خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ زینب رجایی: پیمان، دوچرخه محمدامین را کم باد میکند تا تابستان شود. محمدامین مدام میگوید: «باباجان! کی تابستان میشود؟ کی عید میشود؟ کی یک مسافرت میرویم؟» پیمان، همان طور که به شیرینبازیهای ریحانه یک ساله میخندد به پسرش قول میدهد برای تعطیلات ٢٢ بهمن ماه بروند بندر. مادر هم، محمدامین را تشویق میکند درسهایش را خوب بخواند تا بتوانند یک سفر جمع و جور چهار نفره بروند.
محمدامین همیشه پیمان را «بابا جان» صدا میزند. ظهر که میشود زنگ میزند و سفارش میدهد: «باباجان! برای من بستنی بخر… باباجان! برای من چیپس بخر.» حالا، چهل روز است ظهرها تلفن پیمان زنگ نمیخورد و صدای محمدامین از آن طرف خط، خواستهای را به عبارت «بابا جان» گره نمیزند.
کاش بیشتر میبوسیدمشان
شب ولادت زهرا (س) با هم بیرون میروند. برای روز مادر خرید میکنند. پیمان هر چه میخواهند برایشان میخرد. جلوی گلفروشی میایستد تا برای روز زن یک شاخه گل برای «فاطمه» هدیه بگیرد. با محمدامین توی گلفروشی میروند و پیمان قیمت یک شاخه گل را سوال میکند. فروشنده میگوید: «شاخهای صد هزار تومان.» پیمان قیمت گل دیگری را میپرسد. فروشنده میگوید: «شاخهای ۱۳۰ هزار تومان».
پیمان همان را برای فاطمه میخرد. توی ماشین که برمیگردند، گل را به فاطمه میدهد. محمدامین شیرینزبانی میکند: «مامان! من امشب فهمیدم بابا خیلی دوستت دارد، میتوانست گل ۱۰۰ تومانی برایت بخرد اما ۳۰ هزار تومان بیشتر داد و این گل قشنگتر را خرید.» صدای خندهشان از پنجرههای ماشین بیرون میریزد؛ روی آسفالت خیابانها کرمان.
به خانه میرسند. برای عید ولادت حضرت زهرا (س) کیک روی میز میگذارند. میز را میچینند و کلی عکس یادگاری میگیرند. فردا قرار است برای پذیرایی از زائران گلزار شهدا، ساعتهای بیشتری توی موکب باشند. پس شب عید، خانواده کوچکشان دور هم جشن میگیرند. «چقدر خوشبخت بودیم. فکرش را هم نمیکردم فردایش زندگیام کُن فیکون شود. نمیدانستم عزیزانم برای همیشه دارند میروند. نمیدانستم فردا شب قرار است در پزشک قانونی باشند. کاش بیشتر میبوسیدمشان…»
۲۲ بهمن که قرار بود یک مسافرت جمع و جور بروند، میشود چهلمین روز نبودن ریحانه و محمدامین و مادرشان. حالا «پیمان سلطانینژاد» مانده است و سه سنگ سرد در گلزار شهدای کرمان. «انفجار در گلزار شهدا اتفاق نیفتاد؛ آن انتحاری وسط خانه ما منفجر شد. زندگیام روی روال بود… یک سونامی به خانهام افتاد و همهچیز را با خودش برد. روزها برایم سخت میگذرد و شبها خوابم نمیبرد… نمیدانم برای کدامشان گریه کنم؛ برای ریحانه، محمدامین، یا برای همسرم…»
ریحانه کاپشن صورتی داشته؟
سیزدهم دی، پیمان خطرات احتمالی را به فاطمه یادآوری میکند و میگوید حواسش موقع پذیرایی در موکب جمع باشد. حوالی عصر همکارانش، پیمان را صدا میزنند: «بچههایت کجا هستند؟ گویا کپسول گاز منفجر شده…» خیابانهای شلوغ و صدای آژیر آمبولانسها به پیمان میفهماند که ماجرا فراتر از انفجار یک کپسول گاز است.
