تعریف مسبوق به پیشفرضهای مهم و بنیادینی است. یکی از پیشفرضهای تعریف این است که الفاظ از آن جهت که نماینده اشیا و جهان خارجند کسب معنا می کنند و در نتیجه مجهولی را بر ما معلوم می دارند. در این برداشت از تعریف، توازن و تطابقی میان جهان گزاره ها و جهان خارج قایل هستیم و زبان را نماینده و نمایش دهنده واقعیت به حساب می آوریم.
این تعبیر از تعریف را می توان اساس کتاب معروف ویتگنشتاین ؛ رساله به حساب آورد که " نظریه تصویری معنا" را رواج می دهد و جمله ها ( تعاریف) را شامل اسمهایی می داند که این اسمها مابه ازا یا همتایی در خارج دارند. در این میان البته همتای ترتیب اسمها در جمله ، نوع خاصی از ترتیب ممکن اشیا در جهان خارج به شمار می رود.
مهمترین پیشفرض تعریف - که از افلاتون و ارسطو به ما به ارث رسیده - این است که تعریف چیزی جز نمایاندن ماهیت یا ذات شی ء نیست . بر طبق این نظر هر نوعی از موجودات دارای مجموعه ای از ویژگیهای عینی هستند که مجموع آن خصایص هویتی را برای آن شکل می دهد. تعریف هم چیزی جز نمایاندن این خصیص عینی و مستقل از ادراکات ما نیست و هر امری غیر از ذوات و ماهیات که بازشناخته شود نمی توان نام تعریف تام را بر مفهوم یا وجود مذکور اطلاق کرد و آنها حد و رسم به شمار می ایند.
تعریف در این مقام رابطه نزدیکی با ذات و ماهیت پیدا می کند و قایل نبودن به ذات یا ذواتی برای اشیا و موجودات، پیشفرض مهم تعریف را باطل خواهد کرد و تعریف را با مفاهیم دیگری پیوند می زند. فی المثل ویتگنشتاین در فلسفه دوم خود قایل به این نکته است که هیچ ویژگی یگانه ای نیست که در سرتاسر زبان موجود باشد و مقوم ماهیتی شود.
از این رو در هیچ واژه ای خاص لازم نیست ماهیتی خاص، مقوم تعریف آن باشد و او بسیاری از واژه ها را دارای قسمی "شباهت خانوادگی" از جهت کاربردهای مختلفشان می داند. بدین گونه تعریف را امری جدای از بازنمایاندن ماهیت و ذات ، تعریف می کند و تعریف ماهیت را نه امری نامطلوب که نامقدور به شمار می آورد.
مشکلات و پرسشهای فلسفی که در باب نسبت تعریف و ماهیت موجود است با پا به میدان گذاشتن " انسان" پیچیده تر می گردد. اگر دست گذاشتن بر ماهیت اشیا و موجودات - در جهان معرفت محور و زبان محور معاصر - کار شاقی است و باید بسی در به کار بردن واژه ها و مفاهیمی چون: ذات، ماهیت، جوهر و سرشت احتیاط کرد و در باب آن به تحلیلهای موشکافانه زبانی - منطقی - معرفتی متوسل شد در مورد انسان - این موجود چندساحتی و چندسرشتی - به مداقه و احتیاط مضاعف نیاز است ؛ باید از برج عاج تبیینهای انتزاعی پایین آمد و به تحلیلهای انضمامی و ملموس دست زد.
آنچه سخن گفتن از ذات و ماهیت انسان را دشوارتر می کند مقوله تاریخمندی و زمانمندی انسان است. انسان بیش و پیش از هر موجودی دارای تاریخ و پیشینه است و از مولفه های زمانی نسب می برد. مطرح شدن مسئله سنت و فرهنگ در زندگی انسان نیز ناشی از همین صبغه تاریخمندی و پیشینه داری اوست و در موجودات دیگر ما کمتر شاهد این گونه پیوند هستیم.
نقش تاریخ و سنت در زندگی انسان آن چنا فربه است که عقلانیت - به عنوان حوزه ای مستقل و خودکفا - نه تنها از آن بهره می برد که با توجه به مولفه های تاریخ تعریف می شود و در مقامی خاص عقلانیت حتی به تبعیت از ارزشهای سنت و تاریخ انسانی تعبیر می شود - که در تاریخ تفکر و تفلسف از عقلانیت بسیار اینگونه تعبیر شده است.
باری، سخن گفتن از تاریخ انسان نتیجه ای جز آن ندارد که از نقش ماهیت بکاهد و بر رنگ هویت بیفزاید. در این فضاست که می توان حرف آنها که از هویت تاریخی انسانی به جای ماهیت انسان سخن می گویند دریافت.