خبرگزاری مهر، خبرگزاری مهر - فاطمه برزویی: اسمهایشان «مهیار»، «طاهر» و «امیرمهدی» است. جز امیرمهدی که به کلاس هشتم میرود، دو نفر دیگر تازه قرار است به کلاس هفتم بروند. پشت لبشان هم سبز نشده است. با اینکه قد و هیکل امیرمهدی کوچکتر است، اما او مسوولیت کار را گردن گرفته است و میگوید هر کس چه کند.
گوشه یکی از شهرهای نوساز اطراف تهران درندشت، در بین برجهای مسکن مهر بساط سادهشان را پهن کردهاند؛ شهری که سن و سالش با خودشان چندان تفاوتی ندارد و از ساختنش ده دوازده سال بیشتر نمیگذرد. جایی زندگی میکنند که حتی بزرگترها هم مراسم عزاداری بزرگ و پرهیجانی ندارند و نهایتاً در حسینیه کوچکی عزاداری میکنند یا شاید از خستگی رفت و آمد به تهران، حال پایین آمدن از طبقات بالای برجها را نداشته باشند و شبهای محرم را در خانه بمانند. اما مهیار و طاهر و امیرمهدی، دلشان طاقت نیاورده که محرم بگذرد و کاری نکرده باشند.
سادهترین ایستگاه صلواتی
شب چهارم محرم است و بعضی آن را ویژه عزاداری پسران حضرت زینب میدانند. حوالی عصر خسته از سرکار برمیگشتم که صدای نوحه آشنایی به گوشم رسید. خبر داشتم این اطراف تنها یک ایستگاه صلواتی زدهاند که آن هم از ساعت ۸ شب به بعد چراغش روشن میشود. توجهم جلب شد و دنبال صدا گشتم. چشمم سراغ یک ایستگاه صلواتی جدید بود اما به چند تکه پاره آجر و تخته افتاد.
روی میزشان به جای سیاهه عزاداری یک روسری مشکی انداختهاند. روسری حتی ساده هم نبود و طرحهایی داشت. به گمانم روسری متعلق به مادر یکی از همین بچهها باشد. یک روسری، یک سینی خالی و یک دستگاه کوچک پخش صوت. صدای مداحی محمود کریمی هم از همان ضبطی که روی تخته گذاشته بودند شنیده میشد؛ از همین سادهترین و باصفاترین ایستگاه صلواتی که دیدهام.
خودمان آجر چیدیم، خودمان سیمان کردیم
پرسیدم: «بچهها، ایستگاه صلواتی برای شماست؟» یکی از آنها که مشخص بود از بقیه خوش سر و زبانتر است جواب داد: «مشخص نیست؟ برای ماست خب! همه کارهایش را با عشق و تلاش خودمان انجام دادیم.» میان حرفها، یک نفرشان مدام پشت دیوار کوچک ایستگاه صلواتیشان مشغول بود؛ درگیر انجام دادن کاری بود و به نظر میرسید عزمشان را برای درست کردن چند پارچ شربت جمع کردهاند.
جعبهای روی میز گذاشتهاند و با دستخط کودکانه خود رویش نوشته بودند «کمک به هیأت»! دیدن این جمله لبخندی را روی صورتم پهن میکند. اینجا تا دقایقی پیش در نگاهم سادهترین ایستگاه صلواتی بود و حالا عنوان باصفاترین هیأت را هم برای خود کرده است.
یکی از بچهها میگوید: «خاله! الان شربت را حاضر میکنیم، یک کم صبر کنی شربت میخوری.» این جمله ساده کافی بود تا خستگی روز به لبخندی تبدیل شود و منتظر شربت حاضر نشدهای که تعارف زده بودند بمانم. در حالی که مشغول کار هستند، از خودشان و ایستگاه صلواتیشان میگویند.
طاهر همانطور که امیرمهدی و مهیار در حال درست کردن شربت هستند بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «آجرها را از آقای امرجی گرفتیم، سیمان را هم او داد و من و امیرمهدی یک روز قبل از شروع محرم، بدون کمک گرفتن از هیچکس اینجا را با سیمان درست کردیم.» امیرمهدی ادامه حرف او را میگیرد: «این چوبی که روی آجرها و بتنها گذاشتیم تا به عنوان میز استفاده کنیم، از رستوران جوجه طلایی گرفتیم. دستشان درد نکند؛ حتی گفتند اگر باز هم چوب نیاز داشتیم، میتوانیم از آنها بگیریم.»
شکر فردا شبتان با من!
اجازه میگیرم و پشت دیوار کوتاه ایستگاه صلواتیشان میروم تا ببینم چطور شربت درست میکنند. یک دبه آب بزرگ گذاشته و از آن آب داخل کلمن میریختند. مهیار آرام آب لیمو اضافه میکرد و همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یک دفعه امیرمهدی شیشه آب لیمو را سرریز کرد و کل محتویاتش را توی کلمن ریخت.
