خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امیر آزاده خلبان محمدعلی اعظمی روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ در آستانه آزادی خرمشهر در ماموریت بمباران نیروهای دشمن که در حال عقبنشینی بودند، بهعنوان کابین عقب حسینعلی ذوالفقاری مورد اصابت پدافند زمینبههوای دشمن قرار گرفت و در پی خروج اضطراری از هواپیما، به اسارت دشمن درآمد.
گفتوگو با اینامیر خلبان یکی از قسمتهای پرونده «منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور» است و با بهانه حضور اعظمی بهعنوان کابینعقب محققی برگزار شد. در قسمت اول اینگفتوگو سوابق آموزشی و پروازی اعظمی و چگونگی آشناییاش با محققی مرور شدند. همچنین شروع جنگ در پایگاه ششم شکاری بوشهر که محل خدمت اعظمی و محققی بوده است. قسمت دوم گفتوگو هم بهطور مشروح به ماجرای ماموریت آخر، اجکت اعظمی و شروع اسارتش اختصاص داشت.
سومینقسمت گفتوگو با امیر جانباز آزاده خلبان محمدعلی اعظمی درباره نگاه او به اسارت و مجموعهخاطراتی است که از خلبانان آزاده نیروی هوایی منتشر کرده است.
دوقسمت پیشین اینگفتوگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعهاند؛
* «منوچهر محققی خلبانی بود که جلوتر از هواپیمایش پرواز میکرد / نخلهای جنوب به زیر هواپیمایمان میگرفت»
* «روایت بمباران موفق ۱۸ اردیبهشت ۶۱ که به سقوط و اسارت ختم شد / اینهمه بمب زیر هواپیما ندیده بودم!»
در ادامه مشروح قسمت سوم و پایانی اینگفتوگو را میخوانیم؛
* آقای اعظمی شما یککار ارزشمند در زمینه گردآوری خاطرات خلبانهای آزاده دارید. ۱۴ جلد است دیگر! نه؟
ما در طول تاریخ به اینصورت اسیر نداشتیم. چون نداشتیم، از اسارت هم چیزی نمیدانستیم. همیشه برای خودم مساله بود که نیروی هوایی باید مطالبی از اسارتِ ما بگیرد و در اختیار آیندهها قرار دهد.
* پس دغدغه شخصی خودتان بود.
بله. وقتی برگشتیم نیروی هوایی در سال ۱۳۷۲ همه ما را بازنشسته کرد.
* شما ۶۹ برگشتید و ۷۲ بازنشسته شدید.
تا ۷۲ هم کاری نمیکردیم و در اختیار خودمان بودیم. علتش این بود که ۵۰ خلبان از درجه سرهنگدویی و سرگردی به پایینبودیم؛ بیشتر هم سروان و ستوان. حالا بعد از برگشت ما، یکعدهمان سرهنگ و سرتیپ شدهاند. باید به اینها شغل بدهند ولی جایگاه سازمانی ندارند چون به تعدادشان، نفر نشسته است. چه کنند؟ ۵۰ نفر را بردارند و جایشان ۵۰ نفر دیگر بگذارند؟ از ملاحظات امنیتی که بگذریم، اینافراد یعنی ما، ۱۰ سال از نظر تجربه عقب هستند. کسی حرفشان را نمیخواند!
از ۶۹ تا ۷۲ در خانه نشستیم. تا جاییکه میتوانید سعی کنید بازنشست نشوید؛ یا از قبل برای خودتان شغلی در نظر بگیرید! چون در خانه نشستن مساوی است با بگومگو و دعوا. بههرحال دو سلیقه در کنار هم بحث میکنند. به همیندلیل با بچهها گفتیم برویم سراغ فرمانده نیرو که یا بازنشستمان کنند برویم سراغ یکشغل و کاری، یا به خدمت برگردیم. حدود پانزدهشانزده نفر بودیم که رفتیم پیش مرحوم ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی پس نمیشد. به اینترتیب، روی دست نیروی هوایی مانده بودیم. نمیتوانستند ما را بازنشسته کنند. روز اول هم که آمدم و میخواستم از خانه بیرون بروم، عیالم میگفت حتماً باید همراهت باشم. زیر بغلم را میگرفت تا هنگام عبور از خیابان ماشین مرا نزند. یا اگر از خانه بیرون میرفتیم، نگران بودند برگردیم.
* آنها بیش از حد نگران بودند یا شما واقعاً وضعتان بد بود؟
نه آنها فکر و خیال میکردند. ما فکر میکردیم در اوج سلامتی و قدرت هستیم. از نظر فیزیکی سالم ولی تکیده بودیم.