«بالاخره فهمیدیم انتحاری زدهاند. هرچه به فاطمه زنگ میزدم جواب نمیداد. دلم طاقت نیاورد. با ماشین رفتم سمت گلزار. یکی از آشنایان گفت که همسرم با او تماس گرفته و گفته: آنتنها قطع شده، نگران نباشی؛ ما خوبیم و میرویم خانه.» پیمان هم خوشخیال و با نفسی راحت برمیگردد خانه؛ غافل از آنکه خانهشان خالی است و دیگر با صدا و عطر همسر و فرزندانش پر نخواهد شد. «انتحاری دوم، خودش را دقیقاً کنار خانواده من منفجر کرده بود.» جایی که فقط از خانواده سلطانینژاد ۶ بچه کم سن و سال بودهاند...
چند ساعت میگذرد ولی خبری از همسر و بچههایش نمیشود. وحشت از یک داغ بزرگ، توی گوشش زنگ میزند. شب میرود پزشکی قانونی؛ اما اطلاعاتی دستش را نمیگیرد. میگویند لباسها و صورتها، همه خاکی و سوخته است و نمیشود کسی را شناسایی کرد.
ساعت ۱۱ شب خواهرزاده پیمان تماس میگیرد: «دایی! ریحانه کاپشن صورتی تنش بوده؟ بین لباسهایش کاپشن صورتی دارد اصلاً؟ شلواری دارد که عکس هندوانه روی آن کشیده شده؟» پیمان دل توی دلش نیست. دلش میخواهد بگوید نه! هرگز چنین لباسی برای ریحانه نخریده اما لباسها را همین چند هفته پیش، شب یلدا برای دخترکش خریده بود. صدای پشت تلفن باز میپرسد: «دایی! گوشوارههایش چطور؟ شکل قلب هستند؟» پیمان زبانش را به سختی توی دهن میچرخاند: «آره… این لباسها را داشته. گوشوارههایش هم شکل قلب هستند…»
بگذار دروغ بگویند
هویت ریحانه را همان شب حادثه پیدا کردهاند ولی درست و حسابی به پیمان خبر نمیدهند. «نگفته بودند چه بر سرم آمده. دروغ میگفتند! مدام قسمشان میدادم که راستش را بگویید… اما یک چیزی توی دلم میگفت بگذار دروغ بگویند!» روز بعد از حادثه دوباره خودش را پزشکی قانونی میرساند. دل بسته به دروغها، هنوز هم لباس مشکی نپوشیده است.
«قیامتی بود… به هزار مصیبت، برای شناسایی رفتم داخل. همان لحظه که از پلهها پایین رفتم و چشمم به آن کاور کوچک افتاد، گفتم این ریحانه من است. شک نکنید… گفتند کاپشنش را نگاه کن؛ اما نتوانستم…» توی گلزار شهدای کرمان، لحظهای که تابوت سبکوزن را مقابل پیمان باز میکنند، برگهای گل سرخ روی ریحانه ریخته شده بود و دو کاغذ A۴ روی پیکرش که رویش بزرگ نوشته بودند: «ریحانه سلطانینژاد؛ دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی.»
همه چیز روزی حلال است
فصل گیلاس شده است. پیمان از میوهفروشی دوستش قدری گیلاس برمیدارد. تعارفهای رفاقتی، حساب و کتاب را به روز دیگری موکول میکند. عصر در خانه فاطمه ناگهان یادش میآید: «راستی! تو که کارت نکشیدی!» پیمان جواب میدهد که: «با طرف دوست هستم ناسلامتی! بعداً حساب میکنم.» فاطمه اما طاقت نمیآورد که خودش و بچهها گیلاسهای حساب نشده را بخورند. میرود مغازه و آن مقدار گیلاس را حساب میکند.
پیمان، اشکهایی که لابهلای موهای جوگندمی محاسنش گم میشود را پاک میکند و با نفس عمیقی میگوید: «همه چیز روزی حلال است!»
