خبرگزاری مهر، گروه مجله - زینب رجایی: «کاپشن صورتی، تیشرت سبز چمنی، شلوار مشکی، ژاکت صورتی، گوشوراه قلبی» اینها را توی ستونی با عنوان «پوشش» نوشتهاند؛ جنسیت زن است و سن احتمالی دو سال. عکس فهرست را میفرستم برای تهران. ساعتی بعد همه جا را پر میکند. بیراه نیست. فهرست اسمهایی که به در شیشهای مرکز پزشکی قانونی چسباندهاند برای خودش یک پا، روضه گودال است.
بعضیها اسم دارند، خیلیهایشان هم نه. ستون «نام احتمالی» برای خیلی از ردیفها خالی است. بدون اسم، جنسیت زن، سن احتمالی ۱۱ سال. پوشش: «کاپشن مشکی سوخته، پولیور سفید…» بدون اسم، جنسیت مرد، سن احتمالی ۱۵ سال. پوشش: «کاپشن مشکی، کفش سفید». بدون اسم، جنسیت مرد، سن احتمالی ۱۰ سال. پوشش: «کاپشن مشکی، پیراهن آبی، شلوار جین بندی».
عنوان «زن» و «مرد» بر تن سن احتمالی این شهیدها، زار میزند و توی ذوق میزند. اینها فقط بچهاند. بعد از این، ردیفهای خالی از هر توضیحی از هر روضهای بازتر است؛ بدون سن احتمالی، بدون جنسیت، بدون نشانهای از پوششی که بر تن داشتهاند. فقط در قسمت اسم نوشتهاند: «تیکه بدن»
بالای لیستها بزرگ یادآوری کردهاند: «موقت و غیر قابل استناد.» یک نفر به مردی که مقابل فهرست ایستاده و به زحمت بی تابیاش را پنهان میکند میگوید: «اسمش که اینجا نیست. بیا برویم بیمارستانها را باز بگردیم.» امید زنده بودن کسی را میدهد که یک روز گذشته خبری از او نبوده؛ اما کاش بداند امید واهی، خطرناک است.
کرمان حال عجیبی دارد
تعداد شهدای بمبگذاری تروریستی چهارشنبه ۱۳ دی ماه در کرمان از ۱۰۳ نفر به نود و چند نفر و بعد از آن به ۸۴ نفر کاهش پیدا کرده است. صدای اعتراضها درآمده بود که چرا خبر واحدی اعلام نمیشود. یکی از دلایلش شرایط پیکرها بود، بدنهای چند تکهای که بعد معلوم شد متعلق به یک نفر بودهاند اما چند بار شمرده شده بودند، همین قدر غیر قابل تشخیص. کم شدن تعداد قربانیان باید دل ماتمزده ایران ر قدری آرام کند اما شنیدن وضعیت آنها که از دست رفتهاند مجال نمیدهد.
از این طرف تعداد جانباختگان چند تایی کم میشود و از طرف دیگر، از دست رفتن کسانی که به بیمارستانها منتقل شدهاند جای آنها را پر میکند. توی آسانسور بیمارستان شهید باهنر که تعداد زیادی از مجروحان به آنجا منتقل شدهاند، زنی نگران و دلواپس از پرستاری که خستگی از صورتش میبارد حال جوان مجروحی را میپرسد: «دیروز حالش بد بود اما گفتند کمی بهتر شده، خبری دارید؟»
پرستار چند نشانی داد و وقتی مطمین شدند درباره یک نفر حرف میزنند، پرستار گفت: «شهید شد.» زن دلواپس، چند بار توی صورتش کوبید: «اما گفتند حالش بهتر شده، شرایطش تثبیت شده… وای بیچاره مادرش، وای بیچاره بابایش.» کرمان حال عجیبی دارد.
شهیدهای جبهه نرفته...
قبل از ظهر پنجشنبه است. جلوی در مرکز پزشکی قانونی کرمان صدای مویه آسمان را پر کرده و دل را مچله میکند. هر طرف چند نفر روی خاک افتادهاند و به گفته اخوان ثالث مثل نیمبسمل مرغ پرکنده بیتاباند. به خیلیها نمیشود نزدیک شد. عصبانیاند. خشم و داغ در چشمهایشان به هم بافته شده است.
