خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: تا بهحال در قالب پرونده «منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور» با ۷ تن از خلبانان نیروی هوایی ارتش در دوران دفاع مقدس گفتگو کردهایم. هشتمینخلبانی که درباره محققی با او گفتگو کردیم، امیر جانباز خلبان کیومرث حیدریان است که در برهه ابتدای جنگ از خلبانهای پایگاه ششم شکاری بوشهر، و در پروازهایی بهعنوان کابینعقب با محققی همراه بوده است.
از شهریور ۱۴۰۱ تا امروز، مطالب و گفتگوهای زیر در قالب پرونده «شبحسوار دلاور» منتشر شدهاند؛
۱) میزگرد با حضور امیران خلبان فریدون صمدی، اکبر زمانی و محمد غلامحسینی:
* «ششماه اول جنگ را نیروی هوایی اداره کرد / همه شهدا شاخص هستند»
* «محققی با وجود اتفاقات تلخ و شرایط جنگ روحیه پایگاه ششم بود / روایت کوبیدن تلمبهخانه عینالضالع»
* «نگرانی منوچهر محققی درباره حقالناس و بیتالمال / آمریکا با تاپگان جوانان را جذب خلبانی میکرد»
* «یکریال مال حرام به زندگی نبردن چنینعاقبتی دارد / اخراجیهایی که برگشتند و شهید شدند»
۲) گفتگو با امیر خلبان سیاوش مشیری:
* «وقتی گفتند برنمیگردید دوران خندید و گفت مگر قرار است برگردیم؟ / نام محققی هفته دوم جنگ تیتر شد»
* «خلبانهای فرانسوی با میراژ ما را زدند / روایت کلاس آموزشی آیتالله خامنهای برای خلبانها»
۳) گفتگو با جانباز آزاده خلبان خسرو غفاری:
* «امام زمانِ عراقیها را دیدم / ناچارشدیم گمرک وراهآهن خرمشهر رابزنیم»
* «کاش مثل دوران اجکت نمیکردم / روایت مشهور شهادت علی اقبالی دروغ است»
۴) گفتگو با جانباز آزاده خلبان محمد اعظمی:
* «منوچهر محققی خلبانی بود که جلوتر از هواپیمایش پرواز میکرد / نخلهای جنوب به زیر هواپیمایمان میگرفت»
* «روایت بمباران موفق ۱۸ اردیبهشت ۶۱ که به سقوط و اسارت ختم شد / اینهمه بمب زیر هواپیما ندیده بودم!»
* «اسارت خوی واقعی انسان را به نمایش میگذارد / چهطور میشود بهخاطر یکنخ سیگار نفر کناری را له کرد!»
۵) گفتگو با امیر خلبان علیرضا نمکی عراقی:
* «خاطره پرواز منوچهر محققی در عملیات مروارید / پرواز اسکندری و دوران یکماموریت استراتژیک ساده بود»
ششمینگفتگو و چهاردهمینقسمت پرونده منوچهر محققی با جانباز خلبان کیومرث حیدریان است؛
در ادامه مشروح قسمت اول اینگفتگو را میخوانیم؛
* جناب حیدریان اجازه بدهید اول گفتگو را به خاطره پرواز معروف شما با منوچهر محققی اختصاص بدهیم که به اجکت منتهی شد. مهر یا آبان ۵۹ بود. درست است؟
نوزدهِ دهِ پنجاه و نه.
* پس دی ماه بود. و پرواز هم برونمرزی. فکر کنم حوالی بصره اجکت کردید!
بله.
* نقلی وجود داشت که ایناتفاق در خرمشهر رخ داده است.
نه. در خاک دشمن بودیم ولی جایی افتادیم که یکروستا برای ایران و روستا برای عراق بود. جوانی که مرا نجات داد، اول آمد بالاسرم و اسلحه را روی صورتم گرفت. فقط سیاهی لوله تفنگش را میدیدم. دو دست و یک پایم خرد شده بود. فکر میکردم دستهایم قطع شده است. دیدم صدای موتورسیکلت میآید. بعد او آمد و اسلحهاش را گرفت روی صورتم.
