خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زینب رجایی: همین چند روز پیش، سالگرد زلزله بم بود. بیست سال پیش، پنجم دی ماه ۱۳۸۲ زلزلهای که در چند ثانیه یک شهر را با خاک یکسان کرد. مردم کرمان میگویند تا حوالی «خواجهعسکر» خبری از آسیب نبوده اما از نزدیکیهای بم همهچیز تخریب شده بود.
شاهدان زلزله میگویند بازماندهها اموات خود را بغل کرده بودند و آنها را گوشهای میگذاشتند تا بقیه اشتباهی جنازه را با خودشان نبرند. میگویند گاهی مجبور میشدند دستهای بازماندهها را با طناب ببندند تا از سنگینی داغ خودکشی نکنند؛ آنها که تعداد زیادی از خانوادهشان زیر خاک مانده بود و خودشان بیرون از آوار بالبال میزدند و هیچ کاری نمیتوانستند بکنند؛ آنها که نمیدانستند با کدام داغ کنار بیایند و با کدام تنهایی و با کدام دلتنگی...
نوشدارو بعد مرگ سهرابها
فهرست نامهای شهیدان حالا به ۹۰ نفر رسیده است. کم شدن یک حرف از یک خانواده میتواند برای بیتابی یک خاندان کفایت کند اما خانوادههای «شادکام» و «سلطانینژاد» و «بدرآبادی» و «رحمتآبادی» هرکدام چندین نام از دست دادهاند. ساعت حوالی ۱۰ صبح جمعه کرمانیها آرام و سیاهپوش سمت مصلی امام علی (ع) میروند. از شب قبل بارها اعلام کردهاند که مراسم تشییع شهیدان فقط با حضور خانوادههایشان برگزار میشود و سایر مردم میتوانند به مصلی بروند. خیابانهای منتهی به مصلی را بستهاند. از ابتدای مسیرها هم تعداد قابل توجهی از نیروهای امنیتی حضور دارند.
مصلی دو ورودی دارد. وقتی میخواهم از ورودی شماره ۲ داخل شوم حسابی دقیق و با حساسیت بازرسی میکنند. نیروی زن انتظامات میگوید از بطری آبی که همراهم دارم قدری بنوشم و کیکی که به جای صبحانه آوردهام را همینجا بخورم. اشاره میکند که کفشها را از پاشنه و نوک انگشتان به زمین بکوبم تا مطمئن شود چیزی داخلشان نیست.
همه را انجام میدهم اما باز هم خیالش راحت نمیشود و میخواهد کفشها را دربیاورم. بعد از همه اینها شارژر موبایل را توی کیفم میبیند و میگوید: «ممنوع است» و باید از ورودی شماره یک بروم که دستگاه ایکسری دارد. زنی تقریباً کهنهسال پشت سرم بغضکرده میگوید: «کاش آن روز هم همینقدر سخت میگرفتند…»
از پاره تنت چند پاره مانده است؟
مصلی را دور میزنم و از ورودی شماره یک داخل میشوم. جمعیت نسبتاً زیادی آمده اما گمان میکنم اگر خبر دستگیری عوامل جنایت چهارشنبه اعلام شده بود، شاید بیش از اینها هم ازدحام میشد. مردم گوشه گوشه حیاط مصلی جاگیر میشوند و خانواده قربانیها، عکس شهید به دست و بر سر و سینهزنان وارد حسینیه میشوند.
سیاهی لباس زنان تعدادی از فرشهای حسینیه را پر کرده؛ به هر ستون داغدیدهای تکیه داده که داغدیدهترین جمع خانواده است. مادر است؛ همسر است؛ خواهر است… گزارشگر صدا وسیما و یکی دو تا دوربین دیگر لابهلای جمع زنانه میچرخند. یک سریها امتناع میکنند. نای حرف زدن ندارند و میخواهند دور از هر نگاه قضاوتگر یا حتی دلسوزانهای جگر سوختهشان را فریاد بزنند. یک سری هم اشکها را پاک میکنند و صبورانه جلوی دوربین چند کلمهای حرف میزنند به امید آنکه گوشهای از غمشان را وصف کنند. اما کیست که نداند داغ عزیز، نه گفتنی است و نه شنیدنی...
نزدیک شدن بهشان سخت است. آن طور که سعدی میگوید: «مرغ جان اندر قفس میکَنَد پر و بال خویش» بالبال میزنند. بالا سر گعدههای غماندودشان میایستم، اما نمیشود… هر سوالی در نظرم حال خرابشان را خرابتر میکند.
