خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: به امید یک لیوان چای اول صبح، راهم را به سمت یک مغازه کوچک کج میکنم. خوشاقبالم که آب سماور بزرگش جوش آمده است. چای را میگیرم و کنار مغازه میایستم تا قلپ قلپ، بیداری را سر بکشم. همینطور میچرخم و خیابان خوش رنگ و لعاب و خانههای تبریز را برانداز میکنم.
یک اعلامیه روی دیوار است با چهار عکس. جلو میروم. عکس رئیسجمهور را رویش زدهاند. انگار نصف لیوان چای، راه مستقیمی به چشمهایم پیدا کرده باشد. هرچه بیشتر چهار عکس را نگاه میکنم، بیشتر باورم نمیشود. من برای تشییع رئیس جمهوری میروم؟ کسی که دو سه روز پیش در شمال غربی ایران در آذربایجان شرقی بود و قرار بود چند روز دیگر در سیستان و بلوچستان در جنوب شرقی باشد؟
جای شعر تُرکی زیر اعلامیه خالی است: «حیدر بابا، دنیا یالان دنیا دی…»
روضه ترکی سوز دیگری دارد
«یخیلیب عباسیم نهر فرات اوسته؛ بلیم سیندی زینب علمدار اولدی. بویاندور قانه وفالی سرداریم؛ قرآنه وفادار اولدی…»
از دو بیت بالا غیر از اسم حضرت عباس و حضرت زینب، و یکی دو کلمه مثل قرآن و نهر فرات، هیچ چیز نمیفهمم؛ اما در تمام این سالها آنجا که روضهخوان به زبان ترکی روضه خوانده، بی آنکه دقیق و کامل بفهمم چه میگوید، حال عجیبتری داشتهام. اصلاً برای همین همه آنها که شبهای عزاداری یکهو سیاهپوشان را مهمان روضه ترکی میکنند در اولویت انتخاب بوده است.
نمیدانم «مهدی رسولی» است یا مداح دیگری؛ هر که پشت بلندگوی تشییع شهیدان خدمت ایستاده، خوب میداند روضه به زبان ترکی یک سوز دیگری دارد. هرچه او روضه سوزناک ترکی میخواند جمعیت با صدای بلندتر عزاداری میکند.
حاجآقا؛ هارداسان؟
مراسم رسمی از حوالی ساعت ۹:۳۰ شروع شده است. راه رسیدن به محل تشییع، از زیر شهر میگذرد. باید با مترو خودشان را برسانند به سهراه امین و از آنجا چند دقیقهای تا خیابان جمهوری پیاده بروند. هرچند میگویند از ساعت ۶ صبح که خبر شهادت تقریباً برای مردم تبریز مسجل میشود در خیابانها جمع شدهاند.
از تمام مسیرهای منتهی به جمهوری، مردم توی خیابان میریزند. جمعیت پراکنده است و زیاد به نظر نمیرسد. گمان میکنم حتماً به خاطر تجمعهای اول صبح است. غافل از اینکه دقایقی دیگر اگر از آسمان یک سوزن بیندازی، به زمین نمیرسد.
یک پسربچه سه چهار ساله عکس روحانی محبوب شهرشان را از روی پل نشان میدهد و میگوید: «بابا! بابا!» و با انگشت اشاره صورت امام جمعه شهید را نشان میدهد و شروع میکند با خنده و با همان شیرینی زبان ترکی جملهای میگوید که با کلمه «حاجآقا» شروع میشود.
بابای بچه که با دست راست دست پسرش را گرفته، چند بار چشمش میان اشاره دست فرزند و صورت حاجآقا آل هاشم میرود و برمیگردد و بعد انگشتهای دست دیگرش که آزاد است را روی چشمهایش فشار میدهد. شانههایش به وضوح تکان میخورد و اشکها از زیر انگشتهایش صورت نسبتاً تراشیدهاش را پر میکند.
پسربچه دست اشارهاش را از صورت حاجآقا میگیرد و از روی تعجب به دهان میبرد. بابا، چند قدمی گریه میکند و بعد که به بیلبورد روی پل عابرپیاده نزدیکتر میشود دوباره نگاهی به آن بالا میاندازد. مثل بچهای سه چهار ساله که یک ساعت گریه است، سکسکه میکند و با صدای بلندی رو به عکس میگوید: «حاجآقا! هارداسان؟ هارا گتدین حاجآقا؟»
پس بر حسین گریه کنید
«حاجآقا هارداسان؟» صدای لرزان توی ویدئو در درههای پر از مه بین درختها و لاشهها بالگرد پرسه میزند. هر قدم که میرود دو سه بار «یاحسین» میگوید. از همان یاحسین های معروف ترکها که دل را آتش میزند.