* اسلحهاش کلاش بود؟
نه. از اینتفنگهای شکاری بود. فقط سیاهی لوله را میدیدم و فکر میکردم تمام است. الان میزند. پرسید «انت عربی یا عجم؟» گفتم ایرانی هستم. گفت ایرانی؟ گفتم بله. گفت «نترس دایی من ایرانی!» اول فکر کردم منظورش این است که خودش ایرانی است و مرا دایی خطاب میکند ولی فهمیدم میگوید داییاش ایرانی است. بعد به جایی اشاره کرد و گفت آنروستا مال ایران است؛ این روستا مال عراق! ما در دو روستا با هم فامیل هستیم. مادر و دایی من ایرانی هستند. نگران نباش! به اینترتیب کمکم کرد.
وقتی منوچهر تیر خورد، هواپیما شروع کرد به رقصیدن و از کنترل خارج شدن. گفت «کیومرث آماده باش بپریم بیرون!» تا این را گفت به اطرافمان نگاه کردم و دیدم تانکهای روی زمین، همهجا را پر کردهاند. گفتم «منوچهر اینجا نه! اینجا اسیر میشویم و تکهپارهمان میکنند.» نمیدانم چندثانیه گذشت که از آنمنطقه و شلوغیاش دور شدیم. کمی ارتفاع گرفتیم که ناگهان یکموشک خوردیم * صورتتان زخمی بود؟
بله. هدف ما جنوب بغداد بود که وقتی زدیم، در برگشت رسیدیم به جنوب بصره. بالای یکمجتمع بزرگ نظامی بودیم که آتش خیلی سنگینی به سمتمان باریدن گرفت. این تانکهایی که چارلول دارند...
* شلیکا...
بله. یکدیش داشت و چارلول. دیدم روی ما لاک (قفل) کرده است. یکمرتبه صدای برخورد گلوله را شنیدم و انگار کسی با مشت زد توی صورتم. ماسک روی صورتم متلاشی شد و دود لاستیک ماسک هم که از آتش گلوله سوخت، رفت داخل گلویم. مجبور شدم باقی ماسک را هم از روی صورتم بِکنم. ناگهان خون پاشید روی صورتم. فکر کردم خون خودم است. اما متوجه شدم نه. من زخمی نشدهام. فهمیدهام منوچهر....
* به دست مرحوم محققی خورده بود؟
بله. گلوله دستش را سوراخ کرده و خونش پاشید توی کابین.
* نقلی که شنیدهام این بود که ارتفاع هواپیما پایین بوده و با یکاسلحه سبک مثل کلاش شلیک کردهاند که گلوله از اینسمت شست دست محققی وارد و از سمت دیگر خارج شده است.
نمیتوانم بگویم چهگلولهای بود ولی نمیتوانست برای اسلحه دستی و سبک باشد. آنگلولهای که به صورت من خورد، ماسکم را بهطور کامل متلاشی کرد. گلوله کوچک سوراخ میکرد و میرفت ولی اینگلوله چنین نبود.
* شما هم از کنار گلوله خوردید. نه؟ از روبرو که نخوردید!
بله. او هم از بغل گلوله خورد. دستش روی تراتل بود. وقتی منوچهر تیر خورد، هواپیما شروع کرد به رقصیدن و از کنترل خارج شدن. گفت «کیومرث آماده باش بپریم بیرون!» تا این را گفت به اطرافمان نگاه کردم و دیدم تانکهای روی زمین، همهجا را پر کردهاند. گفتم «منوچهر اینجا نه! اینجا اسیر میشویم و تکهپارهمان میکنند.» نمیدانم چندثانیه گذشت که از آنمنطقه و شلوغیاش دور شدیم. کمی ارتفاع گرفتیم که ناگهان یکموشک خوردیم. ضربه محکمی خوردیم و هواپیما از کنترل خارج شد. اینجا بود که پریدیم بیرون. من زودتر خارج شدم و او کمی دورتر افتاد.
* اجکت را چهکسی کشید؟
او کشید. اگر من کشیده بودم دستانم سالم میماند.
* پس شما مشغول انجام کاری بودهاید و حواستان نبوده که دستهایتان آسیب دیدهاند.
بله. دستم را جمع نکرده و موقعیت اجکت نگرفته بودم. به همیندلیل جفت دستهایم خرد شد.