با گذشت زمان از ۶۹ تا ۷۲ در خانه نشستیم. تا جاییکه میتوانید سعی کنید بازنشست نشوید؛ یا از قبل برای خودتان شغلی در نظر بگیرید! چون در خانه نشستن مساوی است با بگومگو و دعوا. بههرحال دو سلیقه در کنار هم بحث میکنند. به همیندلیل با بچهها گفتیم برویم سراغ فرمانده نیرو که یا بازنشستمان کنند برویم سراغ یکشغل و کاری، یا به خدمت برگردیم. حدود پانزدهشانزده نفر بودیم که رفتیم پیش مرحوم ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی. چندنفر از بچهها که در شرف بازنشستگی بودند، پیشنهاد کردند با حقوق و مزایا بازنشست شوند. آنزمان وقتی ارتشیها بازنشست میشدند، فقط حقوق ثابت میگرفتند. مزای اصلی شغل خلبانی هم در حق پروازش است. برای بازنشستگی با حقوق و مزایا، باید با جانبازی بازنشسته میشدیم. بند ج ماده ۱۰۸ قانون ارتش این است که کسی که توانایی جسمیاش را در دفاع از کشور از دست داده، بهنحوی که توانایی جسمی ندارد با حقوق و مزایا بازنشست شود. بعد از اینکه حرفمان را زدیم، ستاری گفت خوب است و به اینمساله فکر میکنم.
چندروز بعد بیمارستان ما را احضار کرد. به خلبانهای آزاده جانبازی داده و دوباره بازنشست شدیم و رفتیم خانه. من به یکشرکت تهیه و توزیع مواد پروتئینی رفتم. تا اینکه شهید ستاری شهید و آقای (حبیب) بقایی فرمانده نیرو شد. آنزمان آقای (فریدون) علیمازندرانی رییس ایثارگران نیروی هوایی بود. ما هم زیر نظر ایثارگران بودیم. از نظر مادی وضعمان خراب بود. خانهای در پردیسان داشتیم که تمام شده بود و وامی داده بودند که دریافتش شروع شده بود. بخش عمده حقوقمان برای قسط اینوام میرفت. آقای مازندرانی هم سعی میکرد کاری کند اما درگیر مسائلی شد و در نهایت ایشان را برداشتند و قرعه به نام من افتاد. گفته بودند کسی را در این سمت بگذارید که خودش اسیر بوده و مشکلات اسرا را درک کند. در نتیجه سال ۷۴ دوباره به نیروی هوایی برگشتم و درگیر شدم. منتهی آندغدغه را هنوز داشتم.
* اینکه خاطرات اسرا باید گردآوری شود.
بله. اینبار سال ۸۳ بازنشسته شدم. در ایثارگران نمیرسیدم به ایندغدغه بپردازم. سال ۹۳ یا ۹۴ برای مراسم دهه فجر به بوشهر دعوت شده بودیم. موقع بازگشت فرمانده پایگاه بوشهر با امیر جهانبخش حبیبی رییس دفتر مطالعات نیروی هوایی به بدرقه ما آمد. آنجا انتقاد شدیدی کردم که اینخاطرات مانده و خیانت شده. چون ما در طول تاریخ جنگی نداریم که اسیر داشته باشد. گفتم چرا نیامدهاند اینخاطرات را گردآوری کنند؟ ایشان گفت شما درست میگویی! ما اقدام میکنیم. چندوقت بعد زنگ زدند و گفتند بیا دفتر! رفتم و گفت «خودت اینکار را به عهده بگیر! خلبانهای آزاده را به دفتر دعوت کن که با عنوان تاریخ شفاهی بیایند صحبت کنند. مصاحبهها هم صوتی و تصویری ضبط شود و بعد متن را پیاده کنید. اینجا کمکات میکنند.» گفتم باشد. به اینترتیب بهصورت خرید به خدمت، دوباره استخدام شدم و شروع کردم.
* خودتان متن مصاحبهها را پیاده کردید؟
اول کار، دیگران متنها را پیاده میکردند. ولی دیدم نمیتوانند. تصمیم گرفتم خودم از اول تا آخر را پیاده کنم. به اینترتیب کار خاطرات ۱۸ خلبان را انجام دادم. خیلیها از بازنشستگی سال ۷۲ ناراحت شده بودند و نیامدند. ولی خاطرات ۱۸ نفری که آمدند ثبت وضبط کردم. نتیجه کار، سهجلد کتاب شد که هرجلد ۶ خلبان دارد. کار تمام شد. اما دیدم چیزی که در ذهنم داشتم نشد. اینها زندگینامه و خاطره بودند. کار خاطره هدف من نبود. به همیندلیل دنبال منابع دیگری رفتم تا به آنهدف برسم. در نتیجه به کتابخانههای متعدد رفتم و گشتم.
