به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «فرمانده ۱۷ ساله؛ روایت زندگی شهید حمیدرضا محمدی فرمانده تخریب لشکر ۱۷ علی بنابیطالب (ع)» نوشته اعظم ایرانشاهی چندی پیش توسط انتشارات حماسهیاران منتشر و زمستان ۱۴۰۱ به چاپ دوم رسید.
نوشتهشدن اینکتاب بهواسطه نسبت اعظم ایرانشاهی نویسندهاش با سعید ایرانشاهی رزمنده لشکر ۱۷ علی بنابیطالب (ع) است. اینرزمنده عموی مولف کتاب است و ایرانشاهی میگوید نوشتن آن را نانی میداند که عمویش در دامنش گذاشته؛ عمویی که در چهارسالگی او به عملیات کربلای ۵ رفت و در ۱۵ سالگیاش با پلاک، انگشتر و قدری مو برگشت. ارتباط قلبی با اینعمو در نهایت به پیشنهاد انتشارات حماسهیاران گره خورده که نوشتن درباره کتابی از شهید حمیدرضا محمدی را با او مطرح کردهاند.
ایرانشاهی میگوید با طرح اینپیشنهاد، شگفتزده شده از اینکه فهمیده محمدی فرمانده محبوب عمویش بوده است. به اینترتیب گردآوری روایتهای کتاب از دوستان، همرزمان و آشنایان شهید محمدی آغاز شده است؛ فرماندهای ۱۷ ساله که مسئولیت یگان تخریب لشکر ۱۷ علی بنابیطالب با فرماندهی شهید مهدی زینالدین را بهعهده داشته است.
شهید حمیدرضا محمدی متولد سال ۱۳۴۴ در محلات است که با شروع جنگ تحمیلی در حالیکه در مقطع سوم دبیرستان تحصیل میکرد به جبهه رفت. اما برای رسیدن به هدف مشترکش با دوستان و همکلاسیها با مشکل مخالفت بزرگترها و فرماندهها روبرو شد. اما در نهایت با دستکاری شناسنامه و کارهای دیگر موفق شد برای طی دوره آموزش نظامی راهی تهران و سپس جبهه شود. البته ورود به جبهه به اینراحتی هم نبود و پس از آموزش هم محمدی و دوستانش مدتی را پشت جبهه گذراندند. آنها سپس وارد گروه جنگهای نامنظم و چریکی شهید چمران شدند.
محمدی پس از شهادت شهید چمران به محلات برگشت و مدتی بعد دوباره راهی جبهه شد. در عملیات طریقالقدس مجروح و به عقبه منتقل شد و پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. او دوباره مجروح شد و پس از درمان به جبهه بازگشت و اینبار در یگان مهندسی رزمی مشغول شد. اتفاق مهم در زندگی اینشهید انتصابش به عنوان فرمانده بخش تخریب لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب است که بهخاطر سن کم و ۱۷ ساله بودنش، برای خیلی از رزمندگان قابل قبول نبود اما با دیدن تبحر و تخصص او متوجه درستی اینانتخاب شدند.
اینشهید سرانجام در ۱۱ مرداد ۱۳۶۳ در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید. کتاب «فرمانده ۱۷ ساله» با محوریت زندگی شهید محمدی، ۳ فصل اصلی دارد که بهترتیب عبارتاند از «روایتهای خانوادگی»، «روایتهای جنگ» و «روایتهای ماندگار».
در فصل روایتهای خانوادگی، مخاطب با اینعناوین و خاطرهها روبروست: «حمیدِ ما، حمید آنها»، «سلام ای قدکمانی زینب»، «به نازکی شکوفههای گیلاس» و «دویدم و دویدم، یک عمر دیر رسیدم». در فصل دوم هم که دربرگیرنده «روایتهای جنگ» است، مخاطب با اینعناوین روبروست: «ایننامه را نویسنده بخواند»، «رفیقهای در آغوش هم گریسته»، «ما خرابکارها!»، «چندخط احترام نظامی، برای فرمانده جوان»، «برادرجان»، «عروسی خوبان»، «از دستهگلهایی که به آب دادیم»، «سلفی با شهدای دهه هشتادی»، «ردپایی روی سیمان خیس»، «آیههای ریخته» و «آنکلاهِ دستباف، عاقبت به خیر شد».
سومینفصل کتاب هم که «روایتهای ماندگار» را شامل میشود، دو عنوان و خاطره «با قیافهای گرفته از آنجا آمدیم» و «اگر به تو نرسم چه کنم؟» را شامل میشود.
کتاب پیشرو پیوستی هم دارد که ۲ بخش «زندگی شهید حمیدرضا محمدی در یکنگاه» و «اسناد و تصاویر» را در بر میگیرد.
در ادامه ۳ برش از اینکتاب را مرور میکنیم:
***
تردید افتاده بود به جانم. اینکه مسئولیت جان یک عده بر عهدهام باشد، برایم سنگین بود؛ از طرفی هم حمید کاری از من خواسته بود، آدمی که حرفش برایم اعتبار داشت. فردای روزی که اینموضوع را مطرح کرد.
