خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: در خبر مورخ ۱۳ دی ماه ۱۳۹۷ آمده بود از آن ۱۰ پرنده دیگر هیچ کدامشان در ارتفاع دنیا نیست، در خبرها آمده بود یک دشت لاله واژگون از شهدا خواهیم داشت که هشتتایشان کنار «حاج قاسم سلیمانی» و «ابو مهدی المهندس» بودهاند و میشود همهشان را در آسمان خالی فرودگاه بغداد کاشت؛ آسمانی که بامداد سیزدهم دی خون ده لاله رویبرگردانده از زمین فلقش را سرخ کرد.
سیزدهم دی ماه، وقتی نیروها برای شناسایی نزدیک خودروهای منفجر شده میروند، هنوز شهدا مشخص نبودند تا اینکه یکی از نیروهای لبنانی عکسی را که از دست جدا شده گرفته بود برای محافظ ابومهدی میفرستد و او کُت نیلی رنگ و دست چپ و و انگشتر حاج قاسم را تشخیص میدهد. این محافظ که با اندوه فراوان و اشکریزان آن لحظهها را تعریف میکند، میگوید: «در آن لحظات آن قدر اوضاع عجیب بود که ما حتی از سلامت ماندن اجساد شهدا از آسیب بیشتر جنایتکاران نیز اطمینان نداشتیم.» برای همین دست قطع شده را در کیف همراهش میگذارد و به ماشین منتقل میکند و بعد دنبال ابومهدی میگردد. چند پاسپورت و چند انگشتر نیز بعداً به کیف اضافه میشود که بعداً میفهمند همه آنها متعلق به حاج قاسم و همراهش بوده است.
محمد؛ نذر مادر برای امام حسین
آن روز «محمد شیبانی» و «حسن عبدالهادی» از حشدالشعبی عراق برای انجام مقدمات و محافظتهای لازم ورود حاج قاسم و ابو مهدی و همراهانشان به فرودگاه بغداد رفته بودند. محمد شیبانی بیست و چهار ساله که از محافظان عراقی شهید ابومهدی بود از ابتدای فتنه داعش در سوریه و عراق با آنها جنگیده بود.
مادرش قبل از تولد او را نذر امام حسین (ع) کرده بود و برای همین هم مدافع حرم شد. با شروع جنگ علیه داعش محمد که سن زیادی نداشت برای صحبت درباره اعزام سراغ عموهایش رفته بود، اما عموها شهادت پدر و پسر بزرگتر بودنش را یادآوری میکنند و میگویند باید از مادرش اجازه کتبی بیاورد! محمد خیلی ناراحت میشود، گریه میکند و میگوید: «مگر من بچه و ترسو هستم؟ مگر من پسر ابو جعفر نیستم؟ مادر لطفاً به من کتباً اجازه بده تا برای جهاد به سوریه بروم…» و مادر هم علیرغم آنکه پسر جوانش، پاره جانش بوده اما رضایت میدهد و محمد سرشار از شعف به سوریه اعزام میشود.
حاج قاسم خانواده محمد را به واسطه پدر شهیدشان که از سرداران «لشکر بدر» بود میشناخت و خیلی به آنها سر میزد. در زمان کودکی یک روز با پدرش ابوجعفر به محل کار رفته بود و توانسته بود کامپیوتر «ابومهدی» را تعمیر کند، ابو مهدی هم برایش دوچرخه جایزه خریده بود و از همانجا آشنا شده بودند تا اینکه با شروع جنگ سوریه و فرمان جهاد «آیتالله سیستانی»، محمد اول راهی ایران و بعد راهی سوریه شد. او سه ماه قبل از شهادتش با رهبر انقلاب دیدار کرده بود.
فاطمه، خواهر محمد که غیر از پدر و برادر، همسرش نیز شهید شده است، درباره او میگوید: «در کودکی اصلاً دوست نداشت از پدرم جدا شود و همیشه دوست داشت لباس رزمندگان اسلام را به تن داشته باشد…» انگار همین وابستگی و عُلقه شدید به پدر و لباس رزمندگان، کارساز شد و محمد را خیلی زود نزد پدر بُرد. او حالا در قطعه کتائب سیدالشهدا «وادیالسلام» در نجف آرام گرفته است.
حسن و وحید؛ تازه دامادهای خندهرو
سه روز قبل داماد شده بود که مانند پدرش شهید شد. «حسن عبدالهادی» ملقب به «حسن مقاومة» که همراه محمد برای استقبال به فرودگاه بغداد رفته بود، لبریز از مقاومت و اخلاق حسنه بود. یک انقلابی عقیدتی و غیور که به همه کسانی که به او نگاه میکردند با چهرهای متبسم نگاه میکرد. حالا در دکه شیشهای کنار مزارش پارچه نوشتههای «لبیک یا زینب» و «یا لثارات الحسین» را روی لباس رزمش گذاشتهاند و او که زمان شهادت فقط ۲۹ سال داشت غم عجیبی را با آسمانی شدنش نصیب مادر کرد.