* یعنی دستهایتان موقع خروج به اطراف کابین گرفتهاند.
بله. ما رفیقی داریم به اسم منوچهر شیرآقایی. جوانی خندان و شوخ و همیشه روحیه بچهها بود. آنروز پیش از پرواز، در اتاق چتر و کلاه سربهسر من گذاشت. گفت کیومرث «امروز بوی شهادت میدهی. این ماشینت را بده ما سوار شویم!»
* فکر کنم این را در کتاب خاطراتش هم گفته است. خاطرهاش برایم آشناست.
بله. درست وقتی چترم باز شد گفتم «خدا لعنتت کند منوچهر! با آن سق سیاهت!» [خنده]
* بعد از برگشت که او را دیدید، این ماجرا را برایش گفتید؟
بله. [خنده] موقع پایینآمدن با چتر، با نگاه به زمین، متوجه شدم دارم عقبعقب حرکت میکنم. میترسیدم سرم زمین بخورد و خونریزی مغزی کنم. دو دستم آویزان بود و نمیتوانستم بندها را بگیرم و چتر را آزاد کنم. این دو بند، در حکم فرمان و هدایت چتر هم هستند. وقتی دیدم دو دستم تکان نمیخورند، فحش را به منوچهر شیرآقایی دادم. قصد داشتم ضرب فرود را کم کنم. چتربازها یکحرکت دارند به اسم PLF یعنی اول پنجه را میزنند زمین، بعد پاشنه، بعد کنار ران و بعد باسن که ضربه در بدن تقسیم شود و جایی نشکند. میخواستم این کار را انجام دهم که پای دیگرم هم خرد شد و نقش زمین شدم.
بعد هم آنجوان آمد و به دادم رسید و از مخمصه نجاتم داد. موتورسیکلتی داشت که آورد و سوارم کرد. با چفیهاش حلقهای درست کرد و دو دستم را در آن انداخت و از گردنم آویزان کرد. پاهایم را هم بلند کرد و روی موتور گذاشت. چون دست نداشتم، با دندان پشت لباسش را گرفتم که نیافتم. وضعیت بدی بود و دستاندازها باعث میشد مرتب چانهام به گردن و کمر او بخورد؛ طوریکه آب دهانم، کامل پس یقه اینبنده خدا را خیس کرد. یک جوی خشک را گیر آورده بود و موتور را انداخته بود داخل آن و میتازاند. پرسیدم چرا از جاده صاف نمیروی؟ گفت لا! لا! همهجا مین! آب مسیر داخل جوی را دنده نده کرده بود و همه راهمان دستانداز بود.
جلوتر که رفتیم، دیدم یک فروند افچهارده بالای سرمان است. آنجا خیلی امیدوار شدم. با پنجه پای چپم زدم به شیشه پشت ماشین. گفتم نگه دار! گفت چرا؟ گفتم آن هواپیما دارد دنبال ما میگردد. ترمز که کرد گفتم چتر مرا روی زمین پهن کنید که رنگ نارنجیاش را از بالا ببیند! بنده خدا فکر میکرد دارم هذیان میگویم بعد به روستایی رسیدیم و مرد عرب شروع کرد به عربی سروصدا کردن که عدهای بیایند! ترسیدم و گفتم ای وای! دروغ گفته و مرا تحویل عراقیها داده است. فکر کردم کارم تمام است. اما دیدم مرد میانسالی جلو آمد که فهمیدم همان دایی است. این پیاده شد و آن سوار موتور شد. از جایی به بعد، تیراندازی و شلیک خمپاره به سمتمان شروع شد. دایی دشت را گرفت و پایین آمد و نمیدانم با چهسرعتی میتازاند! ولی فکر کنم با ۱۵۰ کیلومتر در ساعت میرفت. کمی دیگر که رفت، تعدادی تویوتا لندکروز دیدم. با دیدن اینخودروها امید پیدا کردم. چون روی بدنهشان شعارهای جبهه خودمان و جملات ارتش و سپاه و بسیج مثلاً «یا ثارالله» نوشته شده بود. البته آنموقع هنوز سپاه تشکیل نشده بود.
* بله سال ۵۹ بوده دیگر!
