به گزارش خبرنگار مهر، نشست نقد و بررسی کتاب روزگار سودابه توسط نشر پیدایش چهارشنبه ۱۱ بهمن برگزار میشود.
کتاب «روزگار سودابه» داستان زندگی دختری به نام سودابه را روایت میکند که مجبور میشود در سالهای جوانی خود سرزمین مادرساش را ترک کرده و زندگی جدیدی را در آنسوی دنیا آغاز کند. او این رمان تاریخی و اجتماعی را با الهاماتی از زندگی شخصی پرتلاطم خود نوشته است.
این کتاب در ژانر تاریخی و اجتماعی نوشته شده و به روایت اتفاقاتی در طول تاریخ چند دهه گذشته ایران میپردازد و نگارش آن ۱۰ سال طول کشیده است.
در بخشی از کتاب روزگار سودابه آمده است؛
آینه غبارگرفته، چهرهاش را کدر نشان میداد. فوتی به آینه کرد. دست به سرش که رگه سفید از میان موهای سیاهش بیرون زده بود، برد. تاب بلند مویش را در دست پیچاند و پشت سرش جمع کرد. نگاهی دوباره در آینه بهخود انداخت. آینه یادگار مادر بود. وقتی لالهشمعدان مس را روشن میکرد، نرمه نور به روی تارهای ظریف مس دور آینه میافتاد و سودابه را بهیاد تعریفهای مادر از آسمان پر ستاره شبهای یزد میانداخت. مادرش یزدی بود و آرامش درونش مثل آبانبار قدیمی شهر یزد، عمیق.
دست برد و کمربند پیراهن مشکی را محکم گره زد. پیراهن به تنش گشاد شده بود. نگاهی دوباره در آینه انداخت. انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت و به فرنگیس که مچاله روی مبل نشسته بود، گفت: «الان او را میآورند.»
فرنگیس به گلهای خشک درون گلدان کریستال خیره مانده بود. سودابه گلی را از شاخه جدا کرد: «برایش کاموا خریدم.»
گل را در انگشتانش خرد کرد: «دو هفته پیش وقتی تلفنی به او گفتم شال و دستکشِ پشمی برایش بافتهام و میخواهم بیاورم، نمیدانی چه جوابی داد!»
فرنگیس نگاهش کرد و او ادامه داد: «گفت، میآیم. خودم میآیم.»
دختر، زانوانش را بغل کرد. سودابه کنار پنجره رفت و به برفهای توی حیاط نگاهی انداخت و آمرانه گفت: «دخترم برو لباس مشکیات را بپوش. الان سیاوش را میآورند.»
و به برف توی حیاط نگاه کرد، «روزهای برفی شبیه هم نیستند. بعضی روزها خاکستری، بعضی سفید و گاهی همرنگ خاکاند…»
تولد یازدهسالگیام بود، آن روز هم برف زیادی باریده بود. از صبح مادر و فاطمه خانوم مشغول تدارک جشنِ تولد من بودند. پدر هم همان روز از مسافرت بصره برمیگشت. کارها تمام نشده بود که هوا تاریک شد. من و سیاوش همیشه بر سر شیشههای بخارگرفته مهمانخانه دعوا داشتیم. من بزرگترین پنجره را انتخاب کردم. خانهای کوچک روی شیشه کشیدم. سیاوش تا خانه من را دید، نقنقش شروع شد. با اینکه به کلاس دوم میرفت ولی مثل بچهکوچولوها لوس میشد. مادر همیشه طرفش را میگرفت: «سودابه! برادرت از تو کوچکتر است. باید مواظبش باشی. نه اینکه…»
«باید مواظبش باشی! باید مواظبش باشی! مگر من مادرش هستم؟»
غر زدم. عصبانی بودم. مادر حرفهاش را با لبخند و در کمال خونسردی میزد. من نمیتوانستم مثل او باشم. خواستم از اتاق بیرون بروم که سیاوش دستم را کشید: «بیا سودی! بیا همه پنجرهها مال تو. بیا.»
آن شب، تمام شیشهها را با انگشت نقاشی کردیم. ولی نقاشیها قطره شدند و روی شیشه سرخوردند. از میان راهراه قطرهها، چشمم به مشمرتضی افتاد که رولزرویس پدر را از برف تمیز میکرد. پدر، سالها پیش رولزرویس را از یک شاهزاده قاجار که برای زندگی به پاریس میرفت، خریده بود. مادر و فاطمهخانوم از غذاهای مورد علاقه پدر حرف میزدند. وقتی مشمرتضی ماشین را از حیاط بیرون برد، مادر گفت: «بروید لباسهایتان را بپوشید. سودابه، برادرت را یاری بده تا لباسش را…»
منتظر بقیه حرف او نماندم. دست سیاوش را گرفتم و او را بهطرف اتاقمان کشاندم. چون سه سال بزرگتر از سیاوش بودم، باید به او در همه کارها کمک میکردم.»
نشست نقد و بررسی کتاب روزگار سودابه با حضور و سخنرانی مریم مظفری نویسنده اثر و اسدالله امرایی بهعنوان کارشناس منتقد همراه است.
اینبرنامه چهارشنبه ۱۱ بهمن از ساعت ۱۷ در دفتر نشر پیدایش واقع در خیابان انقلاب، خیابان فخر رازی، خیابان ژاندارمری غربی، پلاک ۸۶ برگزار میشود.