در نبردهای آزادسازی «فلوجه» در عراق دست حسن مثل دست حاج قاسم مجروح شده بود؛ نقل است که وقتی اولین بار حاج قاسم میخواست با او دست بدهد، متوجه این اتفاق شد و به «حسن مقاومة» گفت: «این دست مقاومت است».
«وحید زمانینیا» هم هنگام شهادتش تازه داماد بود، او که متولد ۱۳۷۱ و اهل شهر ری بود از نیروهای حفاظت سردار سلیمانی به شمار میرفت و بعد از چهار سال مدافع حرم بودن، در معیت حاجقاسم سلیمانی بود. او فرزند یکی از پاسداران دفاع مقدس است، پاسداری که خودش سالها در جبهه و رویدادهای مختلف انقلاب حضور داشته است. پدر این شهید میگوید: " وقتی آقا وحید گفت میخواهد عازم سوریه شود، ما گفتیم این همه جوان دارند میروند مگر خون بچه ما رنگینتر از دیگران است؟ در طول آن چهار سال، آقا وحید هر بار دو الی چهار ماه در سوریه بود و بعد یک هفته به دیدن ما میآمد و دوباره میرفت. چند بار به سوریه رفت و جنگید و عاقبت هم محافظ سردار دلها شد.»
این رزمنده دفاع مقدس درباره شهادت فرزندش میگوید: «پسرم زمانی که شهید شد تازه ازدواج کرده بود و خیلی خوشحال بود که محافظ حاجقاسم شده. جز ما، هیچکدام از دوستان و اقوام نزدیک خبر نداشتند وحید محافظ حاجآقا شده است. صبح ۱۳ دی یکی از دوستانش زنگ زد و گفت از وحید خبر دارید؟ چون گوشیاش خاموش است. حدود ۹ صبح گوشی تلفن همراهم را نگاه کردم و دیدم نوشته حاجقاسم سلیمانی آسمانی شد، همانجا فهمیدم وحید هم شهید شده است. تلویزیون را روشن کردیم و تا حاج قاسم را نشان داد، همسرم گفت: حاجقاسم رفت، وحید من هم رفت. وحید من فدای امام حسین (ع) و حضرت زینب (س)؛ جواب تازهعروسم را چه بدهم…؟
همسر شهید زمانینیا درباره او میگوید: «روز عقد، به آقاوحید گفتم: «در لحظه جاری شدن خطبه عقد هر دعایی کنی مستجاب میشود.» خوشحال شد و پرسید هر دعایی؟ گفتم بله. بعد از شهادتش فهمیدم او برای شهادتش دعا کرده بود، چون دو ماه بعد از عقدمان دعایش به اجابت رسید. سه هفته قبل از شهادتش به من گفت دوست دارم به شهادت برسم و در رختخواب از دنیا نروم… هر جا میرفتیم در زیارتگاهها و هیئتها یکی از دعاهای آقا وحید، رسیدن به شهادت بود..»
محمدرضا؛ نام ماندگار ساعت یک و بیست
«محمدرضا الجابری» مسؤول تشریفات حشدالشعبی از دیگر شهدای عراقی ساعت یک و بیست بود. او که متولد ۱۳۶۷ بود با آغاز تجاوزات تروریستهای تکفیری در عراق به حشدالشعبی پیوست. از او دو فرزند پسر به یادگار مانده است.
یکی از همکاران و دوستان او درباره محمدرضا گفته است: «بعد از پیوستنش به حشدالعبی، مرا هم تشویق کرد به نیروهای مقاومت بپیوندم، با همه وجودش در مبارزه با داعش فعالیت داشت و با وجود اینکه سن و سالی نداشت، خیلی بیشتر از همسالانش متوجه میشد و در هر جمعی هم بودیم، طلب شهادت میکرد. در هر عملیاتی از همه حلالیت میطلبید و میگفت دعا کنید که وقتی جسمم روی این زمین خاکی نبود، نامم ماندگار باشد و به نیکی از من یاد کنند. این شد که محمدرضا هم همراه با فرماندهان نیروی مقاومت به شهادت رسید و حالا نامش هم ماندگار شده است.»
حسین؛ شهیدی که یک بار شهید شده بود
حاجقاسم میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید شوم و وارد بهشت شوم. یکی خانمم و دیگری حسین است.» شهید «حسین پورجعفری» متولد سال ۱۳۴۵ در کرمان بود که از دوران دفاع مقدس همراه سردار سلیمانی بود. او در سال ۷۶ با سردار سلیمانی وارد نیروی قدس سپاه شد و سالهای آخر نیز دستیار ویژه حاج قاسم شده بود. فرزند شهید میگوید: «خیلی وقتها بابا به خاطر مشغله کاری صبح قبل از اذان صبح دم در خانه حاجقاسم منتظر میایستاد. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند.»