خواهرانههای یک خواهر شوهر
۲۹ ساله شده بود اما هنوز ازدواج نکرده بود. اطرافیان پیگیر بودند که زندگی پیمان را سر و سامان بدهند و دستش را توی دست دختری خوب و خانوادهدار بگذارند. حوالی سال ۹۰ جلوی مسجد، دختری را میبیند که چادر رنگی به سر دارد، از پلهها پایین میآید و وارد خانه کنار مسجد میشود. فاطمه، دختر خادم مسجد است که اول کار، بعد از تمام واسطهها و رفت و آمدها، حتی قبول نمیکند شماره تلفنش را به پیمان بدهند. بالاخره بعد از مدتی با چند واسطه مطمئن راضی میشود و آشناییشان پا میگیرد. طولی نمیکشد که همدیگر را میپسندند: «از آنجا که خانوادهام هم اصرار به ازدواجم داشتند وقتی گفتم دختری که میخواهم را پیدا کردم، همان لحظه خواهرم گفت: بسمالله! برویم خواستگاری.»
خواهری که برای خواستگاری از فاطمه، از ته دل ذوق کرده و بسمالله میگوید، همان شب همه را بسیج میکند و به خانه دختر میفرستد. خواهر پیمان، همان زنی است که روز بعد از انفجار، مقابل پزشکی قانونی روی خاکها افتاده است. مویه میکند؛ مثل کسی که خواهر کوچکترش را از آغوشش گرفته باشند، برای عروس جوانش روضه میخواند: «فاطمه قشنگُم بیا…» همان زنی است که میان اشکها یک باره رو به دیگران میکرد و مستأصل میپرسید: «چرا فاطمه جواب تلفنم را نمیدهد؟ از این اخلاقها نداشت! اهل قهر نبود فاطمه… عروسُم بیا… عروسُم بیا…عروسُم بیا…»
از برکت نمازهای توی آشپزخانه
فاطمه به پیمان گلایه میکند که چرا نمازش را به تأخیر میاندازد. خودش وقت آشپزی، همان گوشه آشپزخانه سجاده میاندازد و اول وقت نمازش را میخواند. به همسرش هم مدام یادآوری میکند: «نماز اول وقت، چیزها به آدم میدهد!» پیمان حرف را به شوخی میکشاند: «خانم! تو در آشپزخانه وسط آشپزی نماز میخوانی، میگویی خدا چیزها به آدم میدهد… مثلاً در این نمازهای وسط آشپزی و توی آشپزخانهای چه چیزهایی میدهند؟»
حالا میان اشکهایی که دست به دست هم پایین میافتند، سری به افسوس تکان میدهد: «الان میفهمم که از نمازهای اول وقتش که حتی حواسش بود لابهلای غذا پختن و کارهای خانهداری به تأخیر نیفتد، چیزهایی از خدا گرفت؛ شهادت را از خدا گرفت…»
جوان داغدیده حسرت میخورد که کاش ۱۰ سال زودتر با همسرش آشنا شده بود، کاش زودتر پیدایش کرده بود و قدری بیشتر با او زندگی میکرد: «فاطمه یک فرشته به تمام معنا بود. برای زندگی خیلی وقت میگذاشت. از کلاس قرآن محمدامین گرفته تا نظم خانه و زندگی.»
داغتر از داغ ریحانه
محمدامین علاقه خاصی به دورهمیهای خانوادهشان دارد. به پیمان گلایه میکند: «بابا جان! وقتی با هم ناهار میخوریم، تو یک دفعه جواب تلفنت را میدهی و جو خانواده را به هم میزنی.» پیمان میخندد. محمدامین باز میگوید: «بابا جان! من دوست دارم خانوادگی با هم باشیم، کنار هم باشیم.» پیمان گریه میکند: «الان از این حرفها گذشته… دیگر محمدامین گلایه نمیکند. حالا خانوادگی با هم هستند؛ من هم کنارشان نیستم که جو خانوادگی را به هم بزنم.»
