خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: به طرف خط در حرکت بودیم. یک شهید، دو شهید، خدای من! چقدر شهید روی زمین افتاده؛ تا چشم کار میکرد پیکر بی جان شهدایی بود که روی زمین غرق در خون افتاده بودند. نزدیکتر شدیم. چهرهها متفاوت شده بود. انگار اصلاً ایرانی نبودند. فریاد زدم: «عراقی، عراقی، فرار کنید» اما هیچ پناهی دیگر آنجا نبود. هرکسی را که تا به آن لحظه دیدیم دیگر شهید شده بود. تمام تنم یخ کرده بود و بهت زده به اطراف نگاه میکردم: «حالا شما فکر کنید با آن تجهیزات سنگین ما مجبور بودیم جان خود را برداریم و برویم» با صدای شلیک گلوله و به رگبار بستنهای عراقیها به خودم آمدم. لحظهای برگشتم تا ببینم آنها هم به دنبال ما میدوند که رضا را دیدم. در حالت تشهد نشسته بود و خون از همه جای بدنش بیرون میریخت. دستگاه ضبط دور گردنش و چشمانش بسته است. به قدر صدا کردنش هم وقت نداشتم. حتی نمیتوانستم بگویم رضا جان! در یک ثانیه او را در این حال دیدم. ثانیهای که به اندازه یک عمر بود.»
«آقا مرتضی» از زبانش نمیافتاد و دائم با این لفظ خطابش میکرد. میگوید: «آقا مرتضی جایگاه ویژهای دارد، جایگاهی بالاتر از حدی که حالا هست.» سال ۱۳۵۹ تقریباً ۲۱ ساله میشود. در همین سن و سال وارد گروه جهاد سازندگی میشود و اولین مواجههاش با «مرتضی آوینی» از همان جا کلید میخورد. یک سال قبل از ورود به جهاد، آموزش فیلمسازی را در مجمع «تل فیلم» در کنار اساتیدی همچون اکبر عالمی، محمدرضا حکیمی و والی پور میگذراند. میگوید: «دانشگاه علم و صنعت به دلیل عنوان انقلاب فرهنگی بیش از دو سال بود که تعطیل شده بود و من هم بیکار ماندم. بعد از آن وارد مجموعهای شدم و حدود یک سال کمتر آنجا مشغول بودم. اما بعدها به دعوت مدیر گروه جهاد سازندگی وارد گروه مستقر در سازمان صدا و سیما شدم. اولین شخصیتی که با او مواجه شدم سید مرتضی بود» اینها را «مصطفی دالایی» یکی از فیلمبرداران «روایت فتح» تعریف میکند. کسی که مدیریت صنایع خوانده اما عشق به دوربین، فیلمبردارش میکند.
آوینی آن زمان مشغول تولید مجموعه حقیقت بود. دالایی هم از اواخر آن مجموعه که مصادف با عملیات امام مهدی در صحنه نبرد جنگ هشت ساله میشود به طور رسمی همکاری و نزدیکی اش با مرتضی آوینی شکل گرفت. حقیقت مجموعهای سیزده قسمتی از روزهای آغازین جنگ تحمیلی علیه ایران در خرمشهر است. این شهید قلم در اولین روزهای جنگ و خیال دشمن برای تصرف خرمشهر دوربینش را برمیدارد تا مستندی از آن روزها ثبت کند. تمام قصد آوینی از تولید مجموعه حقیقت این بود که نشان دهد خرمشهر غیر قابل تصرف است؛ اما چیزی نمیگذرد که این شهر در مدت کوتاهی طعم تلخ سقوط را میچشد. سقوط موقت خرمشهر خاطر مرتضی آوینی را مکدر میکند و مدام خودش را بابت فیلمی که در آن در مورد نجات قطعی خرمشهر حرف میزند، شماتت میکند: «مرتضی خودش را مقصر میدانست. تعهدی که مرتضی به فیلمهایش برای بیان حقیقت داشت را در عصر کنونی خبرگزاری و رسانهها نسبت به خبری که مطرح میکنند، دارند؟»
من تا آن لحظه مرده ندیده بودم
پرونده حقیقت که بسته شد به ندرت فیلمهایی از جبهه پخش میشد و آوینی تقریباً وقتش را صرف فیلمهای روستایی میکرد. جهاد نیز وارد عرصه محرومیت زدایی شده بود و تمام توان خود را برای ذرهای التیام بخشیدن به مناطق محروم گذاشته بود. آن زمان جهاد تبدیل به یک دولت کوچک انقلابی در هر روستا شده بود و فعالیتهای مختلفی از کشاورزی تا آموزش و پرورش انجام میداد. همین دید باعث شد که پایگاهی نیز در صدا و سیما تشکیل دهند و پروژه جهاد تلویزیونی ایجاد شد. سهیل نصیری که فیلمبردار اصلی آوینی است بعد از مجموعه حقیقت مسیر خود را تغییر داده و از گروه خارج میشود. آوینی تقریباً دست تنها مانده و بار تمام کارها روی دوش خودش است. تعریف کردن این موضوع به خندهاش میاندازد: «مرتضی بعد از سهیل به ما چند نفری که از تله فیلم آمده بودیم چندان اعتماد نداشت؛ او میگفت اینها یک سال آموزش دیدند؛ همین! تمام شد و رفت! نه اسلام را قبول دارند، نه امام خمینی را و نه حتی سینما را میفهمند.»