یک خبرنگار با دوربین موبایلش، از زنانی که خاک را چنگ میزنند و گریه میکنند، فیلم میگیرد. جوانی با چشمهای به خون نشسته سمتش میدود و هلش میدهد. چند نفری میدوند و جلوی جوان را میگیرند. خبرنگار با عذرخواهی موبایل را پایین میبرد و دور میشود.
دور زن میانسالی را چند زن گرفتهاند. نالههایش هر از گاهی قطع میشود و باز چند لحظه بعد غمگساری را از سر میگیرد. کسی از پس آرام کردنش برنمیآید. کمی آن طرفتر مرد جوانتری، خاکی و درمانده، شبیه پرندهای زخمی هر بار روی شانهای سر میگذارد و از داغی که دیده به خود میپیچد.
زن با نگاهش مرد را دنبال میکند و با هر اشکی که مرد میریزد، بیتابتر میشود: «ریحانه کوچکُم بیا. کجا پریدی؟ ها؟ عمه بیا. محمدامین کاکل زریام، بیا. بیا تا یادت بدم مشقهایت را. تو را به امام رضا بیا، بیا، بیا. کودکُم بیا. عروسُم بیا. فاطمه خوبم بیا، شهیدُم بیا…»
گریههایش قطع میشود. رو میکند به زن دیگری که اشکهای خودش جاری است اما شانههای او را میفشارد: «از دیشب فاطمه جواب تلفنم را نمیده. ناراحت است؟ نکند قهر کرده؟ اهل قهر نبود فاطمه! عروس خوبُم کجایی؟ بیا. محمدامین کاکل زریاش رفته… حالش خرابه. داغ دیده.»
باز سر رو به آسمان بلند میکند: «محمدامین! عمه، مگر رفتی جبهه که شهید شدی؟ مگر جنگ رفتی که شهید شدی؟» کسی نهیب میزند: «صبور باش خاله.» اما زن هیچ نمیشنود: «نه، نه، میخواهم بروم سر مزار حاج قاسم بگویم تو بچهها را دوست داشتی، بچههای شهدا را دوست داشتی، شهیدها را دوست داشتی. بچههای برارم شهید شدند. برو سری به بچههای بِرارُم بزن.»
کودک یک ساله مگر شهید میشود؟
رو به من میکند که حالا جلویش روی خاک نشستهام و داغ نالههایش زمین و زمان را از یادم برده است: «قربانت شوم خاله! دیده بودی؟ حاج قاسم بچههای شهیدان را بغل میگرفت و نوازش میکرد. رفتی سر مزارش بگو حاجی! ریحانه یک سالهای شهید شده. بغلش کن.»
باز نگاهش به مرد جوان میافتد: «ای بمیرم برای بِرارُم. ای بِرارُم، بِرارُم، بِرارُم… ای پیمان؛ خواهر بمیره برای داغ دلت.» نوحه میخواند و با دو دست بر سر و سینه میزند. مردی جلوی پایش میآید: «نکن اینطور. هنوز هم میگویند معلوم نیست…» او هم امید زنده بودن عزیزش را میدهد. با شنیدن این حرف انگار بنزین بر آتش دل زن ریخته باشند: «کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی ریحانه است. ریحانه شهید شده… مگر کودک یک ساله هم شهید میشود؟»
پیمان سلطانی، همسرش، محمدامین هشت سالهاش و ریحانه یک سالهاش را در بمبگذاری از دست داده است. خواهرهای پیمان جوری برای عروسشان عزا گرفتهاند که انگار خواهر تنی از دست دادهاند: «اگر بدانی چه عروس خوبی داشتیم، نمازش اول وقت بود. دلش پاک و مهربان بود. عروسم شهید شد؟ عروسُم بیا؛ بیا؛ بیا…»
برای آنها که محمدامین را نمیشناسند؛ تعریف میکند: «موهاش رنگی است. باهوش است. میگفتم عمه جان دکتر شو من پیر شدم بیایم پیش خودت. گفت باشه.» باز با نگاهش تا آسمان هفتم را تیر میزند: «محمدامین شهید شدی؟ فاطمه عروسُم شهید شدی؟ محمدامین هشت ساله است؛ مگر جبهه رفته که شهید شده؟ مدرسه دارد محمدامین… کلاس قرآن دارد محمدامین. عمه وقتی افتادی زمین چه گفتی؟ آیتالکرسی خواندی عمه؟ ای یوسف قرآنخوانُم بیا؛ کودکُم بیا…»
همراه فاطمه، محمدامین و ریحانه، خواهر فاطمه و دختر و پسر او هم دیروز شهید شدهاند. یعنی از یک خانواده دو دختر و چهار نوه. خانوادهای که همین دو دختر را داشتند و همین چهار نوه را. حالا فقط مانده پدربزرگ و مادربزرگ و دو دامادی که معلوم نیست کی بتوانند کمر شکستهشان را راست کنند.
