به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «پدربزرگ و راز صندوقچه» نوشته فاطمه بختیاری چندی پیش توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است. اینکتاب در گروه ادبیات داستانی انقلاب اسلامی جا دارد و با ۲۰۰ صفحه قصهای درباره یکپدربزرگ، نوهاش و راز یکصندوقچه دارد.
فاطمه نعمتی نویسنده و پژوهشگر در نقد و بررسی اینکتاب یادداشتی با عنوان «پدربزرگ و راز درخت تنومند انقلاب» نوشته که برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
در ادامه مشروح اینیادداشت را میخوانیم؛
«آقا گرگه اومده دنبال حبه انگور.». صدیقه فکر کرد بابابزرگ دارد شوخی میکند؛ همانطور که من هم وقتی فصل اول را شروع کردم و بعد ده خط به این جمله رسیدم، فکر کردم پدربزرگ داستان دارد شوخی میکند تا روحیه نوهاش را عوض کند. همیشه مخاطب با پیشفرضی مطالعه کتاب را شروع میکند یا مینشیند تا فیلمی ببیند. این خاصیت تجربههای جدید است که آدمها یاد گرفتهاند قبل هر کاری به حال و هوای آن فکر کنند. البته شاید هر آدمیزادی هم اینطور نباشد؛ ولی من همینطورم و فکرهایی برای «پدربزرگ و راز صندوقچه» داشتم که پیشفرضهایم بود و مثل یک تحقیق علمی فرضیههایی ساخته بودم که با مطالعه کتاب باید میفهمیدم درستاند یا نه! به نظر میرسد اینهایی که تا حالا نوشتهام مقدمه تحقیقم بوده، پس بیایید برویم جلوتر تا ببینیم یافتههایم چه بوده و نتیجهگیریام چه میشود.
داستان کتاب به روزهای قبل انقلاب اسلامی ایران برمیگردد؛ روزهایی که ساواک، پدربزرگ صدیقه را پس از شهادت پدر و مادرش دستگیر کرده و او به خانه خالهثریا آمده است. ثریا شبیه صدیقه و خانوادهاش نیست. او دوست دارد آزاد باشد و بچرخد و بنوشد و برقصد. بهخاطر همین تفاوت دیدگاهها هم بود که هنگام بازگشت پدربزرگ و بُردن صدیقه به قم، بحث و جدل راه انداخت؛ اما به هدفش نرسید و صدیقه از تهران به قم رفت تا روزهای ماجراجویانهای را تجربه کند. البته آنها با نامههایی که بین همدیگر ردوبدل میکردند با هم در ارتباط بودند و همین ارتباطها هم بود که منجر به اتفاقاتی شد.
این داستان ۲۰۰ صفحهای را فاطمه بختیاری نوشته است. در ابتدای کار میفهمیم نویسنده یک زن است و شخصیت نوجوان داستان هم یک دختر؛ نه اینکه به اصطلاح «درآمدن» یا «درنیامدن» شخصیت اثر، خیلی ارتباط مستقیمی به این مساله داشته باشد ولی بیتأثیر هم نیست. شخصیت «صدیقه» درآمده است و میشود همپای او از خانه خالهثریا بیرون آمد، به کوچهپسکوچههای قم رفت، به ضریح حرم حضرت معصومه (س) چسبید، گلدانهای پدربزرگ را جابهجا کرد، با زینب خندید و ترسید و بازی کرد، از دست مأموران دولتی پهلوی فرار کرد و به یاد باباعلی و مامانصبا افتاد که چه مظلومانه زمین را ترک کردهاند. صدیقه نقطه اتصال ما به داستان است. او هم قفل درِ داستان است و هم کلیدش. همین نکته است که کتاب «پدربزرگ و راز صندوقچه» را مهم میکند که حتی شده یکبار آن را حتماً خواند؛ چون نوجوانش حتی اگر خودش آغازکننده ماجراها نباشد، ولی ادامهاش میدهد و پیش میبرد و به نقطه تهِ جمله آخر میرساند. این صدیقه است که در تمامِ داستان میچرخد و دیده میشود؛ حتی اگر پدربزرگ اولین کنش داستان را انجام میدهد و محکم به درِ خانه خالهثریا میزند و آخرین کنش هم مال اوست و آه میکشد و از شکاف چادر ماشین بیرون را نگاه میکند. شخصیتپردازی مراحل مختلف دارد که یکی از آنها احساس حضور است. احساس کنی واقعاً دختربچهای در قم لابهلای صدای تفنگ و بگیر و ببند ساواک، پشت پنجره ایستاده و به انتظار پدربزرگش است تا بیاید و بپرسد: «چرا اینطوری شدی؟ چرا رفتارت اینقدر عجیب است؟».