۱۳ سالی از مرتضی کوچکتر است و به تبع نسبت به او بیتجربهتر. همین بیتجربگی اوایل شروع به کار، چند باری برایش دردسر ساخته و به گفته خودش از نظر آوینی و فیلمبردارش آدم خراب کاری جلوه کرده است. اصلاً همین شماتت هاست که فکر کنار گذاشتن حرفهای که با عشق دنبالش میکند را در سرش میاندازد؛ اما هرچقدر که جلوتر میرود شخصیت آوینی مجذوبش میکند. داستان این دردسرها را این گونه تعریف میکند: «من را به عنوان دستیار خواسته بودند. اولین خراب کاری برمیگردد به زمانی که رفتیم در یک خانه مستقر شدیم. در حال تعویض فیلم بودم که یک دفعه توپخانه شروع کرد به زدن. این کار اینطور است که فیلم نباید دور بخورد؛ دستت را در یک چیز مانند کت مشکی دو سه لایه فرو میکنی که یک زیپ دارد و بسته میشود. تو باید در حالی که دستت توی آن تاریکی است فیلم را عوض کنی. داشتم با احتیاط این کار را میکردم که یک دفعه یک خمپاره آمد. به ما گفته بودند خمپاره آمد باید بنشینید. من هم نشستم. زمین پر از گچ بود و وقتی نشستم کیسه تعویض به کیسههای گچ برخورد کرد و گچی شد؛ البته چیزی داخلش نرفت. همان لحظه سهیل از راه رسید و شروع کرد به دعوا کردن من که چرا نشستی! گفتم خب گفتهاند وقتی خمپاره آمد باید بنشینی!»
راهش به بلوچستان کشیده میشود و چند قصهای در آنجا رقم میزند. آوینی که با دیدن کارها به مصطفی امیدوار شده نریشنی از آن مینویسد و ما حصل آن مستندی شاهکار به نام «هفت قصه از بلوچستان» میشود. در همین بین دالایی فیلمبردار شدنش را مدیون یک شخص میداند، آن شخص نه آوینی است و نه دستیارانش. او یک پیرمرد خمیده سیاه پوست در دل بلوچستان با ظاهری نیمه عریان در یک زمین خشک و بی آب و علف است. زمینی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بعد از سالها کار کردن روی زمین دیگران به او رسیده. دالایی میگوید: «یک جایی من احساس کردم چقدر این آدم را دوست دارم و میفهممش. گویی وجودم به وجودش گره خورده است. شروع کردم با او دیالوگی برقرار کردم. زمانی به خودم آمدم و دلم را به سوژه یکی دیدم. همان جا بود که آن پیرمرد فیلمبرداری به من یاد داد.»
از دیدن صحنههای جنگ دائم ماتش میبرد و اضطراب وجودش را فرا میگیرد. طوری که فراموش میکند اصلاً برای چه کاری به آنجا آمده است: «دیدم که یک تانک در حال آتش گرفتن است و شخصی که به شدت مجروح شده از آن بیرون میآید. دو نفر دیگر روی زمین افتاده بودند که یکی در حال جان باختن و دیگری روح از بدنش جدا شده بود. من تا آن لحظه مرده ندیده بودم. ماتم برده بود. به عنوان یک کمک فیلمبردار باید چشم، قدم و دست فیلمبردار تیم را دنبال میکردم اما یک دفعه سر بلند کردم و اطراف خودم را خالی دیدم. هاج و واج در دشتهای اطراف سوسنگرد به دنبال همکارانم بودم و زیر لب با خودم میگفتم اینها را چطور پیدا کنم! من اصلاً اینجا چه میکنم!»