میخواست برود قرارگاه. صدا زد که با هم برویم. توی مسیر نرمنرم سر صحبت را باز کرد، از مشکلات و کموکسریهایی گفت که توی این چندماهی که تخریب را تحویل گرفته، با آنها مواجه شده؛ مثلا داشت دردِ دل میکرد، اما دوزاریام افتاد که دارد دل من را راضی میکند تا مسئولیت آموزش را قبول کنم. مدلش همین بود. هر تصمیمی که میگرفت، آدمهایی را که آن تصمیم بهشان ربط داشت، راضی میکرد. اصلا یکی از رازهای موفقیتش این بود؛ وگرنه وقتی آدم سن و سالدار و با ابهتی مثل تقی اسحاقی از فرماندهی تخریب رفت و حمید، نوجوان لاغراندام معصوم و مظلومی به جایش آمد، خیلیها جدیاش نمیگرفتند. بعضیها حتی زورشان بهعنوان بالادست قبولش کنند. بدشان نمیآمد کمی او را بپیچانند تا دوره مسئولیتش به هفته نکشیده، خودش بگذارد و برود؛ اما او ماند و جای پای خودش را با راستی و رفاقت محکم کرد. آمده بود که کاری از پیش ببرد. برای خودش جایگاه و منیّتی قائل نبود؛ تیغ تیزش، نرمخویی و احترام بود. شگردش، بر من هم اثر کرد. چندتا شرط گذاشتم و قبول کردم. گفتم: «برای خود ما، همه مباحث تئوری مثل معرفی انواع مینها رو تو یه روز توضیح دادن؛ اما ما باید اینا رو حداقل تو سه روز توضیح بدیم. کلاس بندی کنیم. یه میدون مین آزمایشی راه بندازیم. وقتی هم که بچهها رو اولینبار برای پاکسازی به میدون مین واقعی ببریم، برای هر دو نفر نیروی تازهکار، یه نیروی باتجربه بذاریم تا رو کارشون نظارت کنه.»
***
برگه را گرفتم و با دیدن کلمه محمدی پایین امضایش مطمئن شدم که او همان فرمانده تخریب است. برایم سوال بود که چرا اینقدر کمسنوسال است؟ چرا خودش مین خالی میکرد؟ چرا از نیروهایش نخواسته بود بیایند کمک؟ حتی میتوانست بهجای اینکه به من بگوید توی چادر منتظر بمان، بگوید بیا کمک کن اینها را با هم خالی کنیم. اولیندیدار پر از سوال، شروع خوبی بود. بعد از آن برای گرفتن جواب این چراها، زیاد در رفتارهایش دقیق میشدم. هر وقت کنارمان بود، انگار شوروشوق بیشتری برای کار کردن داشتم. آنروز هم وقتی دیدمش، حس کردم دارد با آن تن نحیفش از سرما میلرزد. لباس گرمی تنش نبود. همان پیراهن بسیجیای را داشت که دوکوهه تنش دیده بودم. داشت از شناسایی دیشب با بچهها حرف میزد؛ لابد سوز سرمای دیشب در جانش مانده که اینطور لرز دارد. کلاه دستباف آقاجان را از سرم درآوردم، جلو رفتم، با اجازهای گفتم و کلاه را گذاشتم روی سرش. یکجوری که گوشهای سرخشده از سرمایش را هم بپوشاند. یکی از بچهها دوربین داشت، گفت: «حمید آقا! خیلی با این کلاه بامزه شدید» و همانجا یکعکس گرفت. شد همان عکس معروف حمید.
***
از دومتریام صدای انفجار آمد. برگشتم و دیدم یکچیزی تو هواست؛ کفش ناصر بود. نفسم توی سینه حبس شده بود. قلبم یکجوری میزد که حس میکردم دارد از قفسه سینهام میزند بیرون. گردوخاک که نشست، ناصر را دیدم که با زانو توی میدان مین راه میرود؛ پایش لابد دورتر افتاده بود که نمیدیدم. مصطفی مطهری با التماس فریاد میزد: «ناصر جان! همون جا وایسا. راه نرو توی میدون.» من و ناصر آشوری و حمید حسینی رفیق بودیم و اولینباری بود که به جبهه میآمدیم. عملیات محرم تازه تمام شده بود و برای آموزش عملی خنثیکردن مین، هر روز توی یکی از میدانهای مین جامانده از عملیات کار میکردیم. صبح که عقب تویوتا نشسته بودیم و داشتیم به میدان مین میآمدیم، به حمید حسینی که صدای خوبی برای مداحی داشت، گفتیم: «یه چیزی بخون!» گفت: «حسش نیست، تو راه برگشت میخونم.» ناصر به خنده گفت: «از کجا معلوم برگشتنی با ما باشی؟!»