* دنبال چه بودید؟
میخواستم ببینم خاطرات اسرای کشورهای دیگر چگونه است و چه شرایطی داشتهاند. به کتابخانه هلال احمر رفتم و دیدم اصل ماجرا آنجاست. دیدم اسارت قانون دارد؛ قوانین متقن و بینالمللی! و کسانی که اینقوانین را نوشتهاند، انگار خودشان سالها اسیر بودهاند و برای هر گوشهاش قانون نوشتهاند. جنگ هوایی، دریایی و زمینی ۱۴۳ قانون مربوط به اسارت دارند. کشورها هم آنها را امضا کرده و ملزم به رعایتشان هستند.
* و از اینجا یکزمینه دیگر در کارتان شروع شد.
بله. وارد فاز دیگری شدم. تا تاریخ تمدن ویل دورانت و داریوش و کوروش هخامنشی هم رفتم. جنگهای صلیبی را از استیون رانسیوان خواندم؛ دو جلد قطور. روی نظریه دانشمندان اروپایی درباره اسارت هم کار کردم؛ اینکه میگفتند اسیر مثل حیوان است و حقوقی ندارد. روی نظر مسلمانان درباره اسارت کار کردم. اسارت در ادیان را هم مطالعه کردم. جالب است که بحث بردهداری در اروپا عمدهاش از همین اسیران جنگی بوده است.
خود ما که نظامی بودیم، از قوانین اسارت خبر نداشتیم. بسیجیها هم همینطور. ما نظامیها برای اینکه حرمتمان پیش عراقیها حفظ شود، یکنفر ارشد داشتیم که فرمانده ما بود. ارشدترین درجه را بینمان داشت.
* برای شما آقای (محمود) محمودی بود دیگر!
بله. ما اصلاً با عراقیها حرف نمیزدیم. مسئولمان آقای محمودی بود و او با فرمانده آنها حرف میزد. یکبار مرحوم (حسین) لشکری سرش درد میکرد و میخواست این را به نگهبان بگوید. میگفت «الم راسک!» خب ترجمهاش میشود «سرت درد میکند.» او هم اشتباه متوجه میشد که انگار لشکری دارد میگوید تنت میخوارد. حسین باید میگفت «الم فی راسی!» یا مواقعی پیش میآمد که بحث سیاسی پیش میآمد و زد و خورد میشد. بنابراین قرار شد حرف نزنیم و فقط آقای محمودی با فرمانده آنها صحبت کند. قرار شد غیر از فرمانده هیچکس با دشمن صحبت نکند. فرمانده هم از طرف خودش صحبت نمیکرد. از طرف جمع ما صحبت میکرد. برای ۲۵ تا ۳۰ نفر هیئت دولت تشکیل دادیم و ۳ نفر را بهعنوان حاکم بر قوانین داخلیمان انتخاب کردیم.
وقتی فرمانده عراقیها میآمد، توقع داشت بچهها دورش را بگیرند و خواهش کنند. ولی کسی طرفش نمیرفت. فقط ارشدمان آقای محمودی میرفت و با ادبیات رسمی با او حرف میزد. نوروز یکسال بود که فرمانده اردوگاه برای تبریک عید آمد. پشت سرش تلویزیون آوردند. وقتی رفت، گفتیم تلویزیون را بگذارید بیرون. پرسیدند چرا؟ گفتند چون باعث تفرقه ما میشود. جواب دادند خب فوتبال ببینید! گفتیم نمیشود. یکسری از برنامهها فوتبال است. یکسری جوک و شو است و یکسری هم دریوری به رهبران ما! خب یکعده نمیخواهند. اینطوری دعوا میشود. پس بهتر است تلویزیون نباشد. اگر میخواستند کسی از بچهها را بزنند، فرماندهمان میگفت حق نداری بزنی! من نمایندهام. باید مرا بزنی. کسی هم نمیتوانست فرمانده را بزند چون او بهتنهایی نماینده ما بود.
سر یک میخ دعوا میشد! چرا؟ چون آنمیخ برای من حیاتی است. من در آسایشگاهی که همه دورتادورش خوابیدهاند، یکساک یا یککیسه دارم. ما وسایلمان را داخل اینکیسهها میگذاشتیم. سهم ما از فضای آسایشگاه به اندازه یک تشک بود. فقط میتوانستیم روی دیوار بالاسر اینتشک، یکمیخ بزنیم و کیسه یا ساکمان را آویزان کنیم. وقتی در محوطه قدم میزدیم و روی زمین یکمیخ میدیدیم، هم من هم شما خیز میرفتیم که اول من دیدمش میخواهی در اسارت حمام بروی! یکدوش هست با یکآبگرمکن ۵۰ لیتری برقی که نمیدیدیمش. خب چهارپنج نفر اول که دوش میگرفتند آب سرد میشد؛ آنهم در زمستان کویری و یخبندان بغداد. البته چون آنجا شرجی است، آب یخ نمیزد ولی سرمایش استخوانسوز بود. ما ۲۴ ساعت در سلول بودیم و یکساعت هواخوری داشتیم. میخواستیم تحرک داشته باشیم. پس ورزش میکردیم. در نتیجه عرق میکردیم و بعدش میخواستیم استحمام کنیم. حالا ده دوازده نفر میخواهند دوش بگیرند. اولی که بگیرد به سومی و چهارمی برسد، آب سرد میشود. چهطور میشود مدیریت کرد؟ آمدیم یکظرف سه یا چهارلیتری را سوراخ کردیم و زیرش یکوالف انداختیم. قانون این بود که اگر میخواهی دوش بگیری هفتهای یکدفعه و بعد هم میروی خودت با یکسطل خیس میکنی، صابون و لیف میزنی و با سطل دوم این را میشویی و با سطل سوم آب میکشی و تمیز میآیی بیرون.