سال ۱۳۶۴ بالاخره بعد از چالشهای فراوان نام مصطفی دالایی به عنوان کارگردان بر سر زبانها افتاد. کارگردانی فیلمی به نام «پاتک روز چهارم» که در عملیات والفجر آن سوی رود الوند درست وسط محاصره عراقیها به بار نشسته است. میگوید: «حدود هشت رزمنده ایرانی بیشتر سمت ما نبود و تانکهای عراقی که تعدادشان به چهل تا هم میرسید به طرف ما در حرکت بودند. در آن وضعیت و با دیدن آن همه تانک سرمان گیج میرفت اما فیلمبرداری و صدابرداری فیلم به بهترین نحو انجام شد»
ثانیهای که به اندازه یک عمر بود (یا) شاید رضا زنده باشد
سال ۶۵ برای اولین بار مرتضی برای جبهه رفتن با مصطفی دالایی همراه میشود. دیگر خودش در کار حرفهای شده اما به خاطر ارادت و احترامی که برای آوینی قائل است با شوق به طرفش رفته و میپرسد: «آقا مرتضی به من بگو از کدام سوژه فیلم بگیرم و چه کار باید بکنم» اما برخلاف تصورش آوینی شانهای بالا انداخته و میگوید: «همان کاری که همیشه انجام میدهی را بکن، من هیچ دخالتی در هیچ موضوعی ندارم.» پذیرش حرف آوینی برایش سخت است و از شنیدنش جا میخورد: «فکر کنید آقا مرتضی آمده باشد و به تو هیچ نگوید!» رضا دیگر از سفر برگشته و مرتضی دیگر صدا هم نمیگیرد، او حالا فقط کاستهای فیلم مصطفی را حمل میکند. به غیر از رفاقت و همکاری چالش نیز با هم کم ندارند و اختلاف سلیقه زیاد میانشان پیش میآید: «یکی از چالشهایی که من با مرتضی داشتم در روایت فیلم رضا بود». مصطفی دائم میگوید که از اینجا جلوتر نرویم اما آوینی از گوش سپردن به آن امتناع میکند: «هم از جان خودم برای جلو رفتن میترسیدم هم به خاطر رضا که تازه ازدواج کرده بود»
رزمندگان مقابل دوربین با اطمینان از شکست دادن عراقیها صحبت میکنند اما در واقعیت چنین چیزی نبود و به خاطر وخامت اوضاع در حال عقب نشینی بودند. ماشینی که مخصوص گروه فیلمبرداری است را برای اینکه آسیبی به فیلم و صداها نرسد به عقب برمیگردانند و ادامه راه را با یک پاترول که ماشین حمل مجروحان است به سمت خط مقدم میروند: «یکی راننده است و دیگری امدادگر. مجروحها را منتقل میکردند. من بودم و آقا مرتضی و رضا مرادی نسب. رفتیم و روی اسفنجهایی که شهدا را روی آن قرار میدادند نشستیم. امدادگر به ما گفت پیاده شوید و دنبال من بیایید. دنبالش رفتیم. راننده همان جا ماند. تا به محل اصلی فیلم برداری برسیم من باید دوربین را چک کنم و دیافراگم و لنز مناسب بگذارم. رضا هم صدا و میکروفون را بررسی بکند. به طرف خط در حرکت بودیم. یک شهید، دو شهید، خدای من! چقدر شهید روی زمین افتاده؛ تا چشم کار میکرد پیکر بی جان شهدایی بود که روی زمین غرق در خون افتاده بودند. نزدیکتر شدیم. چهرهها متفاوت شده بود. انگار اصلاً ایرانی نبودند. فریاد زدم: «عراقی، عراقی، فرار کنید» اما هیچ پناهی دیگر آنجا نبود. هرکسی را که تا به آن لحظه دیدیم دیگر شهید شده بود. تمام تنم یخ کرده بود و بهت زده به اطراف نگاه میکردم: «حالا شما فکر کنید با آن تجهیزات سنگین ما مجبور بودیم جان خود را برداریم و برویم.»