عزیز دردانه خانه و خانواده است. کسی از گل نازکتر به محمدامین نمیگوید. پدر حسابی به پسر دلبسته است. فاطمه به پیمان میگوید: «آن قدر به این بچه وابستهای، میترسم مبادا اتفاقی برایش بیفتد، آن موقع درد خودم به کنار، جواب تو را چه بدهم؟»
حالا مادر در میانه و ریحانه و محمدامین دو طرفش به دست خاک سپرده شدهاند: «درست است که یک ایران با شنیدن عبارت کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی، برای ریحانه، دختر ۱۸ ماهه من غصهدار شدند، اما راستش را بخواهید داغی که محمدامین بر دلم گذاشته، خیلی سنگینتر است. همه طایفه و خانواده میدانستند چقدر وابسته او هستم. رفتنش جگرم را آتش زد…»
خودش را به هر مصیبتی از زیر بار اشکهای سنگین بیرون میکشد و میگوید: «اگر غیر از شهادت، اتفاق دیگری برای آنها میافتاد، قطعاً نمیتوانستم کنار بیایم. اگر بچه من در تصادف یا هر حادثه دیگری فوت میکرد طاقت نمیآوردم؛ شک نکنید باعث و بانیاش را خودم میکشتم. اما حالا خوب میدانم کجا هستند؛ میدانم حاج قاسم که سالها در زندگی خود عموی فرزندان شهدا بود، حالا کنار فرزندان من است.»
حسرت پیاسفایو
همهکاره و صاحبخانه محمدامین است. از انتخاب غذای ناهار و شام گرفته تا لباسهای ریحانه و پدر و مادر، همه را خودش تعیین میکند. پیمان دلش نمیآید به هیچکدام از خواستههای ریحانه و محمدامین نه بگوید؛ مخصوصاً محمدامین.
حالا چند ماهی است محمدامین کلاس قرآن میرود. پیشرفت خوبی داشته و حسابی علاقمند شده است. آیهالکرسی را با ذوق برای عمهاش میخواند. همان عمه که مقابل پزشکی قانونی خاک توی مشتش پر میکرد و روی سر میریخت و میان مویهها میگفت: «محمدامین بیا برام آیهالکرسی بخوان عمه». پیمان قول میدهد که اگر محمدامین بعد از آیهالکرسی سوره شمس را با صوت قاری معروف عبدالباسط بخواند، برایش «پیاسفایو» بخرد. از وقتی به نیمههای سوره شمس میرسد، مدام یاد بابایش میاندازد: «بابا جان! کی برایم پیاسفایو میخری؟ دارم سوره را حفظ میشوم…»
پیمان چند باری دست محمدامین را میگیرد و به مغازه میبرد؛ ولی قیمتها خیلی بالا است. با اشاره دست و چشم، پنهانی به مغازهدار اشاره میکند: «بگو الان نداریم!» وقتی در سناریوی موفق پدر، دست از پا درازتر به خانه برمیگردند محمدامین کودکانه و شیطنتآمیز به پیمان میگوید: «باباجان! پس این همه بچه که پیاسفایو دارند از کجا خریدهاند؟»
پیمان هر چه محمدامین میخواهد را برایش فراهم میکند؛ به جز پیاسفایو که پولش کفاف نمیدهد و سرنوشت مجالش را نمیدهد: «فرصت نشد؛ حسرتش به دلم ماند که برای بچهام بخرمش. قول داده بودم که اگر فقط کمی صبر کند خیلی زود برایش میخرم. اما نشد… نشد…» اشکهای پیمان مثل ترکشهای انتحاری کرمان ناتمام و زخمافکن است.
مرهم موشکهای انتقام
شبها خوابش نمیبرد. عکسها و فیلمهای ریحانه و محمدامین را میبیند. آن روز، نزدیک صبح چشمهایش تسلیم خستگی میشود؛ تا اینکه ساعت هشت با خبر شلیک موشکهای سپاه برای انتقام حمله تروریستی کرمان، خواب از سرش میپرد. «با تمام وجودم خوشحال شدم. قبل از آن به یکی از همراهان سردار حاجیزاده گفته بودم که شما بزنید، ما پشت شما هستیم. وقتی شنیدم این عملیات انجام شده، گفتم ناز شست سردار حاجیزاده! دست او را میبوسم. این انتقام مرهمی بود بر زخممان.»
غیر از همسر و دو فرزندش، پنج نفر دیگر از اعضای خانوادهاش را در حادثه کرمان از دست داده است؛ حالا موشکهایی که مقر تروریستها را در کشورهای اطراف هدف قرار میدهند، دلش را کمی گرم میکند: «این ها است که یک روح تازه در بدن آدم داغدار میدمد و نفسی به او میبخشد.»