چه میشود پرسید؟ چند نفر را از دست دادی؟ چه کارهات بود؟ چند سال داشت؟ پیکرش را دیدی؟ از پاره تنت چند پاره مانده است؟ شناسایی شده است؟ دوستش داشتی؟ نگاه میکنم به گزارشگرهایی که میپرسند و ضبط میکنند و از این گعده به گعده دیگری کوچ میکنند. من اما چند قدمی مانده به هر جمع گریانی یکی از آنها میشوم و از سوال و جواب باز میمانم. عجب شغل مزخرفی دارم...
کاش آسمان راه برگشت داشت
عکس شهیدی از نیروهای پلیس انتظامی دست کودکی است که روی زانوی زن میانسالی نشسته است. کودک، تنها فرزند و دختر چهار ساله شهید «محمد پورشیخعلی» است. چهارشنبه غیر از شهید پورشیخعلی دو نفر دیگر هم از نیروهای انتظامی شهید شدهاند؛ «مهدی علوی» و «رضا مداح».
زنی جوان کنار کودک آرام اشک میریزد. میپرسم: «همسرتان بودند؟» میگوید: «برادرم بود. پاره تنم… امان از داغ برادر…» و با سوال من اشکهای بیصدایش به نالههای ممتد تبدیل میشود. کاش لال شده بودم...
دخترک روی پای مادربزرگِ داغِ فرزند دیدهاش جا خوش کرده و ساکت است. احتمالاً درکی از آنچه اتفاق افتاده و میافتد ندارد و توی سرش به معنای «مرگ» و «شهادت» فکر میکند؛ به اینکه بابایش که قرار بود شب به خانه برگردد و شاید با خودش کیک شکلاتی و شیرکاکائو بیاورد چرا حالا توی یک کاغذ در دست بیحرکت و ساکت نشسته است. شاید دخترک به این فکر میکند که بابا چرا دو شب است خانه نمیآید؟
از کودک چیزی نمیپرسم. نمیخواهم بگوید بابای من رفته به آسمانها و پیش خداست در حالی که ممکن است هنوز یاد نگرفته باشد که آسمان راه برگشتی ندارد تا بابایش را به او پس بدهد.
بهشتِ رفتگان و جهنمِ بازماندگان
نماز بر پیکر شهیدان را در حیاط مصلی میخوانند و یک بار دیگر از مردم میخواهند برای تشییع به معراج شهدای کرمان نیایند. معراج شهدای کرمان در دامنه یک کوه است و برای رسیدن به آن باید از پارک جنگلی قائم عبور کرد. از چند کیلومتری پارک جنگلی عبور و مرور را محدود کردهاند و تمام ورودیها به پارک جنگلی برای خودروها کاملاً مسدود است. حتی ماشینهای پلاک رنگی هم نمیتوانند وارد شوند. خانواده شهیدان با اتوبوسهای شرکت واحد وارد میشوند. چیزی حدود ۳۰ اتوبوس یا بیشتر.
گرچه چند بار از مردم عادی خواستهاند به معراج نیایند اما خیلیها تا هر جا که توانستهاند را با ماشین آمدهاند و از آنجا به بعد پای پیاده راه افتادهاند تا خودشان را به جایی نزدیک پیکر شهیدان برسانند. هر ورودی و هر ایست بازرسی عبور سختتر میشود. برای رد شدن از میدان آخر در پارک جنگلی حتی هماهنگیها هم راه به جایی نمیبرد. مدام میگویند: «نمیشود.» بالاخره بعد از یک ساعت این در و آن در زدن و میانبر رفتن از بین قبرهای آرامگاه کنار معراج به محوطه حسینیه میرسم.
قیامتی است. اطمینان دارم که صدای جیغ و شیونها از سقف ایرانیتی میگذرد و تا آسمان هفتم به گوش میرسد. تابوتهای شهیدان یکی پس از دیگری روی شانه مردم سیاهپوشیده و خیسصورت شناور است. جمعیت آنچنان زیاد نیست اما نزدیک هر تابوت ازدحام نفسگیر میشود. نیروهای امدادگر یک لحظه آرام ندارند. هر دقیقه باید داغدیدهای که از حال رفته را روی برانکارد بگذارند و ببرند و باز دنبال نفر بعدی بیایند.
قرار است شهیدان را به سالن بزرگی ببرند که مجاور حسینیه است و آنجا به نوبت خانوادهها را صدا کنند تا بیایند و پیکر عزیز یا عزیزانشان را بگیرند و ببرند توی حسینیه و برای آخرین بار کنار جسمش باشند؛ جسمی که البته نمیدانند چقدر از آن باقی مانده است.
