خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ زینب رجایی: «بگذار ببینیم. اگر گرم باشد، یعنی هنوز جان دارد…» حقیقت مکث میکند. ساعتهاست با امید در مجادلهاند. امید خستهجان است اما میگوید کوتاه نیا؛ ادامه بده: «سمت راست؛ بالا! عوض کن.»
امید است دیگر؛ میخواهد با خیالِ معجزه هم که شده زنده بماند… اما جوابش یک پنج حرفی تلخ است: «ندارد!» حقیقت پشت هم، توی سر امید پتک میکوبد: «سرد است. بدنها سرد است…»
امید اما باز خودش را به نشنیدن میزند: «حرارت ندارد؟»
حقیقت بیرحم، لگد به گرده بیجان امید و خیالهایش میکوبد: «نه! نه!»
نفسنفس میافتد؛ امید سوسو میزند: «هیچی؟» حقیقت قاطع است: «نه…»
امید، ساعتهاست از حقیقت سیلی خورده؛ سیاه و کبود و خونآلود شده است، اما کوتاه نیامده؛ هر طور بوده خودش را تا صبح، تا اینجا، تا دامنههای پر از مه ورزقان بالا کشیده است.
قبل از اینکه بمیرد، قبل از اینکه روی شیب کوهها سُر بخورد و در تاریکی درهها گُم شود، آخرین چنگ را به صورت حقیقت میکشد: «هیچکدام حرارت ندارند؟»
گرچه صبح است اما آسمان، یک تکه تاریکیِ تمام است. توی صورت حقیقت هم هیچ نقطه روشنی نیست: «هیچ!»
قلبِ امید میایستد.
امید، عقب عقب میرود و پرت میشود پایین؛ ته دره… ته درههای سبز و تاریک ورزقان؛ ته دره غم؛ ته دره ناباوری؛ ته دره سرنوشت…
*
بعد از این همه سقوط ته درّه سرنوشت، هنوز هم «باور کردن» بدجوری سخت است.
قلب قرمز را زیر متنها میگذارم. بعد نگاهم روی عکس قفل میشود. عکسهایی با نوار مشکی، عکس گلدانهای سیاه و گلایلهای سفید، عکس یک ظرف خرما کنار قاب کوچکی از لبخند حاجآقا؛ عکسهای سیاه و سفید...
امروز هم باید نوشت؛ مثل هر روز، مثل همه روزهایی که زمینگیر شده بودیم. مثل فردای پلاسکو، فردای سانچی، فردای فرودگاه بغداد، فردای ترور مردم در شاهچراغ، فردای انفجارهای کرمان، فردای تابوت سبک کاپشن صورتی، فردای رحلت امام، فردای بهشتی؛ فردای رجایی و باهنر...
آن روزها چطور گذشت؟ چطور نوشتند؟ امروز ولی یک جور عجیب و مبهوتکنندهای کلمه پیدا نمیشود. جمله کنار هم نمینشیند. حرفهایی در ته دل است که بر سر زبان نمیآید...
امروز هم میگذرد؛ مثل همه آن فرداها. امروز هم کلمه دستمان را میگیرد و توی جمله کنار خود مینشاند. امروز هم خدای کلمات بزرگ است. امروز و همه فرداها...
امروز اما یک جوری تمام میشود که یک تکه از ما و روشنیهایمان را میکَنَد و با خود میبرد. مثل همه فرداهایی که حقیقت، امید را شکست داده است.
*
خبر نداشتم که قرار است بیاید. از این روستا به آن روستا پرسه میزدم و پای حرف مردم سیلزده «دشتیاری» مینشستم. جمعه، انتخابات مجلس بود و صدای مردم سیستان و بلوچستان که محرومیتشان زیر سیل، حالا نم هم گرفته، کمجان شده و به جایی نمیرسد.
یکی از روستاها، زن نه ماهه حاملهای لب جوی آبی که از سیل جاری شده، لباس میشست و برایم گلایه میکرد: «یک نفر نیامد به ما سر بزند!» زن نمیگفت نماینده مجلس؛ نمیگفت وزیر! منظورش کسی در حد دهیاری و فرمانداری و استانداری بود...
از زن و بچهها، لباسهای بلوچ رنگارنگ و روستای دورافتادهشان خداحافظی کردم و توی ماشین برایشان دست تکان دادم. با نهایت احساس و از سر قدردانی دست تکان میدادند و من، احساس بیمصرف بودن اذیتم میکرد. میدانستم تا یک مسؤول درست و حسابی سر نزند، کاری جمع نمیشود. اما وضع، یک جوری فشل بود که امید نداشتم کسی خودش را برساند.
فردایش توی یک سالن ورزشی بستههای کمک معیشتی را دپو کرده بودند تا برای روستاها بفرستند. میان شلوغیها خبر رسید رئیسجمهور قرار است بیاید؛ اما کجای منطقه؟ هیچ خبری نبود.
تلاشها فایده نداشت؛ کسی نم پس نمیداد مقصد رئیسی کجاست. حقیقت، امنیتِ رئیسجمهور بود؛ ولی من امید داشتم دورش بزنم.
به هر در و به هر کس که میشناختم، رو زدم. بعد از حدود دو ساعت پیگیری، ۵۰ تماس محلی و غیرمحلی و هزار خواهش و اصرار، اطلاعاتی دست و پا شکسته و تک کلمهای دستم را گرفت. گمان میکردم همین اطراف فرمانداری، جایی در میان مردم حاضر شود؛ اما مقصد یک روستای دورافتاده بود به اسم «دور».
