به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «آذرخش و رقص فانتومها» شامل خاطرات آزاده خلبان حسینعلی ذوالفقاری نوشته صادق وفایی بهتازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده و در سی و پنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه میشود.
اینکتاب پس از «بیگانه با ترس» و «شبح دوستداشتنی»، سومینکتابی است که صادق وفایی درباره خلبانان نیروی هوایی بهویژه خلبانان شکاری بمبافکن فانتوم F4 نوشته است.
حسینعلی ذوالفقاری متولد ۱۳۳۰ است که پس از ورود به نیروی هوایی، برای آموزش به آمریکا اعزام شد و پس از بازگشت به ایران، هواپیمای فانتوم را برای پرواز انتخاب کرد. ذوالفقاری یکی از خلبانان پایگاه سوم شکاری همدان بود که در دوران خدمت خود با خلبانان و اسطورههایی چون قاسم پورگلچین، محمود اسکندری، داریوش ندیمی، فرجالله براتپور، جلیل پوررضایی و … همراه و همنفس بوده است. او از چهرههایی چون شهید مصطفی چمران، شهید احمد کشوری و ابوالحسن بنیصدر نیز خاطراتی دارد.
اینخلبان پس از پیروزیهای مراحل مختلف عملیات بیتالمقدس که بهمرور باعث آزادسازی خرمشهر شدند، در روز ۱۸ اردیبهشت یعنی یکروز پس از بمباران موفق پل استراتژیک و شناور عراق روی اروندرود توسط محمود اسکندری، در ماموریت بمباران ۴ کیلومتر از جاده عقبنشینی نیروهای دشمن در جاده جفیر _ طلاییه، مورد اصابت پدافند زمین به هوا قرار گرفت و با محمدعلی اعظمی خلبان کابین عقب خود بهطور ناگهانی از هواپیما خارج شد و به اسارت دشمن درآمد. او با تحمل بیش از ۸ سال اسارت و بودن در جمع اسرای مفقودالاثر، شهریور ۱۳۶۹ به میهن بازگشت.
ذوالفقاری از بازگشت از دوران اسارت، در قامت خلبان مسافربری به خدمت پرداخت و چندسال پیش بازنشسته شد.
خاطرات امیر آزاده خلبان ذوالفقاری در «آذرخش و رقص فانتومها» در ۹ فصل تدوین شدهاند که عناوینشان به اینترتیب است: «اتاق بازجویی و آنزن نامحترم»، «در ایران اجکت نداریم!»، «پشت پیکر شهدا پناه گرفتهایم!»، «مبارزه با دیوارهای زندان»، «شیر حلال!»، «رقص باله فانتومها بین درهها»، «رویای آنبانوی رویپوشیده»، «نقشه فرار» و «برنمیگردید، زنده بمانید و بپرید بیرون!».
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم؛
* بعد از اچ ۳، عملیاتهای مهم ثامنالائمه، فتحالمبین و بیتالمقدس را داشتیم.
بله.
* که شما در پایان بیتالمقدس اسیر شدید. گفتید در بازجویی استخبارات وقتی نگهبان بالای سرتان به گردنتان ضربه میزد، چون قبلاً یک اجکت دیگر داشتید، درد شدیدی به گردنتان و ستون مهرهها هجوم آورد. فکر کنم الان به خاطره اولین اجکتتان رسیدهایم؛ زمستان ۱۳۵۹ پیش از آنکه در فروردین ۱۳۶۰ حمله به اچ۳ انجام شود.
بله. مربوط به بمباران العماره است که در مسیر برگشت از آن، اسکندری ناگهان سایت موشکهای عراقی که دزفول را بمباران میکردند، دید.
زدن العماره دوبار انجام شد. بار اول هشتفروندی بودیم با لیدری براتپور. اسکندری هم سابلیدر بود. ده روز بعد گفتند: «آنجا محل تجمع نیرو است. بروید بزنید!» طبق معمول، بمبهای خوشهای مال من بود. تمام بمبها را در ارتفاع دویستپایی میزدیم، ولی این را باید صدپا میرفتی بالا. وگرنه مسلح و فعال نمیشد.
در مرتبه دومی که رفتیم العماره را بزنیم، من چیزی از هدف و تجمع نیرو ندیدم. برای همین گفتم حیف است بمبهای گران خوشهای را که برای بیتالمال است، هدر بدهم. لاشه تانک و نفربر جلویمان بود. بههمینخاطر نزدیم و برگشتیم. سر همین عقیده بود که من ششبار با بمب برگشتم و نشستم.
* که خیلی کار خطرناکی است!
بله. بعضیها هم بودند که بمبهایشان را در مناطق پرتوپلا میزدند. نزدیک مرز ناگهان دیدم یکی از هواپیماها دارد با مسلسل جایی را میزند. صدایش در رادیو آمد. اسکندری بود: «بچهها هرکه هرچه دارد خالی کند اینجا. همانسایتی است که دزفول را میزند. کی بمب دارد؟» گفتم: «ذوالفقاریام جناب سرگرد! دارمتان!» گفت: «حسین، یاابوالفضل! همان سایت است! بزنش!» اینجا بود که حاجیات دیوانه شد. بمب و مهمات داشتم دیگر! اسکندری هم که گفته بود. دیگر حجت تمام بود. گفتم خدایا شکرت! چون افت داشت بمبهایم را نزده برگردم! ولی نمیخواستم بمبها را هدر بدهم و روی تانک سوخته مصرفشان کنم.
اینکتاب با ۲۳۶ صفحه و شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه منتشر شده است.