پسری حدوداً ۱۰ ساله روی شانه مردی به یک تابوت چنگ میزند و ممتد و بیتاب صدایش میزند: «بابا…بابا… بابا نرو…» آن طرفتر مادری را نمیتوانند از تابوت جدا کنند. زار میزند: «خدایا… پسرم… شاخه نباتم…» و جوری خدا را مدام دلخراش و مداوم صدا میکند که خیال میکنم خدا هم برایش بغض کرده است. قیامتی است...
بالاخره همه تابوتها به سالن بزرگ میرسد که با چند پنجره به حسینیه اصلی معراج چسبیده است. میخواهم زیر سایه یکی از تابوتها خودم را توی سالن بیندازم اما جلویم را میگیرند: «نمیشود خانم؛ فقط خانوادهها.» اصرارها و کارت خبرنگاری و مجوز هم بیفایده است. دست آخر میگویم: «دو شب است که مثل همین خانوادهها نخوابیدهام. از تهران آمدهام تا مظلومیت همین شهیدان را بنویسم. نگذاری وارد شوم، به همین شهدا شکایتت را میکنم.» جا میخورد و یک ثانیه بعد دستش را از چهارچوب در برمیدارد.
من که نزدیکترین تجربهام از همجواری با تابوت شهیدان، به تشییع ۷۵ شهید غواص سال ۹۴ برمیگردد که توانستم ثانیهای دستم را به یکی از آنها برسانم، حالا میان چهل یا پنجاه مستطیل پیچیده شده با پرچم ایران قدم میزدم. گزاف نمیگویم؛ شعر نمیبافم؛ اما واقعاً نمیتوانستم تشیخص بدهم نور از بیرون به این سالن میتابد یا از این سالن به بیرون میپاشد. به گمانم گوشهای از بهشت آسمان روی خاک فرود آمده است؛ صد حیف که برای بازماندگان جهنمی از شعلههای اشک و حسرت و اندوه است.
سبکترین تابوت
ساعت حدود دو ظهر شده و خانوادهها در حسینیه مجاور این سالن منتظرند تا نامشان را صدا بزنند. مردی که از بلندگو حرف میزند مدام داغدیدهها را به صبر دعوت میکند. سربازها سر به زیر بالا سر تابوتها نشستهاند. میان شهیدان آهسته قدم میزنم و بی آنکه بخواهم چشمم به دنبال اسم «ریحانه» میگردد.
دیروز همین ساعتها بود که عکسی از فهرست قربانیان که به در پزشکی قانونی چسبانده بودند برای تهران فرستادم و دور اسم ریحانه یک خط قرمز کشیدم و نوشتم: «بنویسید دختر دو ساله با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی» همهجا پر شده از داغ این کودک. شبکههای اجتماعی، کانالهای خبری، گروههای خانوادگی همه از مظلومیت شهیدانی میگفتند که حالا ریحانه شده بود گل سر سبد و نماد بیگناهیشان.
همهجا پر شده از تصویرهای که با هوش مصنوعی از ریحانه میسازند. به گمانم به خاطر این است که هر خانه و خانوادهای دختر بچهای دارد یا میشناسد که لباس صورتی میپوشد. اصلاً دختربچه است و صورتی پوشیدنهایش...
پیامهایم را نگاه میکنم. عکسی فرستادهاند که دور پیکر کوچکی پارچه سفیدی پیچیدهاند، اطرفش گلبرگهای سرخ ریختهاند و روی دو کاغذ نوشتهاند: «شهیده ریحانه سلطانینژاد… دختری با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی.» هر کس که بوده دستش به پیکر ریحانه میرسیده و فهمیده این روزها معصومیت شهیدان انفجارهای تروریستی کرمان با این دخترک معصوم شناخته میشود.
پیدایش نمیکنم. چرا خیال میکنم تابوت ریحانه باید کوچکتر باشد! از سربازها میپرسم: «ببخشید؛ ریحانه… ریحانه کدام است؟» چند نفری بی آنکه مکث کنند با اشاره دست ریحانه را نشانم میدهند. به گمانم خوب یادشان مانده بود سبکترین تابوتی که با خود آوردهاند کدام است. حالا تصویر حقیقی ریحانه پیدا شده است، حقیقیتر و قشنگتر از همه حدسهای هوش مصنوعی.
ببین میتوانی بمانی، بمان...
