تاریخ انتشار: ۵ دی ۱۳۸۶ - ۱۳:۳۱

خورشید به میانه رسید و کاروان عشق می رفت تا به خیل آفتاب رسد...

نوری رمید  

جرقه ای رسید    

ستاره ای افول کرد

و جان در تپش یار می مرد

و خورشید رو به کاروان گفت

امروز روز جلوه آیت حق است

و راز عجیبی در آن شکفته

و خداوند بندگانش را به بهترین آیین می خواند

و آرام آرام مشق ولایت را

در جلوگاه انسانیت زمزمه کرد

و باد صبا همراز با خورشید، شکوه و عظمت عشق الهی را ، با خود به آینده برد

و همگان مست در نرگش چشمانش، هم آواز ندای آسمانی شدند، به ناگاه آسمان لرزید

و جرقه ای رو به کاروان گرفت، و مرد آسمانی چنین گفت: "من کنت مولاه فهذا علی مولا"

و نگاه ابرمردی از تاریخ     

با قدمهای سبک و آرام          

بر دلهای سنگین اهریمنی نهاد و دست در دست خورشید

همچون نسیم بهاری بر دل خستگان تاریخ وزید و عطر الهی را بر جان سرگشتگان معبر عشق دمید و این عاشق کش عیار پیشه آتش وجودش خرمن زهد و ریا را جملگی نیست و نابود کرد و سکوت زیبای شقایق رنگین فام ما بلبلان باغ را به آشوبی متین در عصر ظهور نهاد و همگان مبهوت در غوغای سکوتش شدند و زیبایی شقایق نیلگون ما در دریای بیکران بلاغتش در فلق خون آلود سحرگاهی در یم پرتلاطم، امواج سحرآمیز را بر جان خسته تاریک کوفت و عصری نو در ورق تازه جان انسانیت دمید و خط بطلان بر خدایان ساحلی کشید و رسولان باطنی را به وجد آورد و این راز شکوفایی چمن از سردابه عالم امکان بود.

--------------------
زینب کرد