من پدربزرگ نداشتم و هیچوقت نتوانستم نوه مردی مسن و جاافتاده باشم. من هیچوقت نتوانستم دست پیر و پُرچروک پدربزرگم را بگیرم و او را از خانه بیرون ببرم و بگردیم و خوش باشیم؛ چه برسد به اینکه شجاع باشم و در لحظههای پر تبوتاب به ثمر نشستن انقلاب اسلامی همراه او مبارزه کنم. «پدربزرگ و راز صندوقچه» بار دیگر این حسرت را در من بیدار کرد که چقدر پدربزرگداشتن میتوانست برایم تجربه لذتبخش و هیجانانگیزی باشد. آدمی بهخاطر کمبودهایش در چیزهایی که میبیند و میخواند و میشنود به دنبال جبران آنهاست حتی اگر مال خودش نباشد. آدمی که یکی از آنها من باشم نیز به دنبال جبران پدربزرگنداشتن هستم و در داستانهای ایرانی به دنبال پدربزرگهایی شکل پدربزرگ خودم میگردم.
این کتاب انتخاب خوبی بود برای خواندن، احساس کردن و یادآوری جای خالی پدربزرگهایی که من ندارم، شما ندارید و شاید بقیه هم ندارند. به همین دلایلی که در چند خط قبل خواندید، یک ستاره دیگر به فاطمه بختیاری میدهم برای انتخاب شخصیتهایی که نوشت و به آنها پرداخت. او شخصیتهای اصلی و فرعی زیادی وارد داستانش نکرده و سعی کرده همانهایی را هم که در چنته دارد، خوب بپرورد و در ذهن مخاطب جا بیندازد. حالا که کتاب را تمام کردهام در ذهنم دارم تصور میکنم روزی را که پدربزرگم هست و به درِ خانهمان تقتق میزند و با لبخند پا به حیاطمان میگذارد، از کنار درخت نارنجمان رد میشود و به من که میرسد میگوید: «آقاگرگه اومده دنبال حبه انگور.».
نویسنده کتاب داستان صدیقه و پدربزرگش را طوری نوشته است که خواندن کتاب مثل رانندگی در یک جاده پر از دستانداز نباشد. جمله اول را که میخوانیم سُر میخوریم تا جمله آخر. این کتاب ۲۰۰ صفحهای را اگر سرتان شلوغ باشد در دو روز میخوانید و اگر نباشد، در یک روز. بختیاری، این داستان خوشخوان و روان را برای مخاطب نوجوان نوشته است؛ مخاطبی که قرار است با بخشی از تاریخ کشورش آشنا شود. همینطوری هم نوجوانان از سختخوانی و کتابهای زمخت و سفت تاریخی گریزاناند. پس چه خوب است که تاریخ را لای خوشمزگی داستان بگذاری و به مخاطب بدهی. مثل مادری که برای خوراندن شربت سرماخوردگی به بچهاش، قاشق را مثل فرود هواپیما با خنده و بازی به دهان او نزدیک میکند.