بابای من هم «شهید سلیمانی» شد
دختر جوانی، سیاهپوش و قدخمیده سمت پزشکی قانونی میآید. چند قدمی مانده به در، زانوهایش سستی میکنند و زمین میافتد. دو دختر جوان کنارش زمین میخورند و پا به پایش اشک میریزند. بیست ساله است و بابای چهل سالهاش را از دست داده.
همین که جلوی پایش مینشینم، زبان به درددل باز میکند، انگار که سالهاست هم را میشناسیم: «دیدی اول جوانی یتیم شدم؟ دیدی چه شد؟ بابایم شهید شد؟ من فرزند شهید شدم؟ بابایم چرا رفت؟ دو برادرم بچهاند؛ سنی ندارند. دیدی برادرهایم اول کودکی یتیم شدند؟» همفامیل حاج قاسم است. میگوید: «دیدی بابایم هم شهید سلیمانی شد؟»
ترور، شیعه و سنی و ایرانی و افغانی ندارد
مردها آرام عزاداری میکنند. صدای زنانه ندارند که به گوش آسمان برسانند. روی شانه هم سر میگذارند و اشکهایشان را مخفی میکنند. پشت نرده آهنی که بسته شده است چند جوان دور هم ایستادهاند. چهره بعضیهایشان به اتباع شبیه است.
حدسم درست است. ۳۶ سال پیش به ایران آمدهاند. اهل سنت هستند و از وقتی حاج قاسم شهید شده هر سال برای یادبودش در مراسم شرکت میکردهاند. حالا، از خانوادهشان شش نفر شهید شده؛ یک مادر و پنج فرزند؛ یک پسر ۱۵ ساله و چهار دختر. مادر بچهها به حدی از بین رفته که هنوز شناسایی نشده است. مردی از این خانواده میگوید: «گناه ما چه بوده؟ این ظالمان، ایرانی و غیر ایرانی را شهید کردهاند. برای دشمن که ایرانی و افغانی ندارند. شیعه و سنی ندارد. این دشمن دین ندارد، خدا خراب و خانهخرابشان کند که بیگناهان را کشتند. خدا ذلیلشان کند که رحم ندارند. به زن و بچهای بیگناهی که نظامی نبودند رحم نکردند.»
مرد دیگری هم از مهاجران است و اصالتش به ولایت «فراه» افغانستان و قوم پشتون برمیگردد؛ اما خودش و همراهانش که جلوی پزشکی قانونی ایستادهاند همگی ایران متولد شدهاند. همهشان هم در مراسم دیروز بودهاند: «ما هر سال برای سالگرد شهید سلیمانی میرفتیم. عشقمان حاج قاسم بود. بعد از این هم میرویم.» صدا و صورت و دستها و شانههایش میلرزد: «ببخشید! من همین الان از شناسایی برگشتم. بدنم میلرزد. حالم خوب نیست.»
