خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب؛ طاهره تهرانی: «روزی من که مجدود بن آدم سنایی ام، در عجائب عالم نگاه کردم، که چون جَبّار ذوالجلال - جَلَّت عَظمَتُه و عَلَّت کَلمَتُه – خواهد که این جهان پیر منافق را جوانی تازه و موافق گرداند، بندهای را پیدا آرد که بی تربیت پدر و بی تقویت مادر و بی تعمیم و ارشاد و بی تعلیم استاد او را حقایق بین و دقایقدان گرداند و این نه به کسب خلق، بلکه به فضل و عطای حق باشد.»
پدرش آدم نام داشت و خودش مجدود. آنچه درباره محل و زمان ولادت وی میدانیم اینکه به سال ۴۶۷ هجری قمری در غزنین به دنیا آمده است. کنیهاش ابوالمجد و حکیم لقبی است که در روزگار خود به این لقب مشهور بوده است. بر اساس آنچه سنایی درباره خود یاد کرده پدرش آدم از دودمانی کریم و از شخصیتهای برجسته شهر غزنین به حساب می آمده، و روشن است که فرزند خود را به تحصیل و تعلیم منظمی واداشته است. از کلام حکیمانه اش میتوان دریافت که تحت تعلیم استادان بسیار بوده، و البته رشد و اعتلای وی مرهون هوش سرشار و حافظه بیمانندش نیز بوده است. در کودکی به حفظ و آموختن قرآن و معارف اسلامی میپردازد و در حدیث، کلام، فقه و تفسیر سرآمد روزگار میشود.
برای شخصیت پرشوری چون سنایی سه ساحت میتوان در نظر گرفت که مربوط به سه دوره زندگی او هستند: سنایی مدیحه و هجاگوی، سنایی واعظ و ناقد اجتماعی، سنایی عارف و قلندر و عاشق. شعرهای سنایی تاریخ دقیقی ندارد و نمیشود سال شماری برای دستهبندی آثارش تعیین کرد. بنابراین نظم تاریخی دقیقی برای این سه ساحت معلوم نیست، اما میتوان دریافت بخش قابل ملاحظهای از کلیات و حدیقه را مجموعه هجاها و مدحهای سنایی تشکیل میدهد که بیشباهت به اشعار معاصران یا پیشینیان او نیست. بخش دیگر مربوط به شعرهای نقد اجتماعی و اندرزگویی او، قصیدههای سیاسی و اجتماعی سنایی است که هیچیک از قصیدههای شاعران دیگر- از نظر مضمون و صورت - به مرتبه شعر وی نمیرسد.
اوج کار سنایی، نوآوری در شعر است، غزلهای او که هیچیک از شاعران قبل و بعد جز مولوی به این اوج دست نیافتهاند. فاصله بین این دو دنیا در زندگی و شعر او بسیار است و نشان از یک تحول دارد. یکی شیفتگی به دنیای مادی و دوری از دین، دیگری دلباختگی شدید به عرفان و معرفت دینی و بازی در نقش مصلح دینی و اجتماعی با قصیدههای طولانی در وعظ و اندرز. دوران زندگی سنایی را میتوان به سه دوره تاریخی تقسیم کرد: دوره جوانی و حضور در غزنین، دورانی که شاعر در شهرهای خراسان گذرانده و در سفرهای مختلف به سرخس و مرو و بلخ و نیشابور، محضر عارفان خراسان را درک کرده، و دوره سوم که دوباره مقیم غزنین میشود و روزهای پایانی عمرش را آنجا میگذراند.
سنایی نخستین غزل سرای رسمی ایران به شمار میآید؛ سابقه تغزل در ابتدای قصیده در شعر فارسی وجود داشته، که سنایی این بخش را جداگانه و به صورت یک قالب شعری مجزا ارائه و در آن به احساس و غلیان درونی شاعر بیشتر توجه میکند و مضمونهای عارفانه و شوریدگیهای درون ناآرام خود را در آن میگنجاند. نه تنها غزل عرفانی، بلکه غزل عاشقانه و قلندری و غزل عارفانه-عاشقانه با سنایی آغاز میشود. او بر سر چهارراه شکلگیری غزل فارسی جای دارد. چهار غزل سرای برجسته ایران، پس از سنایی مسیر شکل یافته غزل وی را دنبال میکنند و به اوج میرسانند. مولوی در سرودن غزلهای عارفانه، عطار در سرودن غزلهای قلندری، سعدی در سرودن غزل عاشقانه و حافظ در غزلهای عارفانه-عاشقانه مدیون سناییاند. در دیوان این چهار شاعر نمونههایی هست که در تتبع و تقلید سخن سنایی سروده شده است.