«با صدای شلیک گلوله و به رگبار بستنهای عراقیها به خودم آمدم. لحظهای برگشتم تا ببینم آنها هم به دنبال ما میدوند که رضا را دیدم. در حالت تشهد نشسته بود و خون از همه جای بدنش بیرون میریخت. دستگاه ضبط دور گردنش و چشمانش بسته است. به قدر صدا کردنش هم وقت نداشتم. حتی نمیتوانستم بگویم رضا جان! در یک ثانیه او را در این حال دیدم. ثانیهای که به اندازه یک عمر بود. بالاخره راننده آن پاترول را از دور دیدم و داشتم نفسی از روی راحتی میکشیدم که او هم تا صدای فریادها را شنید و متوجه عراقیها شد ما را گذاشت و فرار کرد. ۲۰ دقیقهای زمان برد تا سروکله رزمندگان خودمان پیدا شد و شروع به پاسخ دادن کردند.»
آوینی زار و درب و داغان پای درخت نخلی نشسته است و مصطفی مستاصل به طرفش میدود: «بلند شوید و به رزمندگان کمک کنید تا آرپیجیها را آماده کنند» دیگر صدا هم نداشتیم. صدا دست رضا بود و او حالا تنها وسط میدان است. به فرمانداری که رسیدیم آوینی خسته بود و عصبانی. فرماندار را که دید با غضب رو به سوی او کرد و گفت: «چرا به ما نگفتی اوضاع این قدر خراب است تا ما نرویم»
مصطفی سردرگم به دنبال کمکی برای برگرداندن رضا میگردد: «به فرمانده گفتم شاید رضا زنده باشد» درخواست اسلحه و برانکارد و چند بسیجی میکند، فرمانده هم که حالا بابت اتفاقاتی که افتاده است احساس عذاب وجدان دارد بی چون و چرا درخواستش را میپذیرد: «از خط اول شهیدها که گذشتیم دو نفر از بسیجیها فرار کردند و رفتند. کار درست این بود که صبر میکردم تا منطقه را دوباره پس بگیرند و بعد به دنبال رضا بروم. اما قلبم این اجازه را نداد. رو به آن نفر دیگر کردم گفتم تو را به خدا نرو تا حداقل بتوانم برانکارد را حمل کنم. اگر بروی نمیتوانم رضا را برگردانم» مدام صدای رضا که میگوید: «مصطفی من دلم میخواهد در سفرها با تو باشم» در گوشش میپیچید: «آن قدر جلو رفتیم که بار دیگر به عراقیها نزدیک شدیم، مدام زیر لب با خودم میگفتم رضا پس کجایی؟ یک دفعه رضا را دیدم. او را از ضبطش شناختم.» آخرین باری که او را دیده در حالت تشهد بود اما حالا به سجده افتاده است: «رضا را برداشتیم و بعد از اینکه به عقب برگشتیم پیکرش را تحویل دادیم»
بر خلاف تصور مصطفی دالایی «رضا مرادی نسب» صدابردار و تازه داماد تیم روایت فتح که در زمان شهادتش تازه دو ماهی از ازدواجش میگذشت سال ۱۳۶۵ در جریان فیلم برداری به شهادت رسید.
باید جلوی مرتضی را میگرفتند
در خانواده متوسطی متولد شده است. پدرش مهندس معدن و در یک شرکت دولتی کار میکرد اما از زمان انقلاب و بعد از جنگ خودش را از خیلی از نعمتهای زندگی محروم میکند. غذا نمیخورد، لباس ساده میپوشید و به گفته همسرش حتی پلیوری که برایش بافته بود را نمیپوشید: «مرتضی در یک دورهای هم نسبت به خودش هم اطرافیانش سخت گیر بود. در سال ۵۹ یک نفر را که با جین میدید تذکر میداد و این سخت گیری را نسبت به خانوادهاش هم داشت که البته باعث اذیت دیگران میشد.»