مرد میانسال ایرانی پا جای پای مرد افغان میگذارد و حرف را ادامه میدهد: «من برادرم سال ۶۵ در جنگ تحمیلی شهید شده. حالا هم پسر خواهرم شهید شده. ۳۹ ساله و تک پسر خانواده بود. ما غم به دل داریم. از جمهوری اسلامی توقع داریم فقط نگوید جواب میدهیم؛ جواب قاطعی به اینها بدهد. یه انفجار اینجا میشود یه انفجار آنجا میشود. میخواهیم عکسالعمل نشان بدهند؛ به آمریکا، به اسرائیل. یک رژیم یک وجبی بیاید ملت هشتاد میلیونی ما را به خطر بیندازد؟ اگر جوابشان را ندهیم از این بدتر میشود. باید اینها را سر جای خودشان بنشانند. اینطور که نمیشود. یک مشت تروریست دارند ملت بیگناه ما را نابود میکنند. سردار ما را شهید کردند که دیگر مثل او را نخواهیم داشت. عاجزانه میخواهیم مسؤولان یک کاری انجام دهند. گناه این زن و بچه و پیر و جوان چه بود؟»
امنیت؛ امنیت؛ امنیت
یکی از شاهدان حادثه دیروز میگوید: «دقیقا جایی ک انفجار صورت گرفته سال گذشته گیت بازرسی بوده. امسال داربست را دیدیم اما خبری از بازرسی نبود. بین جمعیت افرادی برای گشت و حفاظت بودند، حتی به وسایل خود ما مشکوک شدند و خواستند بازشان کنیم و چک کردند. البته دور تا دور گلزار شهدای کرمان گیت بازرسی بود. حتی به قیچی ابروی یکی از همراهان گیر دادند و نگذاشتند داخل ببرد. داخل گلزار هم همینطور. خیلی زحمت کشیدند؛ جمعیت هم فوقالعاده زیاد بود. صفها چند ردیفه شده بود خیلیها از دور سلام میدادند و برمیگشتند. خلاصه بمبها خیلی داخل جمعیت نشدند همان ابتدای خیابان طریق شهدا این اتفاق افتاده اما همان جا هم جمعیت آن قدر زیاد بود که خیلیها شهید شدند.»
با همه اینها، خیلی از مردم داغدیده گلایه و نگرانی امنیت را دارند؛ نگرانی که هنوز ادامه دارد. گرچه گلزار شهدا خالی نشده و جمعیت کماکان برای زیارت میآید و میرود اما خیلیها دلواپس آناند که نکند بمب دیگری هم در کار باشد. عاملان و بانیان این مصیبت چه زمانی دستگیر میشوند و خبری دستگیریشان قدری دلها را آرام میکند؟
قرار بود فردا، جمعه ساعت ۱۰ صبح مراسم تشییع شهدای حادثه تروریستی کرمان برگزار شود. نگرانیها چند برابر میشود. حتماً جمعیت عزادار همه معابر را پر خواهند کرد. بالاخره ساعتی قبل خبر میرسد استاندار کرمان اعلام کرده مراسم تشییع شهدای انفجار تروریستی با تصمیم شورای تأمین لغو شده و اجتماع مردمی در مصلی کرمان برگزار خواهد شد و قرار است محدوده گلزار شهدا بعد از دعای ندبه تخلیه شود تا شرایط برای تدفین شهدا فراهم باشد. استاندار یادآوری کرده است که خاکسپاری فقط با حضور خانوادهها انجام خواهد شد و مردم به هیچ وجه در گلزار شهدا حاضر نشوند.
واژه امنیت، جبروت بود و نبودش را به رخ میکشد. فردا صبح دهها جان بیگناه به خاک سپرده میشوند در حالی که دل ملتی برای قدم زدن پشت پیکرهایشان پر میکشد. امروز حوالی ظهر، فهرست ۸۴ نفره شهدا منتشر شده بود. سلطانیها و سلیمانیها و نامهای آشنا، چهره داغدار خانوادههایشان را در خاطرم زنده میکرد. رئیس دانشگاه علوم پزشکی خبر داده که حداقل ۱۵ درصد از بیماران وضعیت بدی دارند. خدا میداند تا صبح فردا چند نفر ممکن است به این تعداد اضافه شوند. یک بار دیگر فهرست را نگاه میکنم؛ بی آنکه بخواهم نگاهم روی اسم «ریحانه سلطانی» متوقف میشود. همان دخترک یکی دوساله با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی که عمهاش از حاج قاسم میخواست توی بهشت، بغلش کند...