ساعتی بعد در آبهای جمع شده نزدیک روستا دنبالش راه میروم. آب تا روی زانوهایمان را گرفته و رئیسجمهور به لبخند پهنی روی صورت با اهالی حرف میزند. نیروی حفاظت که احتمالاً خبر دارد کسی از رسانهها دعوت نشده، مدام راه میکروفونم را میبندد. دور میزنم و از آن طرف میکروفون را جلوی رئیسجمهور میگیرم.
روستاییها خوشحالاند. میگویند فکرش را هم نمیکردیم یک روز رئیسجمهور تا اینجا بیاید. یک نفرشان جلو میرود و چشم در چشمش میگوید: «آقای رئیسی! من از مخالفان جدی شما بودم؛ اما همین که به ما سر زدید نگاهم را عوض کرد… حالا طرفدار شما هستم…»
نیروی حفاظت باز سر راه میکروفونم را با دست سد میکند. نمیشناسمش. صورت توپر و محاسن جوگندمی دارد. میگویم: «سید! بگذار کارم را بکنم!» و یک بار دیگر جمعیت را دور میزنم و از طرف مقابل نزدیک رئیسی میشوم.
ماجرا چند باری تکرار میشود. آن وسط یک گفتوگوی اختصاصی با رئیسجمهور میگیرم تا به قول بچهها کار را درآورده باشم. بعد از گفتوگو یک بار دیگر نیروی حفاظت خودش را میرساند: «کافی نشد؟» دو سه قدم با رئیسی فاصله دارم. خودم را نزدیکتر میکشم و صدا را بلند میکنم: «حاجآقا! این عزیزان ناراحت میشوند ما از شما فیلم و خبر میگیریم…»
نیروی حفاظت ریز ریز عقب میکشد، گرچه چپچپ نگاهم میکند؛ اما تقریباً میخندد.
حاجآقا میگوید: «نه خانم!» و بعد با دو سه جمله از رسانه تشکر میکند که نه دقیق یادم میآید و نه دل و دماغش را دارم که فیلمش را حالا دوباره ببینم. حالا که امید از حقیقت شکست خورده است.
غروب میشود و کاروان حاجی، روستا را ترک میکند. مردهای روستا گعده کردهاند و از بازدید رئیسجمهور حرف میزنند. لباسهای خیس و به گِل نشسته، توان راه رفتن نگذاشته است. وسط بیابان لب آب مینشینم تا فیلمبردار راشهای آخر را هم بگیرد. آفتاب غروب میکند. نور نارنجیاش روی باقیمانده سیل دشتیاری، یک جوری میرقصد که انگار لب دریا نشسته باشم.
به تهران زنگ میزنم و گلایه میکنم که چرا رسمی خبر ندادهاند. کسی که پشت تلفن است میگوید: «حاجی برای کار رسانهای نیامده بود…»
فیلمبردار صدایم میکند. باید برویم. میگوید فیلم تشکر رئیسجمهور از رسانهها حسابی چرخیده است. بعد میخندد: «چرا حاجآقا صدایش کردی؟» میگویم: «نمیدانم. صمیمی بود. جور دیگری بر زبانم نمیچرخید انگار…»
حالا هم نمیچرخد؛ حالا که اسم و عکس شهدا میآید. «سید مهدی موسوی؛ سرتیم حفاظت رئیسجمهور». همان است که در دشتیاری کلنجارهایم کلافهاش کرده بود… من که همین طوری و از روی تکیه کلام سید صدایش کرده بودم. او واقعاً سید بود.
حقیقت پتک میکوبد…
*
فرق نمیکند «درد» چه باشد؛ آدمی معمولاً «نارفیق» خیلی زیاد دارد. از همانها که کَبکش با ریتم گریههای تو در روزهای سخت، خروس میخواند. آدمی معمولاً «دوست» هم زیاد دارد؛ «رفیق» تک و توک.
اما غیر از همه اینها آدمی، یک بزرگتر لازم دارد؛ یک پناهگاه. که وقتی درد را پیشش میبرد، پشیمانش نمیکند. همان که یا خوب بلد است چه جور روی تلاطمها، دست آرامش بکشد؛ یا تو، یک جوری دوستش داری که حتی یک لبخندش برائت آب روی آتش است؛ یا هر دو...
هرجور باشد، هر دردی که باشد، درمان هم اگر نداشته باشد، آن بزرگتر دستت را میگیرد و از ته دره سرنوشت، از ته دره غم، از ته دره سردرگمی، از همان جا که امید روی خاک افتاده است، بالایت میکشاند.
حالا، این بار هم دست کلامش را روی سر موجهای نگرانی و غم کشیده و در بغضآلودترین و اشکبارترین لحظات به یک ملت اطمینان خاطر میدهد: «هیچ اخلالی پیش نمیآید…»
حرفهایش به دل مینشیند...
جایی در درههای غمآلود ورزقان، صدای «امید» که چند ساعت پیش جنازهاش ته دره سرنوشت سقوط کرده بود، دوباره بلند میشود. روشنیاش سو سو میزند.
امید زنده است؛ ایران زنده است؛ و تا وقتی این دو پابرجاست، غم نداریم؛ هرچند سرنوشت یک تکه از ما و روشنیهایمان را کنده باشد و برای همیشه با خود برده باشد…