به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «دار زَن» نوشته طاهره کوه کن به تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و روانه بازار نشر شده است.
این کتاب زندگینامه داستانی اصغر اقلیدی از روزهای انقلاب تا اسارت در زندانهای حزب کومله است.زندگیای که سالِ ۶۲ مانند خط کش، به دو قسمت تقسیمش کرد. بخش اول، مربوط میشود به حوادث جورواجور سیوند در قبل از انقلاب و تلاشهای اصغر به همراه پدر و برادرش برای گذران زندگیشان در برابر ظلمهایی که از طرف مالک و جنگل بانی بهشان تحمیل میشد.
بعد هم رفتنش به جبهه و جانبازی و گذراندن دوره تکاوری. بخش دوم در جبهه شمال غرب دور میزند. آن شهرهای کوهستانی و پر پیچ و خم با گروهکهای کومله و دموکراتی که میخواستند سر به تن نظام نباشد. اصغر به همراه ارتش کلاه سبزها، سینه به سینهی دشمنان خانگی ایستاد. اما در یکی از مأموریتها به خاطر لو رفتن عملیات، با ته مانده گردان، ناچار به تسلیم شدند.
نفسهای عمیق و نامنظم بخش دوم از اینجا شروع میشود. با در بند افتادنش توسط گروهک کومله و دموکرات، روی دیگری از زندگی، خودش را به او نشان داد. خاطرات این بخش در زندانهای دوله تو و آلواتان، شکل میگیرد تا آنقدر رشدش دهد که برسد به آن چیزی که باید.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
بین خواب و بیداری یادم به حرفی افتاد که دیروز به آبجی سروگل زده بودم. از روی تشک جستی بلند شدم. از خستگی یادم رفته بود. نگاهی به ساعت دیواری کردم. دیشب تا صبح با حمید کنار جاده پست دادیم و ماشینها و آدمها را تفتیش کردیم. وقتی آمدم، چیزی نفهمیدم تا الان که ساعت نُه است. بلند شدم و رفتم توی حیاط. خاله خانه نبود. فاطمه داشت ایوان را جارو میزد. امان الله و خدیجه و عابدین هم مثل همیشه با مرغها سرگم بودند. در حیاط را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. خبری از سروگل نبود. قرار بود امروز سروگل برود خانه دایی و باهاش حرف بزند. نمیتوانستم حدس بزنم چه جوابی بهش میدهد. کاش زودتر میآمد و از فکر و خیال خلاصم میکرد. رفتم توی پستو تا چیزی بخورم. «اگه دایی به خاطر وضع مالی خوبشون جواب نه بده، باید چی کار کنم؟» از وقتی هشت سالم بود و ننه، فاطمه را بغل کرد و از اتاق آورد بیرون و گفت: «ناف فاطمه رو برای اصغر چیدم»، از فکرش بیرون نیامدم. انگار از همان موقع دوستش داشتم. کنار ظرفهای لم داده توی سبد ایستادم. تکهای نان تیری از توی نان دادن چوبی بلند بالا، کندم و به دهان گذاشتم تا قار و قور شکمم بخوابد.
«اگه دایی بگه فاطمه هنوز کوچیکه، چی؟»
تکه دیگری از نان کندم و باز رفتم توی حیاط امان الله با یک تخ مرغ از کُلِه دوید بیرون. با صدای کوبیدن زنجیر در که نشان میداد زنی پشت در است، دویدم توی دالان. با دیدن صورت شکفته سروگل، نفس راحتی کشیدم. فهمیدم شیر است. با اینکه خودم فرستاده بودمش، رویم نمیشد بپرسم دایی چی گفته در را که روی هم گذاشت، بهم نزدیک تر شد.
خیالت راحت. تا حالا شده من رو برای کاری بفرستی و دست خالی برگردم؟ چادر گل گلی اش را از سرش برداشت و راهش را گرفت تا از دالان برود بیرون دنبالش رفتم و آرنجش را گرفتم.
سروگل واستا بگو چی طو شد؟
روی پله دالان ایستاد و دستش را کنار دهانش گذاشت تا کسی صدایش را نشنود.
دویی گفت فاطمه از همی ده سالگی کلی خواستگار داره؛ ولی من فاطمه رو برای اصغر نگه داشتم. صبر کنین یکم بزرگ بشه بعد.
چشمهایم را از صورت سفید سروگل به خاک کف دالان کشیدم. لبخندم هی باز و بازتر میشد خدابخش یک سالی میشد عروسی کرده بود و یک دختر هم داشت. دیگر حالا نوبت من بود. سروگل زد به شانه ام و با آب و تاب، دنباله حرفش را گرفت.
من هم کلی تعریفت رو کردم. گفتم دویی اصغر از کوچیکی کار کرده. حالا هم برای خودش یه خونه خریده. دویی گفت ها من اصغر رو قبول دارم.
کم مانده بود بال دربیاروم و پرواز کنم. پس همه چیز حل بود و من این قدر استرس داشتم. با قیژ باز شدن در، سرم را برگرداندم. بابا و پشت سرش هم خدا بخش همین طور که حرف میزد آمد تو.
این کتاب با ۱۵۶ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۴۷ هزار تومان عرضه شده است.