تا به تویوتاها رسیدیم، دایی گفت خلبان؟ گفتند بله خلبان خودمان است. چترم را که وسطمان گذاشته بود برداشتند و کف وانت گذاشتند. سوار هم که شدیم و راه افتادیم، بیرون را میدیدم که مرتب با خمپاره میزدند؛ تا جاییکه دیگر از تیررس آتش دشمن خارج شدیم. جلوتر که رفتیم، دیدم یک فروند افچهارده بالای سرمان است. آنجا خیلی امیدوار شدم. با پنجه پای چپم زدم به شیشه پشت ماشین. گفتم نگه دار! گفت چرا؟ گفتم آن هواپیما دارد دنبال ما میگردد. ترمز که کرد گفتم چتر مرا روی زمین پهن کنید که رنگ نارنجیاش را از بالا ببیند! بنده خدا فکر میکرد دارم هذیان میگویم.
* تا اینجا که خبری از محققی نداشتید!
نه. گروهی دیگر او را برداشته و منتقل کرده بودند. او را بردند سمت اهواز. همراهانم در تویوتا با اکراه توقف کردند. وقتی اف چهارده به سمتمان گشت فهمیدم ما را دیده. شیرجه کرد سمت ما و آنها ترسیدند. به همیندلیل فرار کردند و هرکسی رفت گوشهای. [خنده] افچهارده که بالش را تکان داد، گفتم نترسید. تمام شد! گفتند یعنی چه؟ گفتم دیدهاید رانندهها با بوق ماشین به هم علامت میدهند؟ اینهواپیما هم به ما علامت داد.
حدود ۱۰ دقیقه بعد صدای هلیکوپتر نجات آمد. با اینهلیکوپتر به بیمارستان شرکت نفت ماهشهر رفتیم. آنجا بودم که تیمسار (فریدون) صمدی رسید.
* آنموقع معاون عملیات پایگاه بوشهر بود.
بله.
* ماموریتتان کجا بود؟ قرار بود کجا را بزنید؟
جایی در جنوب بغداد بود. با موفقیت زدیم و در برگشت بود که گرفتار شدیم. منوچهر انداخته بود کف زمین و شاید ارتفاعمان ۱۰ متر هم نبود.
* پس با پروازی که محققی داشت، نگران این که با موشک شما را بزنند نبودید!
پرواز منوچهر بینظیر بود. انسانی بود که هواپیما در دستش مثل تسبیح بود و او با آن بازی میکرد. واقعاً در پرواز نابغه بود.
* فانتومی که با آن رفتید، D بود یا E؟
E بود.
* محققی در مسیر رفت و برگشت، در کابین چهحسی داشت؟ تنش یا استرسی در صدایش میشنیدید؟
اصلاً اینچیزها در خونش نبود.
* حتی موقعی که شما را زدند؟
حتی آنموقع! در کمال آرامش و راحتی گفت کیومرث آماده باش بپریم بیرون! که من دیدم اوضاع خیت است و گفتم نه اینجا نپریم بیرون.
* وقتی خون پاشید توی صورت شما، هیچ صدای آخ و وایی از محققی بلند نشد؟
حتی آنلحظه هم صدایی از او نشنیدم. خدا را شاهد میگیرم که وقتی تیر هم خورد، صدایی از او نشنیدم.
* ماموریتتان بمباران بود یا زدن نیروهای زرهی؟ راکت که نداشتید؟
نه. بمباران بود. نمیدانم آن مجتمع نظامی جنوب بصره چه بود ولی درست روی سرشان درآمدیم.
* ماموریت تک فروندی بود؟ وینگمن که نداشتید!
نه. خودمان بودیم. در بیمارستان شرکت نفت ماهشهر به هوش آمدم و فهمیدم بناست به تهران منتقل شوم. آنموقع بنیصدر رئیسجمهور بود. در بوشهر، علاوه بر اینکه خلبان بودم، شهردار هم بودم. بنیصدر آمده بود و گفته بود شهردار کجاست؟ گفته بودند (ماموریت) برونمرزی است و او را زدهاند.
* منظورتان از شهردار، شهردار پایگاه بوشهر است یا خود شهر؟
نه منطقه نظامی. آنجا منطقه نظامی بود.