دشمن یکلیوان به ما میداد. خب این، چیزی است که همه هم لازمش دارند. من میخواهم، نه خیر من میخواهم؛ دعوا میشود. سر یک میخ دعوا میشد! چرا؟ چون آنمیخ برای من حیاتی است. من در آسایشگاهی که همه دورتادورش خوابیدهاند، یکساک یا یککیسه دارم. ما وسایلمان را داخل اینکیسهها میگذاشتیم. سهم ما از فضای آسایشگاه به اندازه یک تشک بود. فقط میتوانستیم روی دیوار بالاسر اینتشک، یکمیخ بزنیم و کیسه یا ساکمان را آویزان کنیم. وقتی در محوطه قدم میزدیم و روی زمین یکمیخ میدیدیم، هم من هم شما خیز میرفتیم که اول من دیدمش. سر یکنخ سیگار هم همینماجرا بود.
اسارت، خوی واقعی انسان را به نمایش میگذارد. خوی واقعی چیست؟ آن صفات رذیله. ما دو گونه صفت داریم یکی فضیلت، یکی رذیلت. در اسارت همه رذیلتها ظاهر میشد. زن و مردی هم که با عواطف انسانی به هم جذب میشوند، وقتی زیاد با هم در خانه کنار هم بمانند دعوایشان میشود. چندساعت با هم هستیم؟
* هشتساعت!
نه. هشتساعت هم نیستیم.
* بله کمتر است.
بخشی از ساعاتی که با هم هستیم برای دیدن تلویزیون است، بخشی آوردن بچه از مدرسه و چه و چه … شاید یکساعت بخواهیم با زنمان در خانه صحبت کنیم. بقیه را هم که خوابیم. نمیتوانیم با هم بسازیم. چرا؟ چون زندگی یکنواخت میشود و عادت میکنیم. شما الان که من از خانه آمدهام، مرا میبینید میگویید عجب آدم خوب و خوشاخلاقی است. ولی وقتی به خانه بروم، بداخلاقم. اینحالت خود را کاملاً در اسارت نشان میدهد. این میشود که حاضرم به خاطر یکسیگار نفر کناریام را له کنم. برای دود کردن یکسیگار!
خروپف کردن من تو را اذیت میکند. باشد! صبر میکنی. یکروز، دو روز؛ چند روز؟ وقتی ۱۰ سال گذشته و معلوم هم نیست کی تمام شود. مرتب به خودت میپیچی که کی تمام میشود، من نجات پیدا کنم. بعضیها از اسارت تصویر شلاق و زدن را دارند. اینکه مسالهای نیست. پوستت چندروز بعد خوب میشود و دردش از بین میرود. درد این است که کناردستیات را چهطور تحمل کنی! بعضیها استرس میگرفتند و چشمشان تیک میگرفت. چه میگویی؟ من؟ چیزی نگفتم! نه با چشمت چیزی گفتی! فحش دادی؟ نه آقا! اینطوری دعوا میشد. اسارت واقعی این است.
ما در سلول بودیم پنجره را با گل پوشانده بودند و دریچهای ناچیز داشت. خب برای اینکه خفه نشویم، اکسیژن لازم داریم. از اردیبهشتماهِ بغداد که دمای هوا بالای ۳۰ درجه است تا مهر، سلولها اکسیژن نداشت و هوا مرده بود؛ در حدی که کمبود نفس و تنفس میگرفتی. خیلیوقتها مجبور بودی روی زمین بخوابی تا بتوانی از روزنه زیر در تنفس کنی. اینهاست که آدم را پیر میکند وگرنه کل بدرفتاریشان با ما، همانبازجویی بود که شلاق و کابل خوردم. یکی را شوک الکتریکی دادند و دیگری مشت و لگد خورد.
وقتی قوانین اسارت را خواندم دیدم دقیقاً همانچیزهایی بوده که ما در اسارت رعایت کردهایم. اینطور بود که کتاب «الفبای اسارت» را نوشتم و امیدوارم روزی به آییننامهای تبدیل شود برای آینده ارتش.