خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - حامد عسکری: یک اصلی توی کارگردانی هست که میگوید کارگردان وقتی میخواهد از بازیگری پلان خاص و ویژهای بگیرد، ساعتها باید بنشیند و با او حرف بزند و موقعیت پیش آمده را برای او تشریح کند و به او بفهماند که در چه وضعیتی هست و قرار است چه ببینیم و بعد اگر بازیگر، بازیگر قَدَر و توانایی باشد آن لحظات را درونی میکند و میریزدش توی وجودش و بعد میشود حرکت؛ میشود لحن؛ میشود یک پلک بیشتر زدن یا نزدن...
کارگردان باید حواسش باشد که مثلاً لحظه خشم یا لحظه خیانت دیدن یا استرس را برای بازیگر بازی نکند، یعنی نگوید: ببین مثلاً تو توی این سکانس استرس داری! دست توی موهایت کن یا ناخنهایت را بجو یا لبهایت را گاز بگیر! کارگردان باید بگوید: تو توی این صحنه استرس داری؛ حالا به نظرت نقشی که این روزها درونت زندگی میکند وقتی استرسی میشود چه تیکی میگیرد؛ همان را بازی کن!
کارهایم را کردهام و دفتر را جمع و جور کردهام. استکانها را شستهام. سماور، یک قوری هنوز چایی دارد. میریزم و تا مرتضی برسد مینشینم به چای و تورق مجازی … چایی به نیمه رسیده که ویدئویی را که علی استوری کرده میبینم. مواجهه اول است، قند میپرد به حلقم. دو سه تا سرفه، بار سوم، بار چهارم، بار دهم…
مرد یقین دارد دوربینها خاموش است، مرد یقین دارد هنوز کارگردان سه دو یک نگفته. من یقین دارم اولین بارش است دوربینی از رسانه او را دیده و رفته سراغش… من یقین دارم از این حرفها آماده کرده بوده که شهید ما مرد خوبی بود، بزرگ بود، هوای همه را داشت. به پدر و مادرش خدمت میکرد و پریدن حقش بود...
من یقین دارم مرد حتی کمی با خودش تمرین کرده لهجهاش را هم کم رنگ کند که توی رسانه ملی با کلاس به نظر بیاید؛ یقین دارم مرد از ذهنش گذشته که بعد از گفتگو بپرسد: کی پخش میشود که همان یک بار پخش شدن را از دست ندهد و بتواند به قوم و کس خودش آن یک بار را خبر بدهد. دم تصویربردار گرم که دوربینش روشن بوده و تنظیم، دم صدا بردار گرم که میکروفونش وصل بوده و روشن، دم تدوینگر هم گرم که به قول بچههای فنی این پلانها را آت آشغال ندیده و شیفت دیلیتش نکرده...
مرد موهایش را بسته. یقهاش باز است، سیبیل پر پشتی دارد و ریشی که نه حزباللهی است، نه هنری! ریشش ریش داغ است … ریشی که لوتیها به حرمت مرگ رفیق و همسفره و کس و کار دست نمیزنند تا لوتی بزرگشان رخصت بدهد و بروند صورت سبک کنند.
دو نوجوان کنار مرد نشستهاند؛ مرد دست روی زانوی پسرکی که زانو به زانویش نشسته است میگذارد و یواش میگوید: «صاف بشین!»
نوجوان شانههایش را داغ منحنی کرده و پایین انداخته. سر بالا میآورد زل میزند به مرد. مرد ادامه میدهد: «نمرده که، تصادف که نکرده…» گروه تصویر میخواهد وسط گیری کند، میخواهد بگوید راحت باشند که مرد دوباره صدا بلند میکند: «نه! میخوام اون حالت زار رو نداشته باشند! افتخار بوده. همهمونه برده بالا، صاف بشین! مردونه. مثل خودش لات…»
بعد دست کپلش را که دو انگشتر هم دارد را میزند روی پای خودش و کپ صدا میدهد، و تو باید کرمانی باشی و بتوانی درک کنی که مرد وقتی با سکوت کله تکان میدهد و روی پا میزند چه داغی به سینهاش ریخته...
مرد برادر شهید است. دو نوجوان فرزندان شهید… مرد برای تاریخ یک سکانس تاریخی چند ثانیهای عجیب و غریب را خلق کرده؛ درست مثل همان چند ثانیه فیلم سیاه و سفید که مردی روزنامه با تیتر شاه رفت را دست گرفته و رو به دوربین تکان میدهد، درست مثل لحظات شهادت آوینی، درست مثل خود شهادت.
فقط خدا کند از این به بعد هیچ دوربینی سراغش نرود و دوباره بخواهد از این حرفها از حلقش بیرون بکشد؛ مرد خراب میشود، تاریخ هم خراب میشود...