بعد از این برای ترمیم قلب داغ دیدهاش، بیتاب و چشمانتظار دیدار آقاست: «تا آقا را نبینم دلم تسکین پیدا نمیکند. نمیدانم کی امکانپذیر میشود. گفتهاند که به زودی! ولی کسی نمیداند این به زودی دقیقاً چه زمانی است. دیدار با آقا بزرگترین آرزوی همسرم بود و الان بزرگترین آرزوی خودم است. اولین دیدار با آقا قطعاً به نیابت از فاطمهام خواهد بود…»
همسایه خوب آخرت
زن و شوهر توی یکی از گپهای آخرتیشان، برای یکدیگر وصیت میکردند که وقتی از دنیا رفتند کجا دفن شوند. فاطمه میگوید: «دلم میخواهد در بهشت زهرا سمت شهرستان پدریام دفن شوم؛ ولی نمیشود بعد از مرگ خاکهایمان از هم دور باشد. نمیشود شما جدا باشی و من جدا! هرجا شما باشی من هم همانجا هستم.»
گلزار کرمان مراسم دعا برگزار کرده است. یک خیمه زدهاند و داخلش فرش انداختهاند. فاطمه، با ریحانه و محمدامین روی فرش مینشینند، ولی برای پیمان جا پیدا نمیشود. کمی آن طرفتر بیرون خیمه، مینشیند و دعا را گوش میکند. یک سال از این مراسم میگذرد. حالا، فاطمه را همان جایی خاک میکنند که پیمان سال قبل نشسته بود و دعا گوش میداد.
«چقدر با هم چانه زدیم که هر کدام کجا دفن شویم. حالا همجواری شهدا نصیبشان شده و زیارت خودشان آرزوی دیگران! آرزوی هرکسی است که در گلزار شهدای کرمان دفن شود. شخصیتهای بزرگی خواستند آنجا دفن شوند ولی اجازه ندادند. این شهدا سعادت زیادی داشتند که در خانه آخرت، همسایه سردار سلیمانی شدند.»
شاید همه اینها یک خواب بد باشد
«وقتی همسر و فرزندانم را آوردند، کسانی که تدفین میکردند، نگران بودند. گفتند اینجا سر و صدا و بیتابی میکنید. قول دادم آرام بمانم. اما محمدامین را که آوردند نتوانستم آرام بمانم… نتوانستم… زیر قولم زدم. نوبت به ریحانه که رسید گفتند نمیتوانی بمانی، بیتابی میکنی! باز قول دادم آرام باشم. وقتی پیکر ریحانه ۱۸ ماههام را بغل کردم، حال غریبی به من دست داد. دخترم را رو به آسمان بالا گرفتم و او را به حاج قاسم سپردم. یکباره دیدم همانها که کنارم بودند و قول میگرفتند که آرام باشم و بیتابی نکنم، خاک به سر و صورت خود میریختند.»
پیمان به این فکر میکند که مدتی دیگر رفتوآمدها کم و دورش و برش خلوت میشود: «آن وقت من میمانم و سه سنگ سرد در گلزار شهدا. چند روز در هفته به گلزار بروم تا دلم آرام بگیرد؟ وقتی میخواهم اشک بریزم، نمیگذارند؛ یا عکس و فیلم میگیرند یا مانعم میشوند. حتی سر زدن به خاکشان آسان نیست. هنوز هم تدابیر امنیتی حاکم است.»
میان بیتابیها همان روزها یک نفر عکسی که با هوش مصنوعی درست شده را نشانش میدهد: «به من گفت پیمان ببین! آن بالا، وضعیت این است! دخترت در بغل سردار سلیمانی است! این را که گفت قدری دلم را قرص کرد. حداقل میدانم که جای عزیزانم جای حقی است. انشاءالله یک روزی دست من را هم بگیرند و مهمانشان باشم… اما با همه اینها، روزهای سختی است. هنوز هم با خودم میگویم: شاید همه اینها یک خواب بد باشد!»