مرتضی آوینی هنر غرب را خیلی خوب میدانست همانطور که در هنر و انقلاب تبحر خاصی داشت. مواجههاش با غرب مواجهه اصولی بود چرا که او فرهنگ غرب را به خوبی میشناخت. او دیده بود مسیری که فرهنگ غرب طی میکند یک مسیر ویژه است که قصد دارد تمام فطرت آدمی را به آرمانهای منفی خودش متمایل کند. از تمام حرفهای رزمندگان و جوابهای کوتاهی که با شرم و خجالت و تواضع، جلوی دوربین میدادند روایتی مینوشت. او با تمام وجود و لذت فیلمها را میدید. هر آنچه که آوینی مینوشت روح عاشقش بود که بر روی صفحه جاری میشد و تبدیل به کلمات میشد. میگوید: «ما ادیب قلم به دست درباره شهدا بنویسند کم نداریم اما هیچکدام مرتضی آوینی نبودند، مرتضی روح بچههای رزمنده را میگرفت و با روح خودش یکی میکرد و روی کاغذ میآورد.یک روزی یکی از همکارانمان از شبکه دو تماس گرفت. او یک خانم ارمنی بود به من گفت هر کاری از دستم بر بیاید میخواهم برای گروه جهاد بکنم. ببینید قلم مرتضی با دلهای مردم چه میکرد.»
او یک جمله معروفی داشت: «من از طریق فیلم بردارانم به کوچکترین زوایای روحی آنها پی میبرم» کارهای آوینی بعد از جنگ تقریباً بیشتر شده بود. او کارهایی در فلسطین و لبنان نیز تولید کرد که حتی منجر به بمباران شدن و از دست دادن یکی از فیلمبردارانش شده بود. زمانی به پاکستان رفته بود تا انقلاب اسلامی را در آنجا بررسی کند. او در همه زمینهها کار میکرد. مسئله معیشت برای او بسیار اهمیت داشت. او معتقد بود انسان کرامت و عزت دارد وقتی که فقر به سراغش میآید عزت و کرامت را از دست میدهد. این اعتقادش را در آثاری همچون قیام الله و هفت قصه از بلوچستان به وضوح میتوان مشاهده کرد.
او همیشه گمان میکرد اولین شهید فیلمساز خودش میشود. اما اینطور نشد و «علی طالبی» زودتر از مرتضی آوینی به شهادت رسید. علی طالبی در سینمای قبل از انقلاب برق کار بود و قدرت بدنی خوبی داشت. و چون با دوربین آشنایی داشت به عنوان فیلمبردار به گروه جهاد اضافه شد. او بدن قدری داشت و ورزش رزمی میکرد. آن قدری تحویلش نمیگرفتند و همیشه میگویند اگر قرار باشد که همه شهید شوند علی آخرین نفر است. اما در یک سفر که آوینی خودش هم حضور دارد علی بعد از اینکه شروع به گرفتن اولین پلانها میکند تیری مستقیم به قلبش اصابت میکند و همان جا شهید میشود. همان لحظه پتکی بر سر آوینی میخورد و علامت سوالهایی ذهنش را پر میکند. دالایی میگوید: «آوینی در فیلمی که مربوط به علی طالبی هست این پتکی که به سرش خورده را میآورد. در عملیات کربلای پنج وقتی رضا مرادی شهید میشود مواجهه ما با گلولهها مواجهه مساوی بود یعنی هم من مقابل گلولهها بودم هم مرتضی. اما تنها رضا بود که شهید شد در صورتی که گلولهای حتی در حد یک خراش هم به ما برخورد نکرد.»
بهار سال ۷۲ بود که آوینی تصمیم گرفت به منطقه فکه برود و از مظلومیت کسانی که در آنجا شهید شدند فیلمی تهیه کند. راه میافتند و به میدان مین میروند. میدان مینی که با هیچکس شوخی ندارد: «بچههای ارتش سعی داشتند که جلوی او و تیمش را بگیرند اما مرتضی بدون توجه وارد میدان میشود» میدان مین به اندازه تیر و خمپارههای آن شب عراقیها خطرناک بود. اشارهای به خودش میکند و میگوید: «مرتضی نیاز داشت کسی مثل مصطفی برایش غد بازی در بیاورد و نگذارد که به آنجا برود.» صدایش را پایین میآورد، انگار که بغضی در گلویش نقش بسته است. حالا دوباره داغ از دست دادن رفیق دلش را میسوزاند و میگوید: «هیچ کس مرتضی نمیشود، باید جلوی او را میگرفتند…»