم؟» منم خندیدم و گفتم: «اینو خانومتون باید بگه چون موقع رفتنتون حالاتتون فرق میکنه.»
رفتارهایش خیلی عوض شده بود. به او گفتم: «آخه اگر تو بری و برات خدای ناکرده اتفاقی بیفته من چیکار کنم؟» گفت: «خب داداشت می یاد پیشت.» گفتم: «خب اون هم بالاخره یه روزی میخواد سروسامان بگیره.» گفت: «بعد از اون هم بالاخره خدا کریمه؛ خدا بزرگه» کلاً همه حرفهایش را میزد و آخر همه حرفهایش به شهادت ختم میشد.
وقتی میدید من خیلی ناراحتم میخندید و میگفت: «نه بابا اینطوری هم نیست که بادمجون بم آفت نداره. من کجا و شهادت کجا؟» حتی وقتی میخواست وصیتنامهاش را بنویسد به من گفت بیا کنارم بشین. بغض گلویم را گرفته بود و خیلی ناراحت بودم. نگاهی به من کرد و وقتی ناراحتی ام را دید به خاطر اینکه من را بخنداند، گفت: «ببین همه چی مال توئه. من دارم میرم؛ دیگه اختیاردار تویی؛ دیگه کسی نیست بگه کجا رفتی؛ چی کار کردی؛ چه جوری خرج کردی…» همه این حرفها را به خنده میگفت. با این حرفاهایش بغضم ترکید و گفتم: «دنیا برای من باشه ولی شما نباشی ذرهای برام ارزش نداره.»
ادامه دارد…