رسم بر این شده بود که به خانه میآمدیم و به همسرانمان میگفتیم «خانم، فلانی را زدند. برو خانهاش به خانمش بگو دست و پایش شکسته و او را به شیراز یا ماهشهر بردهاند.» مثلاً سر کاظم روستا یا جواد دمیریان اینطور شد. گفتم برو به خانمش بگو اینطوری شده. او را زدهاند ولی زخمی شده است. روی اینحساب شده بودیم چوپان دروغگو! نمیدانستیم اینشتر ممکن است روزی در خانه خودمان بخوابد و روزی هم ما را بزنند. حالا همینوضع برای خودمان پیش آمد روبروی آشپزخانه منزل ما یکدرخت دوشاخه بود. خانم من میگفت «وقتی میروی، از بین دو شاخه ایندرخت، هواپیماهایتان را میبینم و وقتی بلند میشوید، فروند به فروند میشمارم. یک، دو، سه، چهار! چهلپنجاه دقیقه بعد هم میروم سمت اتاق پذیرایی و برگشتتان را میبینم. باز میشمارم ببینم چندتا مینشیند.
آنروز، چهار فروند از پایگاه بلند شده و برای زدن اهداف مختلف رفته بودیم که دوتایمان برنگشتند. خانم من موقع، برگشت تعداد هواپیما را میشمارد و میبیند دوتا نیامدهاند. تا آنموقع هم رسم بر این شده بود که به خانه میآمدیم و به همسرانمان میگفتیم «خانم، فلانی را زدند. برو خانهاش به خانمش بگو دست و پایش شکسته و او را به شیراز یا ماهشهر بردهاند.» مثلاً سر کاظم روستا یا جواد دمیریان اینطور شد. گفتم برو به خانمش بگو اینطوری شده. او را زدهاند ولی زخمی شده است. روی اینحساب شده بودیم چوپان دروغگو! نمیدانستیم اینشتر ممکن است روزی در خانه خودمان بخوابد و روزی هم ما را بزنند. حالا همینوضع برای خودمان پیش آمد.
خانمم زنگ زد به پایگاه و شیرآقایی گوشی را برداشت. پشت گوشی، گفته بود بچهها خانمش است! چه بگویم؟
* خانمتان اینجمله یواشکی را شنیده بود؟
بله. بچهها هم گفته بودند بگو منتقل شده به بیمارستان ماهشهر. یعنی همانحرفهایی که خودمان همیشه به دیگران میزدیم. وقتی خانمم اینحرف را شنید، بیحال شد و افتاد زمین. به خاطر شوک همینمساله یکطرف بدنش لمس شد.
بعد از سوال و جواب بنیصدر، شیرآقایی را فرستادند منزل ما که به خانمم دلداری بدهد. گفته بود نگران نباش خانم حیدریان! کیومرث را زدهاند ولی زخمی شده و الان بیمارستان ماهشهر است. خانمم هم باور نمیکرد. اینقدر روی موضعش پافشاری کرد که شیرآقایی داغ کرد و با فریاد گفت بابا! من از اینشانسها ندارم حلوای اینلامصب را بخورم!
منوچهر شیرآقایی زبان تندی دارد و کسی حریف زبانش نمیشود. روی همینحساب، او را میگرفتم و میزدم. سرش را زیر بغل میگرفتم و حسابی کتکش میزدم. خدا (علیرضا) یاسینی را رحمت کند! یکروز وضع ما را دید و به من گفت تو چه ظالمی! گفتم نمیدانی اینلامصب چه موجودی است! الان ولش کنید دومتر که دور شود شروع میکند به اذیت و آزار!
* آنموقع شما و آقای شیرآقایی هر دو کابین عقب بودید دیگر!
بله. هنوز کابین جلو نیامده بودیم.
* جالب است که شما بعد از اینسانحه پرواز را ادامه دادید.
نه من، نه منوچهر هیچکدام اصلاً نگفتیم جانباز هستیم.
* و بهطور طبیعی باید گراند میشدید و فرایند پزشکی را پشت سر میگذاشتید.
تا مدتی بستری شدیم و در گچ بودیم ولی وقتی برگشتیم، به روی خودمان نیاوردیم جانباز هستیم و کارت جانبازی در جیبمان داریم. تا آخرینساعت جنگ هم فعال بودیم. خدا را شکر!