سنایی مثل بسیاری از همشهریانش حنفی مذهب بود و در کتاب حدیقه به ستایش خلفای چهارگانه پرداخت، اما در همین کتاب و در میان همین ستایشنامهها میتوان به ارادت وی به خاندان پیامبر (ص) و امیرالمؤمنین (ع) و فرزندان وی پی برد. در کتاب حدیقه وقتی به ذکر فضیلت امیرالمؤمنین میرسد، بیش از صد و هشتاد بیت میسراید که بخشهایی از آن را میخوانیم:
آن ز فضل آفت سرای فضول
آن عَلَمدار و علمدار رسول
آن سرافیلِ سرفراز از علم
ملکالموتِ دیو آز از حلم
آن فدا کرده از ره تسلیم
هم پدر هم پسر چو ابراهیم
آنکه در شرع تاج دین او بود
وآنکه تاراج کفر و کین او بود
نشنیده ز مصطفی تأویل
گشته مکشوف بر دلش تنزیل
مصطفی چشمروشن از رویش
شاد زهرا چو گشت وی شویش
شرفِ چرخِ تیزگَرد او بود
در حدیث و حدید مرد او بود
باغِ سنّت به امر نو کرده
هرچه خودرسته بود خو کرده
هرگز از خشم هیچ سر نبرید
جز به فرمان حسام بر نکشید
خیبر از تیغ او خراب شده
سرِ آبش همه سراب شده
هرگز از بهر بدره و بَرده
خلق را خصم خویش ناکرده
وان که را زد به ضرب دین آرای
نام بر دستش و زننده خدای
از در کفر گل برآرنده
درِ دین را نگاه دارنده
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان
بود تیغی زبانِ گوهرپاش
که بدو کرده علمِ عالم فاش
دیگری ذوالفقار برّان بود
کآفت جان شیر غرّان بود
زان دو تیغ کشیده در عالم
شرع را کرده همچو تیر و قلم
نورِ علمش چشندهی کوثر
نازِ تیغش کشندهی کافر
در صف رزم پای او محکم
وز پی رمز جان او مَحرم
زور او بت شکن به روز ازل
دست او تیغزن بر اوجِ زحل
هم مُبرّز به علم بیم و امید
هم مبارز چو شیر و چون خورشید
نایبِ کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
مهر و کینش دلیل منبر و دار
حِلم و خشمش قسیم جنت و نار
سنایی گرچه در ابتدای زندگی مطابق سنتهای خانوادگی به پیروی از مذهب ابوحنیفه منسوب است، اما در دوران زندگی و تغییرها و انقلابهای روحی که بعدها دچار آن شد، راه رهایی را در رو آوردن به قرآن و پیامبر (ص) میداند و مسلمانان را از پرداختن به اختلاف مذهبی نهی میکند، تا جایی که در توصیه اش به سلطان وقت (سلطان سنجر) که از او درباره مذهب سوال میکند، قصیده زیر را در پاسخ میگوید:
کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
جان نگین مهر مهر شاخ بیبر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان
پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد
دل اسیر سیرت بوجهلِ کافر داشتن
ای به دریای ضلالت در گرفتار آمده
زین برادر یک سخن بایست باور داشتن
بحر پر کشتیست لیکن جمله در گرداب خوف
بی سفینهی نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین
خویشتن چون دایره بیپا و بی سر داشتن؟
من سلامت خانهی نوح نبی بنمایمت
تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینهی علم را دَر جوی و پس در وی خرام
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن؟
چون همی دانی که شهر علم را حیدر دَرَست
خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین
دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چه گویم چون تو دانی مختصر عقلی بود
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر
کافرم گر میتواند کفش قنبر داشتن
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
زُهره را کی زَهره باشد چهره اَزهَر داشتن
خضر فرّخپی دلیلی را میان بسته چو کلک
جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مُهرت بود مِهرت قبول
مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرع حیدر در نشاند
باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند
یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی
عالم دین را نیارد کس مُعَمّر داشتن
از پس سلطان مَلِکشه چون نمیداری روا
تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون روا داری همی
جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن؟
هشت بُستان را کجا هرگز توانی یافتن
جز به حب حیدر و شُبیر و شبر داشتن
گر همی مؤمن شماری خویشتن را بایدت
مهر زرِّ جعفری بر دینِ جعفر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن؟
علم چه بوَد؟ فرق دانستن حقی از باطلی
نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر
همچو بیدینان نباید روی اصفر داشتن
تلمیح سنایی به داستانهای پیامبران مثل یوسف و ابراهیم و سلیمان و خضر - علیهمالسلام- و اشارههایش به بزرگان صدر اسلام و حتی ملکشاه برای بیان منظور، و استدلال و مثال آوردن، تسلط او را به موضوع نشان میدهد.