سوزناک. مثل همان یاحسین «حاج فیروز زیرککار». همان که «حاج منصور ارضی» برایش خواهش و اصرار کرد: «حاج فیروز! یک یاحسین بگو! یک یا حسین برای ما بس است…» حاج فیروز اول قبول نمیکرد؛ اما جمع را که بیتاب دید، بلندگو را گرفت و چند بار «یا حسین» گفت.
توی درههای ورزقان، یک نفر سوزناک چند بار دلشکسته و مستأصل صدا میزند: «یاحسین». توی جمعیت پشت تابوتهایی که عکسهای باورنکردنی رویش چسباندهاند جمعیت فریاد میکشد: «یا حسین» بهانه اشک هرچه باشد بهتر است خرج همین نام شود...
منظم به سبک شاخسیگویان
نزدیکی همان پل عابرپیادهای که پسربچه با تصویر حاجآقا آل هاشم اشک پدرش را درآورده بود، با صف آدمها در دو طرف خیابان یک مسیر درست میشود. مردها به فاصله تقریباً سه متر روبروی هم میایستند. لباس مشکی پوشیدهاند.
همه چیز شبیه هیئت است. آنجا که روضهخوان بلندگو را تحویل مداح میدهد و مردها روی یک نظم روتین روبروی هم میایستند و اصطلاحاً «ستون» میزنند تا سینهزنی شروع شود. فقط اینجا فاصلهشان بیشتر از ستونهای هیئتهای مردانه است.
بیشتر شبیه مراسم «شاخسِیگویان» است. یکی از عزدارایهای معروف ماه محرم در آذربایجان که در تبریز ویژه و چشمنواز برگزار میشود. «شاخسِی» کوتاه شده واژه «شاهحسین» است.
شنیده بودم که تبریزیها در این مراسم نوعی چوب مخصوص در دست دارند و دست دیگر را پشت نفر کناری میگذارند و این طور، اتحاد و انسجام مراسمشان حسابی به چشم میآید.
شاخسیگویی در تبریز دیدنی است. عزاداران چوبهای در دستشان را از زمین تا نزدیک سر حرکت میدهند؛ در لحظههایی که چوب به زمین نزدیک میشود، همگی بلند «شاخسِی» میگویند؛ یعنی «شاه حسین». و وقتی چوب به سرشان نزدیک میشود، ناله «واخسِی» سر میدهند, یعنی «ای وای حسین…»
حالا اینجا هم نظم عجیبی دارند. انگار جلویشان طناب نامرئی کشیده باشند. یک نفر از خط مشخص شده جلوتر نمیزند. هر چه به جمعیت اضافه میشود ستون مردان در پرسپکتیو خیابان ادامه پیدا میکند.
نظم و آرامش تبریزیها من را به شک میاندازد: «نکند قرار است شاخسیگویی داشته باشند…» اما در دستهاشان خبری از وسایل عزاداری نیست. همین قدر بی سر و صدا و منظم راه باز کردهاند برای خودرویی که قرار است تابوتها را بیاورد. در ذهنم تشییعهایی که رفتهام را مرور میکنم؛ زیاد نیستند اما کم هم نه. چنین نظمی تا به حال ندیدهام.
تبریز زیر آوار
پیرمرد تبریزی روی ویلچر نشسته است. هر دو پا را در روزهای جنگ در بلندیهای کردستان جا گذاشته و اینجا لب خط روی ویلچر نشسته است. جانباز ۷۵ درصد است. ترک اصیلی که سه چهارم زندگی راحتش را برای دفاع مرزهای ۵۰۰ کیلومتر پایینتر در کردستان را از دست داده است. حالا با ۲۵ درصد باقیمانده روی صندلی چرخدار قدش از متوسط جمعیت پایینتر است و اشکهایش زودتر به زمین میرسد.
میگوید: «شما نمیدانید ما چه کشیدیم. خبر از دل مردم تبریز ندارید. این داغ برای مردم کشور هرچه باشد برای مردم ما ده برابر است. ما امام جمعهای را از دست دادیم که برایمان مثل پدر شده بود. نه فقط برای ما برای پدر خودش حکم پدر را داشت. ما فرمانداری را از دست دادیم که در عرض چند ماه خودش را در دل همه مردم جا کرده بود؛ نه با تبلیغات نه با فیلم بازی کردن. با کار کردن برای مردم.»