آنزمان خلبان دو بودیم و هنوز خلبان یک نشده بودیم. ولی بگذارید به جرأت بگویم متقدرترین خلبانهای ایران در بوشهر بودند. بهحدی به دشمن صدمه زده بودند که صدام گفته بود من با دو جبهه میجنگم؛ یکی ایران یکی بوشهر.
* اتفاقاً میخواستم از شما بپرسم صدام واقعاً چنینچیزی گفته یا صرفاً یکجمله تبلیغاتی است؟
نه. این را کسانی نقل کردند که ما قبولشان داشتیم. بوشهر ظرف سه ماه به طور کامل نیروی دریایی عراق را منهدم کرد. این، کار مستقیم پایگاه بوشهر بود.
* بحث را به سمت و سوی خوبی بردید. شما در عملیات مروارید حضور داشتید؟
بله. بودم. بچههای بوشهر همه تاپ و از قهرمانها بودند. منوچهر محققی هم فرمانده گردان بود.
* در چهبرههای؟
فکر کنم ۱۳۵۸ بود. بین ۵۸ و ۵۹
* پس پیش از شروع جنگ بوده است.
بله فکر کنم. انسان خصلتهای خوب و بد دارد. خودخواهی، غرور، خودنمایی و … صفتهای بد انسان هستند. اینصفتها اصلاً در وجود منوچهر محققی نبودند. بهعکس، انسانیت، شخصیت، معرفت و صفتهای خوب در وجودش موج میزدند. موجود بینظیری بود. خدا را گواه میگیرم [بغض میکند] روی من خیلی تأثیر گذاشت. اگر روزی کتاب زندگی منوچهر محققی را بخوانم باید وضو داشته باشم. [بغض و مکث] بینظیر بود؛ در همه صفتهای انسانی.
* درباره اتفاقاتی که در برهه انقلاب تا جنگ برایش افتاد صحبت کنیم. محققی و تعدادی دیگر جزو گردان اففور D بودند که از بوشهر به تهران رفت. بعدهم کودتای نقاب رخ داد که تعدادی را گرفتند و محققی هم سر اینماجرا اذیت شد.
بله. اذیت شد و دلش را شکستند.
* این هم جالب است که با وجود اینمساله، به روی خودش نیاورد و آمد پرواز کرد.
مَرد و مردانه جنگید. تا آخرین لحظه جنگ جنگید. ما گاهی دوسهروز یکبار پرواز میکردیم اما منوچهر محققی روزی دو تا سه پرواز داشت.
* فرمانده پایگاه به او گیر نمیداد که پرواز نکن، استراحت کن یا بگذار دیگران پرواز کنند؟
ببینید! علاقهمند بود. خودش میخواست. وقتی (از مأموریت) برمیگشت میگفت رفتم آنجا را زدم و فلانجا را دیدم. یکهواپیمای دیگر بدهید بروم آنجا را هم بزنم.
* برای شما یا دوستان دیگرش درد دل نمیکرد که آقا مرا اشتباه گرفتند و در حقم بدی شد؟
نه. صبور بود و مسائل را درون خودش میریخت. دردش را بروز نمیداد. حتی وقتی ما عنوان میکردیم و میگفتیم فراموش کن، میگفت «من فراموش کردهام. دارم برای وطنم میجنگم. باید اینخاک را نجات بدهیم. پول آموزش ما را از حلقوم این مردم بیرون کشیدهاند. باید دینمان را ادا کنیم.» اینها جملات او بودند.
ما خلبانهای شجاع زیادی داشتیم. مثل (حسن) طالبمهر. او کارهای عجیبی میکرد. به همیندلیل خیلی کم با او پرواز میکردند. چون پروازهای خطرناکی انجام میداد.
* در بالش یا کابین عقبش؟
نه، کابین عقبش. منوچهر هم همینطور بود. بگذارید یکخاطره تعریف کنم. یکخلبان داریم که درجه بالا داشت. ایشان در پایگاه همدان بود و مدتی بود از پرواز میترسید. (فرجالله) براتپور او را به بوشهر فرستاد و به تیمسار (مهدی) دادپی پیام داد «فلانی را میفرستم آنجا پیش شما! مقداری از منطقه کوهستانی همدان دلهره دارد. او را در بوشهر پرواز بدهید که ترسش بریزد. خلبان خوبی است. حیف است در جنگ نباشد.» خدا دادپی را رحمت کند و انشالله به براتپور عمر باعزت بدهد!