او در قصیدهای دیگر میگوید:
ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب
کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن
تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین
هر که «لا» میگفت وی را میزدی بر جان و تن
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست
تا نکردی لات را شهمات و عُزّی را حزن
تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت
شاد باش ای شاه دینپرور چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین
دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی
کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن
پای این مردان نداری جامهی ایشان مپوش
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان
تختهاشان تخته کردی حُلّههاشان را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت
نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان،
هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن،
روی جناتُ العُلی هرگز نبیند بی خلاف
لایزالی مانَد اندر نار با گُرم و حَزَن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان
هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن
سنایی در قصیدهای دیگر که مضمون آن دریغ گویی از نااهلی روزگار است اینطور میگوید:
جهان پر درد میبینم دوا کو؟
دل خوبان عالم را وفا کو؟
ور از دوزخ همی ترسی شب و روز
دلت پر درد و رخ چون کهربا کو؟
بهشت عدن را بتوان خریدن
ولیکن خواجه را در کف بها کو؟
خرد گر پیشوای عقل باشد
پس این واماندگان را پیشوا کو؟
درین ره گر همی جویی یکی را
سحر گاهان ترا پشت دوتا کو؟
سراسر جمله عالم پر یتیمست
یتیمی در عرب چون مصطفا کو؟
سراسر جمله عالم پر ز شیرست
ولی شیری چو حیدر باسخا کو؟
سراسر جمله عالم پر زنانند
زنی چون فاطمه خیر النسأ کو؟
سراسر جمله عالم پر شهیدست
شهیدی چون حسین کربلا کو؟
سراسر جمله عالم پر امامست
امامی چون علی موسی الرضا کو؟
علاقه و محبت اهل بیت در شعر سنایی زیاد است. او جایی دیگر درباره امام رضا (ع) قصیده بلندی با این مطلع دارد:
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
و همچنین درباره سیدالشهدا حسین بن علی (ع) در حدیقه میگوید:
پسرِ مرتضی امیر حسین
که چون اویی نبود در کونین
اصل او در زمین علّیّین
فرع او اندر آسمان یقین
اصل و فرعش همه وفا و عطا
عفو و خشمش همه سکون و رضا
خَلق او همچو خلق پاک پدر
خُلق او همچو خُلق پیغمبر
مصطفی مر ورا کشیده به دوش
مرتضی پروریده در آغوش
بر رخش انس یافته زهرا
کرده بر جانش سال و ماه دعا
***
سنایی درباره مرگ اینگونه نوشته است: «ارباب حیات دایه نعیم ابد را در کنار مرگ طلبند، زیرا سرِ زندگانِ عزیزان این درگاه بر بالش مرگ غلتد، تا آب در خاک باشد و گوهر در سنگ. سید کائنات - صلوات الله علیه - علی را - کَرّم الله وجهه - کیمیاگری بیاموزد: «یا علی! کُن حریصاً عَلَی الموت توهب لک الحیوة» عزیزان در این مقام، نفس را صید روح کنند و مرگ را سرمایه فتوح دانند. روحشان با نفس در جدال آید نشان «یُحِبهُم و یُحبُونَه» این باشد.» بیمار و در بستر بود و خود نمیتوانست بنویسد.
آنطور که در مقدمه کتاب حدیقه آمده «شبی تبی ظاهر شد، چنان که لب او را از سخن بست و یک روز بیش مهلت نماند. این کتاب ناقصی با نظام و کاملی ناتمام رها کرد و رفت… شب یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال بر پانصد و بیست و نه هلالی در شهر غزنین به محله نوآباد» سنایی درگذشت.