در واقع شهید پور جعفری قبلاً هم به نوعی شهادت را تجربه کرده بود، فرزندش در این باره میگوید: «سال ۶۵ به خاطر عملیاتی، بابا که در قایق بود به آب پرتاب میشود و یک قایق از روی کمرش عبور میکند و دوستانش فکر میکنند او شهید شده و همراه پیکرهای شهدا از آب بیرون میآورندش و روی صورتش چفیه میاندازند تا به سردخانه منتقلش کنند. پدر فقط میتواند دستش را تکان بدهد و اعلام کند که هنوز زنده است که او را به بیمارستان اهواز میفرستند…»
این شهید، شب شهادت پشت تلفن به خانوادهاش میگوید: «ما جای اولیه هستیم. میخواهیم جابهجا شویم و جای دیگر برویم. مواظب خودتان باشید.» طوری صحبت میکرد که انگار دارد آخرین سفارشها را میکند. بعد از اذان صبح تلفن خانهشان زنگ خورد: «کسی که پشت تلفن بود پرسید بابایت کجاست؟ زیرنویس تلویزیون را دیدید؟ نوشته است حاجقاسم را شهید کردهاند… تا این را شنیدم گفتم حتماً بابا هم شهید شده است.»
هادی؛ زرگر زرشناس
شهید هادی طارمی متولد سال ۵۸ از دیگر نیروهای محافظ سردار سلیمانی و اصالتاً اهل زنجان بود. او در بسیاری از مأموریتهای خطیر همراه سردار سلیمانی بود و با عشق و علاقهای وصفناشدنی در سپاه خدمت میکرد. حاج هادی بودن کنار حاج قاسم و حفاظت از ایشان را بزرگترین افتخار زندگی خود میدانست.
او در بیشتر مأموریتهای مهم و خطیر برونمرزی در کشورهای عراق و سوریه وظیفه حفاظت از جان حاج قاسم را بر عهده داشت. وقتی برای این ماموریت به سوریه ررفت، علاقه شدیدی بین او و حاج قاسم برقرار شد، طوری که انگار زر و گوهری گرانقدر را پیدا کرده و به همین دلیل همهجا کنار شهید سلیمانی بود تا گزندی به او نرسد.
خانواده شهید طارمی میگویند: «خیلی صمیمی بودند و حاجقاسم همیشه به هادی میگفت که من و تو با هم شهید خواهیم شد. سردار به فرزندان هادی هم بسیار علاقهمند بود و مثل پدر دوستشان داشت…»
پدرش درباره او میگوید: «هادی از نوجوانی، فردی جسور و نترس بود. زیر بار حرف زور نمیرفت و اگر کسی زور میگفت جلویش میایستاد. اگر در محله کسی را اذیت میکردند، کمکش میکرد و بسیار به مساله ناموس اهمیت میداد. از نوجوانی اهل مسجد بود و هیأت میرفت و علاقهمند به ائمه بود.» شهادت آرزو و عشق هادی بود و حالا از آن عاشق دو دختر یادگار مانده است.
شهروز؛ رفیق شفاعتکننده مادر
«شهروز مظفرینیا» متولد ۱۳۵۷، سرتیم حفاظت از حاج قاسم بود. فرزند آخرش او حدود ۳ ماه بعد از شهادت دنیا آمد. شهید مظفرینیا تاکید داشت محافظان نباید مانعی برای ارتباط مردم با حاج قاسم باشند؛ بارها به دلیل ازدحام جمعیت برای دیدن سردار، از ناحیه کمر و پا آسیب دید و کارش به عمل جراحی هم کشید. وقتی چند روز به خاطر آسیبهایی که دیده بود از خدمت دور میماند، گریه میکرد. خانوادهاش خیال میکردند از درد است، ولی بعد فهمیدند از عشق به کارش بوده و از اینکه دیگر نتواند کنار حاج قاسم بماند.
مادر این شهید از او به عنوان یک رفیق یاد میکند و میگوید: «هر وقت کاری داشتم اول به شهروز میگفتم. او سربلندم کرد و از او انتظار شفاعت دارم… همیشه وقتی به مأموریت میرفت از من میخواست تا برای شهادتش دعا کنم. میگفتم این حرف را نزن، فرزند کوچک داری، بگذار بزرگ شوند و بعد آرزوی شهادت کن، اما شهروز میگفت شهادت در جوانی چیز دیگری است…» خانواده او پیش با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم خود را برای شنیدن خبر شهادت عزیزشان مهیا کرده بودند: «شهروز همراه سردار بود؛ پس او هم شهید شده است…»
حالا چهار سال از آن جنایت گذشته و تمام جمعیت ۲۵ میلیونی که برای تشییع حاج قاسم و یارانش رفتند ساعتهایشان را در ۰۱:۲۰ بامداد کوک کرده و شمارش معکوس را آغاز کردهاند تا روزی که در قدس نماز بخوانند. زمان میگذرد و تیرها و بمبها میآیند و خوبها و نابها میروند اما حقایق باقی میمانند. حلقومها را میشود برید و قهرمانان را میشود شهید کرد اما فریادها را هرگز نمیتوان خاموش کرد.