آنفرد آمد پایگاه بوشهر. غولهای پرواز جمع شدند او را پرواز بدهند؛ دوران، یاسینی، محققی. یکپروازِ سهفروندی سِت کردند و اینبنده خدا را گذاشتند شماره دو. لیدر پرواز دوران بود. به محض اینکه خواست حرف را شروع کند، آنآقا گفت «من را گذاشته اید شماره دو؟» دوران گفت بله. کابین عقبتان هم آقای فلانی است. گفت اگر گم شدم چه کنم؟ من اینجا آشنا نیستم. دوران گفت اگر گم شدی علامت بده، لیدر پیدایت میکند. دوباره گفت: «اگر رادیو فِیل پیدا کردم چه؟» و شروع کرد به بهانه آوردن.
منوچهر کاغذ را گرفت و پاره کرد و یک پرواز دیگر نوشت. به او گفت «کابین عقبت را گذاشتم حیدریان. خلبان کابین عقب خودم را به شما میدهم!» اما دوباره بهانه آورد. محققی گفت «هرجا گم شدی، بگو کابین عقب تو را میآورد جلوی پایگاه.» دوباره بهانه آورد که اگر رادیو ام رفت چه؟ محققی عصبانی شد. کاغذ را پاره کرد و گفت اصلاً دو فروندی میرویم! متعجب بودم میخواهد چه کند؟ من و یاسینی شدیم یک هواپیما و محققی، خودش را نوشت کابین جلو و آنآقا را نوشت کابین عقب. دوران و یک کابین عقب دیگر هم رفتند بیرون.
* پرواز بمباران بود؟
بله. پشت خرمشهر نیروهای زیادی جمع شده بودند که حمله کنند سمت اهواز. نیروی عظیمی بود و ما قرار بود آنها را بزنیم تا ضعیف شوند.
* پس عصبانیت محققی را هم دیدید.
بله. آنبنده خدا را خدا رحمت کند. شهید شده است. اسمش را نمیبرم. میخواهم از محققی بگویم. به هرحال، بلند شدیم و رفتیم در خاک دشمن. روی منطقه! خدای من! اینهمه تانک و تشکیلات! ما بمبهایمان را زدیم. دیدم هواپیمای دیگر بمبی نزد. ما گردش و جینک آوت کردیم. چون میدانید که اففور در گردش، تبدیل به یکسیبل بزرگ میشود. بنابراین حین گردش جینک میکند که نخورد. در همانحال دیدم خدای من، منوچهر محققی هواپیما را اینورت (وارونه) کرده! و نزدیک است بخورد زمین. گفتم «وای رضا! منوچهر را زدند.» گفت چی؟ گفتم «اینورت بود!» در رادیو گفتم شماره یک میشنوی؟ جواب بده! با خودم گفتم تمام شد.
به هرحال، بلند شدیم و رفتیم در خاک دشمن. روی منطقه! خدای من! اینهمه تانک و تشکیلات! ما بمبهایمان را زدیم. دیدم هواپیمای دیگر بمبی نزد. ما گردش و جینک آوت کردیم. چون میدانید که اففور در گردش، تبدیل به یکسیبل بزرگ میشود. بنابراین حین گردش جینک میکند که نخورد. در همانحال دیدم خدای من، منوچهر محققی هواپیما را اینورت (وارونه) کرده! و نزدیک است بخورد زمین. گفتم «وای رضا! منوچهر را زدند.» گفت چی؟ گفتم «اینورت بود!» در رادیو گفتم شماره یک میشنوی؟ جواب بده! با خودم گفتم تمام شد در گردش دوم بودیم و برایم عجیب بود که دیدم اینبار از سمت دیگر دارد اینورت میرود. با خودم گفتم آوت آف کنترل شده! چرا اینطور حرکت میکند؟ گفتم رضا چرا منوچهر اینطوری است؟ بعد دیگر او را ندیدیم و جواب نداد. ما شدیم یکفروندی. عصبی شده بودم و با مشت به جلوی کابین میکوبیدم. به زمین و زمان هم فحش میدادم. روی دریا که رسیدیم با رادارچیمان بیژن عاصم که او هم آدم نابغهای است صحبت کردیم.