فاطمه بختیاری داستانی ایرانی از انقلاب اسلامی ایران برای نوجوانان نوشته که فقط باید در همین قالب سنجیده و ارزیابی شود. نباید این اثر ایرانیانقلابی را با داستانهای فانتزی مدرن، با داستانهای حماسیاساطیری، با داستانهای ترسناک و حتی با داستانهای مذهبی امروز مقایسه کرد. «پدربزرگ و راز صندوقچه» را فقط باید در قالب داستان ایرانیانقلابی دید و در مقایسه با همردیفان خودش به دنبال تشابهها و تفاوتها گشتفاطمه بختیاری تاریخ مبارزات شهر قم را _ نه کامل، بلکه گزیدهای از روزهای پرالتهابش را _ در قالب داستان ماجراجویی پدربزرگ و صدیقه به مخاطب نوجوان و سایر کسانی که در سن درک و خواندن این اثر هستند، ارایه میدهد. چطور؟ ساده ساده؛ وقتی داریم از بازار میگذریم و بوی سوهان تازه پخته شده به بینیمان میرسد، وقتی در مسافرخانه اتاقی میگیریم، وقتی هلیکوپترها را میبینیم که توی ورزشگاه غَرَوی نشستند، وقتی برف و سرمای قم را میبینیم و سوز هوا در تنمان رخنه میکند، وقتی بین مردمی که در حیاط حرم حضرت معصومه (س) در رفتوآمدند میچرخیم، وقتی شعارنویسیهای روی دیوارها را میخوانیم، وقتی به بیمارستان سری میزنیم و به مجروحی کمک میکنیم، وقتی به گرمابه اکبرآقا میرویم و وقتی میبینیم برای پنهانکردن عکس امام خمینی (ره) و اعلامیههای انقلاب چقدر این شهر به تلاطم افتاده است.
فاطمه بختیاری داستانی ایرانی از انقلاب اسلامی ایران برای نوجوانان نوشته که فقط باید در همین قالب سنجیده و ارزیابی شود. نباید این اثر ایرانیانقلابی را با داستانهای فانتزی مدرن، با داستانهای حماسیاساطیری، با داستانهای ترسناک و حتی با داستانهای مذهبی امروز مقایسه کرد. «پدربزرگ و راز صندوقچه» را فقط باید در قالب داستان ایرانیانقلابی دید و در مقایسه با همردیفان خودش به دنبال تشابهها و تفاوتها گشت. پیشفرض من نیز همین بود. من خواندن این داستان را با این نگاه شروع کردم که قرار است داستانی شعاری بخوانم که برای نوجوان امروز نوشته شده است؛ اما صفحه به صفحه که پیش رفتم دیدم بله، این داستان شعاری است اما نه آنطور که فکر میکردم. این داستان از شعارهای آدمبزرگها نگفته است؛ «پدربزرگ و راز صندوقچه» از شعاری گفته است که صدیقه نوجوان، آن را زندگی کرده است. درست است که در برخی بزنگاههای داستان، ممکن است اینطور به نظر بیاید که نویسنده نتوانسته است احساسات خود را در قبال انقلاب کنترل کند و رها و آزاد قلمش را نثار آرمانهای انقلاب و روایت تاریخ آن کرده و شعارهایی گفته؛ اما این مسئله به قصهگویی کتاب لطمهای نزده است. حتی ماجرای خالهثریا و آن تحول درونی که تمامِ زندگیاش را تغییر داد و فکر میکنم سریع اتفاق افتاد و خوب میشد که بیشتر پروبال میگرفت هم همینطور است.
قطعات پازل کتاب خوب چیده شدهاند؛ از انتخاب کلمات مناسب سن مخاطب گرفته تا تعداد شخصیتها و شخصیتپردازی هرکدام، پیرنگ و سیر حوادث و پیامهایی که در دل هر فصل میتوان پیدا کرد. مخاطب میتواند این پازل استاندارد را در «پدربزرگ و راز صندوقچه» ببیند؛ در داستان صدیقه و قم و انقلاب اسلامی ایران، در داستان دختری که با پدر و مادرش از فرانسه به ایران آمد و آنها را در این خاکِ مبارزپرور از دست داد و با عکسهایشان در کنار پدربزرگ زندگی کرد؛ پدربزرگی که حبه انگورش را خیلی دوست داشت و برای رساندن امانتی آنها به این دختر نوجوان به سختیهای فراوان افتاد. چه امانتیای؟ این یک راز است. رازی بین پدربزرگ و صدیقه و همه مخاطبانی که این کتاب را میخوانند.