به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «آرام جان» نوشته محمد علی جعفری درباره زندگی شهید مدافع حریم امنیت محمدحسین حدادیان به روایت فاطمه تاجیک مادر این شهید است که سال ۱۳۹۸ توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و روانه بازار نشر شد. روایتهای این کتاب در ۱۸ فصل گردآوری شده اند.
محمدحسین حدادیان دانشجو علوم سیاسی بود که روز ۳۰ بهمن همزمان با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) توسط گروهی از دراویش گنابادی در پاسداران تهران به شهادت رسید.
کتاب «آرام جان» با ۱۴۹ صفحه، شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و قیمت ۸۰ هزار تومان منتشر شده است.
برای مرور و معرفی اینکتاب ۲ برش از آن را میخوانیم؛
***
«از وقتی محمدحسین وارد دبیرستان شد، هر روز داستان داشتیم. درس و مدرسه اش حاشیه خادمی هیأت و بسیجی فعالش به حساب میآمد. آدمی که تا نصفه شب توی پایگاه و بسیج بود نمیتوانست صبح در کلاس درسش بی تفاوت باشد. اول متوسطه میرفت دبیرستان غیرانتفاعی سبحان. رو به روی تالار فرمانیه. هر روز صبح از دکه روزنامه فروشی کیهان می خرید. میبرد سر کلاس. میگفت: «بعضی از بچهها هم روزنامه آرمان می یارن!» بحثشان بالا میگرفت.
از چهارده سالگی فرم پر کرد و رسماً شد خادم هیأت. عشق میکرد که اجازه داده اند لباس سبز خادمی را تنش کند. میگفت این لباس نوکری اباعبدالله (ع) است و با هیچ چیزی عوضش نمیکند. خودش با دست لباس خادمی اش را میشست. هر دفعه هم با وسواس اتو میزد. این فقط هیأت رایت العباس بود. توی فرمانیه هم میرفت داخل چایخانه هیأت ماءالفرات. افتخار میکرد به چای ریزی و شستن استکانهای روضه امام حسین (ع). شبهای چهارشنبه هم سرش میرفت، هیاتش ترک نمیشد. همه میدانستند محمد حسین باید برود هیأت احباب. روزهای عاشورا توی آشپزخانهشان کار میکرد.»
***
صبح ۱۵ اسفند، تماس گرفتند منزلمان که عدهای از ائمه جمعه قرار است شب مهمانتان شوند. همراه با آقای خاتمی یا صدیقی. به فرهاد زنگ زدم. جواب نداد. ظهر که آمد خانه بهش گفتم مهمان داریم. گفت: «کاش قبول نکرده بودی!» گفتم: «چرا؟» گفت: «رفقای محمد حسین که توی گلستان هفتم با هم بودن زنگ زدن بعد از نماز مغرب می یان خونمون.» میان بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای را راه انداختم. میخواستم وقتی مهمانها رسیدند، خوب دم کشیده باشد. فرهاد سراسیمه آمد داخل. نفس نفس زدنش اجازه نمیداد کلامش به گوشم برسد. فقط «آقا» را شنیدم. چادر پیچید توی پایم. نشستم روی مبل.
_چی؟
_آقا دارن می یان؟
صدای همهمه پیچید در راهرو. رفقای محمد حسین سی نفری بودند! با گل و شیرینی. چند نفر که سیمهای توی گوششان گواهی میداد محافظ هستند جلویشان را گرفته بودند. به دلم گذشت: «نکنه به خاطر رفقای محمد حسین تیم حفاظت آقا رو برگردونن.» جلو همه به فرهاد گفتم: «اینا رو راه نده بیان داخل.»
یکی از محافظان به فرهاد گفت: «کلید انباری تون بیارید؛ اینا رو بفرستم اونجا.» فرهاد قبول نکرد.
_نه اینا مهمونن؛ باید بیان داخل!
سرتیم حفاظت گفت: «اجازه ورود ندارن!» فرهاد گفت: «می فرستمشون داخل اتاق محمد حسین.»
هنوز دوستان محمد حسین نفهمیده بودند که چه خبر است. وقتی فرهاد بهشان گفت موبایلهایتان را تحویل بدهید و بروید داخل اتاق، تازه شستشان خبردار شد. از داخل اتاق التماس میکردند که اگر میشود گوشه در باز باشد آقا را ببینیم. محافظها زیر بار نرفتند. یکی از بچهها به فرهاد گفت: «به روح محمد حسین قسم ردیف کنید آقا رو ببینیم.» فرهاد قول شرف داد. دلشان آرام شد. رفتند داخل و در را بستند.