حوالی ساعت ۳ همه تابوتها به خانوادهها تحویل داده شده و به حسینیه اصلی رفته است؛ غیر از خانوادههایی که تعداد شهیدهایشان یکی دو تا نیست. بیرون بردن این همه تابوت از یک خانواده کار آسانی نیست، پس آنها خودشان داخل سالن معراج میآیند.
بعد از آنکه خانوادههای ایرانی با تابوتهایشان از سالن خارج میشوند، بستگان شهیدان اهل سنت افغانستانی وارد میشوند تا بر اساس مذهب خودشان بر سر پیکرها نماز میت بخوانند.
به حسینیه اصلی برمیگردم. جایی که گمان نمیکنم با هیچ فیلم و عکس و نوشتهای بشود غمش را توصیف کرد. کنار یک تابوت؛ مردی جوان حدوداً سی و پنج ساله به پهلوی چپ دراز کشیده و دست راستش را روی جعبه مستطیلی انداخته که پسر نوجوانش در آن خوابیده است.
شانههای مرد بیصدا میلرزد. بالای سرش خیال میکنم تمام شبهای کودکی پسرش را مرور میکند، تمام روزهایی که مراقبش بوده تا مریض نشود، تمام عمری که کار کرده تا برای فرزندش بهترین زندگی که میتواند را دست و پا کند. حالا تمام اینها توی یک جعبه مستطیلی قرار است زیر خاک برود...
هر بار زیر شانههایش را میگیرند تا از جا بلندش کنند با خواهش و تمنا میگوید: «چند دقیقه دیگر… خواهش میکنم فقط چند دقیقه. به خدا آرام هستم. فقط چند دقیقه! شما را به خدا…» او بیتابی میکند تا دقیقهای بیشتر کنار عزیزش بماند و آدمی را یاد روضه معروف میاندازد: «ببین میتوانی بمانی بمان؛ عزیزم تو خیلی جوانی بمان.»
مادرش هم زمزمه میکند: «میخواستم دانشگاه رفتنت را جشن بگیرم مادر، میخواستم دامادت کنم، میخواستم زندگیام را به پایت بریزم. حالا چه جور بگذارم خاک رویت بریزند زندگی مادر؟» گناه که نکردم خبرنگار شدم؛ بار و بندیل را زمین میگذارم و تکیه داده به ستون برای این داغ اشک میریزم.
«والعصر» بخوانید
از این پدر و مادرها توی حسینیه زیاد است. یه نفر سر روی تابوت گذاشته و با جگرگوشهاش گپ میزند. کاش کسی که اینها را میخواند داغ ندیده باشد؛ کار سختی نیست حدس بزنی داغدیده چه میگوید: «کجا میروی عزیزم؟ زود نیست؟ من هنوز از تو سیر نشدهام… بعد از تو چه کنم؟ زندگی کنم یا مُردگی؟ با دلتنگیها چگونه بخوابم؟ نکند خواب میبینم؟ چرا یک نفر بیدارم نمیکند؟ قرار است بعد از این به خوابم بیایی؟ کاش از آن خواب بیدار نشوم…»
کمی آن طرفتر روضهای به گوش میرسد. مردی با موهای جوگندمی نفسهایش را جمع میکند و میخواند: «کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟ داداش، این دم آخری چقدر شبیه مادری… قرارمون چی شد؟ که بیقرار هم باشیم… هرچی که پیش اومد بازم کنار هم باشیم…»
رفته رفته حسینیه خلوت میشود و داغدیدهها را برای خاکسپاری عزیزانشان میبرند. این طور که میفهمم از هر خانواده فقط چهار نفر را بالا سر مزار راه میدهند و تمام. تمام؟ خاک، سرد نیست. خدا میداند که این حرف یک دروغ بزرگ است. صندلی خالی ۲۳ دانشآموزی که شهید شدهاند یکی از چند مصداق این حقیقت است.
داغی که از کرمان به دل ایران نشست و هیچ نوشتنی گوشهای از آن را کفاف نمیدهد. غروب جمعه دهها شهید به خاک کرمان سپرده شدند و تا این لحظه که غروب شنبه است دو نفر دیگر هم به تعداد قبلی اضافه شدهاند. مسوولان، دستاندرکاران، فیلمبردارها و عکاسها و خبرنگارها همه به خانههایشان برگشتهاند اما این داغ تا ابد در خانههای قربانیان پا بر جاست. کاش دعای صبر برای بازماندهها و نذر سلامت برای مجروحان فراموشمان نشود…
به یاد ریحانه و ۸۹ شهید بیگناه دی ماه ۱۴۰۲.