* خدا حفظش کند!
بله. بعضاً ما را فریب میدادند. منافقین رفته بودند عراق و خلبانها را منحرف میکردند. روی رادیو میگفتند بیا اینطرف یا آنطرف یا بچهها را بزنند. ولی وقتی صدای عاصم را میشنیدیم، آرام میشدیم. با آنلهجه شیرازیاش میگفت «کا جون بیا بگرد به راست!»
عاصم گفت «کانفرم! (تایید) یکفروند هستید!» گفتیم بله. گفت بله یکی هستید دارید برمیگردید. همانزمان افچهارده هم داشت بالاسرمان میگشت. هر دو هم عصبی بودیم و اینکه در کابین چهها میگفتیم بماند! خلبان افچهارده در رادیو گفت «سریعتر برگردید دارند تعقیبتان میکنند!» گفتم لابد دوسه میراژ دنبالمان هستند. افچهارده گفت «من میروم سمتشان شما ادامه بدهید!» عاصم هم گفت شما را دارم. یاسینی گفت «ممکن است شماره یکمان باشد ها!» چندثانیه بعد افچهارده شیرجه کرد و گفت «راجر! اف فور است!» فهمیدیم محققی است. گفتیم شماره یک به مشکل برخورده و رادیو ندارد. جوینآپ که کرد، دیدم خدای من! هواپیمایش سوراخ سوراخ است. وقتی نشستیم او رفت به یک شلتر و ما هم به یک شلتر دیگر!
ماشین که آمد دنبالمان، یاسینی گفت سریع برویم ببینیم چه بر سر منوچهر آمده است. وقتی رسیدیم، دیدیم او تازه دارد از هواپیما پایین میآید. گفتیم «منوچهر چه شده بود؟ چرا اینورت بودی؟» گفت «طرف را بردم روی منطقه و گفتم ببین! این دشمن است. دشمن اینجوری است. [خنده] این توپ و تانکها دشمن است. بعد رفتم دور زدم و بعد از شیرجه بمبها را زدم. بعد دوباره روی منطقه گشتم و گفتم حالا ببین بمب چه کار میکند!» هواپیمایشان گلوله خورده بود و تمام سیمها و اتصالات رادیو اش قطع شده بود.
* پس آنآقا آنقدر گفت و گفت که آخرسر آنبلا سرش آمد و رادیواش فِیل شد.
بله. نمیتوانم آنلحظه را فراموش کنم که منوچهر آنهمه خنثی و راحت ماجرا را تعریف کرد. بعد از زدن بمبها دوباره رفته بود روی سر دشمن.
* شما که عصبانیتش را دیدید، حالات دیگرش را هم دیدید؟ اضطراب و ترس …؟
خدا را شاهد میگیرم هرگز ترس را در وجودش ندیدم.
* خلبانانش شکاری شبیه هم بودهاند. اینحالات نترس بودن را در یاسینی و دوران هم دیده بودید؟
بله. وجدانا آنها هم همینطور بودند. تیمسار براتپور، (اصغر) سفیدموی آذر، علی بختیاری و … اینها مردهای جنگ بودند.
* چون خیلی از خلبانها اینطور بودهاند. ولی فقط تعدادی از آنها شاخص و معروف شدهاند. مثلاً محققی اینهمه شجاع بوده، ولی کمتر شناخته شده است. در حالیکه خلبانها میگویند ما یک محققی نداشتهایم. خیلیها مثل او بودهاند.
بله. حسن طالب مهر را برایتان مثال زدم. درجهاش پایین بود. تازه سروان شده بود که کارهای عجیب و غریبش را میدیدیم. ما روی سر دشمن که میرسیدیم بمب را میزدیم و زود فرار میکردیم ولی او مثل میدان تیر رفتار میکرد. شیرجه میکرد بمبها را میزد و میآمد پایین. انگار داشت تمرین میکرد.
ادامه دارد...