از صدای چیلیک چیلیک عکسها متوجه شدم رسیدند. دویدم جلوی در. خم شدم به محض ورود آقا به پای آقا بیفتم. میخواستم خاک پایش را ببوسم. یکی از محافظهای خانم گفت آقا به شدت با این کار مخالف اند و ناراحت میشوند! یک لحظه احساس کردم کوهی از نور وارد خانه شد. معمولاً در شرایط اضطرار نا خودآگاه داد میزدم: «یا فاطمه الزهرا» نمی دانم چرا تا چشمم به آقا افتاد از دلم کنده شد: «یا پیغمبر»
حالم دست خودم نبود. رفتم کنار. آقا آمدند نشستند. سعی میکردم کمتر مژه بزنم. یک لحظه به ذهنم آمد: «نکنه آقا به خودشون بگن این چرا اینقدر به من نگاه می کنه؟» جواب خودم را دادم: «نگاه به عالم عبادته.»
یکی از عکسهای محمد حسین توی دستم بود. همان که کنار در ایستاده. با لباس خادمی و ذکر شمار در دست سینه میزند. آقا به عکس توی دستم اشاره کردند که این عکس شهید است؟ وقتی عکس را بهشان دادم با دقت نگاه کردند. وقتی روی چهره محمد حسین متوقف شدند، گفتند: «بله… بله یه نوره؛ واقعاً نوره!» بعد گفتند: «خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی، خدا به هر کسی این فرزند را نمی ده!»
فرهاد از فعالیت محمد حسین در هیأت گفت. لباس خادمی محمد حسین هم در دستش بود. خود آقا از فرهاد پرسیدند: «این همون لباسه؟» وقتی گفتیم بله، ایشان گفتند: «بدید من این لباسشو ببوسم.»
یاد محمد حسین افتادم. بارها با حسرت میگفت: «خوش به حال شهید صیاد! کی بود که حضرت آقا تابوتشو بوسید.»
به آقا گفتم: «خیلی دوست داشتم دستمال اشک محمد حسین را به شما تقدیم کنم؛ الآن نمی دونم کجاست، ان شاالله یه فرصت دیگه تقدیم میکنم.» با خوش رویی تمام استقبال کردند.
فرهاد جریان شهادت محمد حسین را تعریف کرد. بعد به آقا گفت: «ما نمی دونیم که واقعاً اول محمد حسین تیر خورده، چاقو خورده، ضربه خورده…» آقا خیلی ناراحت شدند. عصایشان بغل دستشان کنار دسته مبل بود. برداشتند گذاشتند جلویشان. با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: «تمام این افکاری که توی ذهن شما می گذره، برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی یک اسب است!» عصایشان بغل دستشان کنار دسته مبل بود. برداشتند گذاشتند جلویشان. با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: «تمام این افکاری که توی ذهن شما می گذره، برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی یک اسب است!»
آقا که بلند شدند بروند، فرهاد به آقا گفت: «درخواستی دارم!»
آقا گفتند: «بفرمایید.»
فرهاد گفت: «آن شبی که محمد حسین توی گلستان هفتم شهید شد، یک سری از بچههای هیأتی، بسیجی و سپاهی هم اونجا بودن. الآن تعدادیشون توی این اتاق هستن و می خوان شما رو ببینن.»
آقا گفتند: «چه اشکال داره؟»
به یکی از محافظها گفتند: «بگید بیان.»
در را که باز کردند انگار به این بچهها بهشت داده اند. ردیف آمدند بیرون. مات و مبهوت. بعضی با بغض و بعضی با اشک دست آقا را بوسیدند.
بعد از اینکه آقا رفتند، دوستان محمد حسین ماندند. نشستند به روضه خواندن. مدام آن جمله آقا توی گوشم بود: «تمام این افکاری که توی ذهن شما می گذره، برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی یک اسب است!» بعد از ۱۵ شب برای اولین بار راحت سرم را گذاشتم روی بالشت. ته دلم آرام شده بود که پس محمد حسین موقع شهادت زجری نکشیده است.
***