حالا هر چه شکر میریختند، ترشی شربت از بین نمیرفت. در عالم خودشان با هم سر و کله میزدند و نگران نذر امشبشان بودند. این بین یکی از همسایهها رد میشد و گفت: «بچهها؛ یخ دارید؟ اگر ندارید، میخواهید برایتان بیاورم؟» بچهها ترشی شربت را فراموش کردند و با شوق هر سه نفری پیشنهاد همسایه را پذیرفتند.
طاهر نقش «تستر» را دارد، هر چند دقیقهای ذرهای از شربت را امتحان میکند تا میزان ترشی و شیرینیاش را بچشد. درست کردن شربت آبلیمویی که به قدر کافی شیرین و ملس باشد، سخت اگر نباشد آسان هم نیست. به بچهها پیشنهاد کمک دادم، اما طاهر با لبخندی میگوید: «خاله! این نذر خودمان است. خودمان هم همه کارش را انجام میدهیم. شما فقط بیایید امتحان کنید ببینید مزهاش خوب شده یا نه. همین بهترین کمک به ماست.»
پسری تقریباً ۱۵ الی ۱۶ ساله با توپ فوتبال از راه میرسد. بچهها او را «امیر» صدا میزنند. امیر که به نظر میرسید از باشگاه میآید، از بچهها پرسید: «چیزی کم و کاست ندارید؟ اگر دارید بگید منم کمک کنم.» وقتی دید بچهها چیزی نمیگوید با لبخندی اضافه کرد: «ای بابا، شما تعارف میکنید. شکر فردا شبتان با من.»
بعد از رفتن امیر، از بچهها میپرسم چرا پرچم روی میز نینداختهاید. مهیار جواب میدهد: «لیلا خانم، همسایه بلوکهای خیابان روبهرو، قرار بود پرچمشان را به ما بدهد اما هنوز خبری نیست.»
همبازیها و همسایههایشان میآمدند و شربت نذری میگرفتند؛ چه زمانی که ترش بود و چه زمانی که به مزه دلخواه و ملس رسیده بود. اما بالاخره لیوانها تمام میشود. امیرمهدی از صندوق کمک به هیئت، از همان جعبه مقوایی مقداری پول به طاهر میدهد تا برود از مغازه نزدیک، مغازه آقامیلاد، لیوان یک بار مصرف بخرد. چند دقیقه نمیگذرد که طاهر با دست پر برمیگردد و با خوشحالی میگوید: «آقا میلاد گفت این لیوانها هم کمک من به هیات شما و پول هم نگرفت.»
دستانی کوچک و قلبهایی بزرگ
اینجا، ایستگاه صلواتی بچههای مسکن مهر است. جایی در تهران که شاید اسمش را هم نشنیده باشید. اگر از تاریخ بپرسید یا سیاست، چیزی نمیدانند اما دلهای رقیقشان پر از عشق بی اما و اگر است، پر از محبت بیبهانه. دلهایی که هروقت خود را خرج امام حسین میکند، غلظت بیشتری از عشق را تجربه میکند.
طاهر و مهیار و امیرمهدی، تعارفها و دغدغههای بزرگترها را ندارند و راحتتر و بیآلایشتر میتوانند این علاقه را ابراز کنند، به سادگی همین ایستگاه صلواتیشان. به قول امیرمهدی، به عشق امام حسین این سختیها را تحمل میکنند، سختی آنکه به جای دوچرخهسواری و فوتبال در عصرهای تابستانشان، باید زیر آفتاب شربت خنک نذری درست کنند و به دیگران بدهند. بزرگترها هم تا جایی که از دستشان برمیآید حمایتشان میکنند.
وقت خداحافظی که میرسد، طاهر میپرسد: «خاله! این همه عکس و فیلم حالا چرا از ما گرفتی؟» برایشان توضیح دادم که قرار است درباره ایستگاه صلواتی کوچکشان بنویسم تا بزرگترها و همسن و سالهای خودشان بخوانند.
گمان میکردم حالا احتمالاً بخواهند ترفندهای ویژه خوشرزبانیشان را رو کنند یا بگویند با ژست خاصی عکسشان را بگیرم اما وقتی حرفهایم را شنیدند، سه نفره با هم، تاکید میکنم، هر سه نفرشان با هم میگویند: «میشود بنویسید از ما حمایت کنند تا چای و پرچم هم بخریم؟ ما اینجا را با پول توجیبیهای خودمان در چند وقت اخیر درست کردیم و پولمان در این سه روز تقریباً تمام شده است و نمیتوانیم بیشتر از این از خانوادههایمان کمک بگیریم.»
با شور و شوقی بیپایان و انرژی خستگیناپذیر، تلاش میکنند ایستگاه صلواتیشان را برپا نگه دارند. با دستانی کوچک و قلبهایی بزرگ، در گوشهای از تهران، نذری ساده اما پر از عشق و اخلاص آماده میکردند و من، در میان این همه صفا و سادگی، احساس کردم که دنیا با همه بزرگیاش چقدر هنوز هم به دستهای کوچک اما پر از برکت و امید این کودکان نیاز دارد...