اشکها را از صورتش میگیرد و دنبال کلمات فارسی میگردد. اما انگار حوصله ترجمه همزمان نداشته باشد بقیه را به ترکی میگوید و با زبان خودش اشکش روانتر میشود. مردی که کنار ایستاده ترجمه میکند: «حاج آقا میگوید این دو نفر برای آذربایجان ستون بودند. ریختند و ما زیر آوار ماندیم…» و خودش هم به گریه میافتد.
از زمین آدم میجوشد
اشتباه کردم. به خیال آن اول مسیر شلوغ شده و اگر خودم را به آخر راه برسانم میتوانم جلوتر از اینجا نقطه خلوتتری پیدا کنم از بلوار مجاور به سمت میدان ساعت راه افتادم.
مدام زیر لب تکرار میکنم: «اشتباه کردم!» هرچه بیشتر جلو میروم، جمعیت بیشتر به هم گره میخورد. پشت سر هم راهی برای برگشتن نمانده است. گیر افتادهام. نه زاویه دیدی به خودروی حمل پیکرها دارم نه توی این شلوغی شانه به شانه میشود با کسی حرف زد.
پابلندی کردن فایده ندارد. لبه جدول فایده ندارد. لبه سکو فایده ندارد. هیچ بلندی خالی به چشم نمیخورد. روی زمین جا برای ایستادن کم میشود. هر لحظه قدم از قدم برداری پشت سرت به ثانیه نکشیده چند نفر همان یک قدم را تصاحب میکنند.
تراکمی شبیه این را اربعین سال ۹۳ پشت مرز مهران دیده بودم. از زمین انگار آدم میجوشد. خودم را با خواهش و تمنا به نزدیکی حوض میان میدان میرسانم. روی لبه شیبدار حوض زن و مرد ایستادهاند و برای خودروی حمل پیکرها دست تکان میدهند. شانههایشان با شنیدن روضهها محکمتر تکان میخورد. نمیدانم مسیری که مردها بری عبور ماشین درست کرده بودند کی و کجا زیر فشار جمعیت از هم پاشیده اما دیگر کسی ارادهای برای قدم بعدی خود ندارد چه برسد به صف تشکیل دادن.
گلی که نباید میپژمرد
بالاخره جایی لبه حوض برای من هم خالی میشود؛ میلیمتری و به اندازه ایستادن. از گلکاریهای اطراف حوض چیزی نمانده؛ همهشان زیر پای مردم له شده است. زنهای تبریزی غصه میخورند و به آدمهایی که ناخواسته خاک نرم و گلکاری شده باغچه را له میکنند، گلایه دارند: «گلها گناه دارند…»
از بین مردهایی که فشار جمعیت هلاش داده توی چمن، یک جوان که زنجیر نقرهای رنگ درشتی دور گردنش دارد و چشمهایش قرمز است، عکس حاجآقا آل هاشم را توی دستش نزدیک صورت زن میبرد و به ترکی چیزی میگوید. همه زنها و مردهایی که اطراف بودند و صدایش را شنیدند گریه میافتند. به گمانم گفت: «گلی که نباید از دست میدادیم حاجآقا بود…اینها را دوباره میکاریم…»
حتماً تبلیغات انتخاباتی است
توفیق اجباری نصیب میشود. حالا که راهی برای رفتن و برگشتن نمانده، همان جا لبه حوض، کنار تبریزیهای داغدار روضه گوش میکنم. خودروی حمل پیکرها از خیابان جمهوری به میدان ساعت که میرسد به سمت راست میپیچد و توی خیابان کمکم از دید خارج میشود.
ساعتی بعد راه رفتن آسان شده است. روی نقشه دنبال راه درست برای برگشتن سمت مترو میگردم. چند جوان کنار هم ایستادهاند. فارسی حرف میزنند. به نظر بومی نمیآیند.
یکیشان سیگارش را نصفه روی زمین خیس میاندازد: «این دیگر چه بود که ما دیدیم! کی فکرش را میکرد؟ این همه حرف زدیم، آمدیم تشییع کردیم، تا تابوتها خودمان را رساندیم؛ اما من هنوز این عکسها را میبینم فکر میکنم انتخابات است و اینها هم تبلیغات… کاش سال ۱۴۰۴ بودیم و سر انتخابات دعوا میکردیم. همه بیلبوردها هم تبلیغات رئیسی بود.» به گریه میافتد: «فکرش را نمیکردم برای رئیسجمهوری که به او رأی هم ندادهام این قدر گریه کنم…»
رفیقش انگار یک مرحله از او جلوتر باشد میگوید: «چون مظلومانه رفتند دل همه سوخت…باورمان میشود کمکم. تمام شد. عاقبت بخیر شدند…»