مسلم قاسمی پژوهشگر، نویسنده و هنرمند عرصه تئاتر کودک و نوجوان در یادداشتی به کودکان رنج‌دیده فلسطینی پرداخت.

به گزارش خبرنگار مهر، مسلم قاسمی هنرمند با سابقه تئاتر و تئاتر کودک و نوجوان که در کشور آلمان به سر می‌برد، در یادداشتی به وضعیت کودکان رنج‌دیده فلسطینی پرداخت.

در یادداشت قاسمی چنین آمده است:

«بنام خداوند جان و خرد

ای بوته خارهای تمشک، مرا نیش بزنید!

فرانکفورت، یکشنبه ۱۶ اردیبهشت سال ۱۴۰۳

یکشنبه‌های ما غربت‌نشینان مثل بعد از ظهرهای جمعه، مخصوصا برای ما که نه فرهنگ دیسکو و کافه رستوران داریم و نه پولش را، بسیار کسل‌کننده و ملال‌آور است. از شما چه پنهان، چند روزی است حال خوشی ندارم. مثل گاهی اوقات که با اشاره‌ای کوچک به دشت کربلا، گریه‌ات می‌گیرد. خبرهای غزه و کودکان غزه را که می خوانم کنترل از دستم خارج می‌شود و اشک از چشمانم بیرون می‌پاشد. هجومی وحشیانه و نابرابر! امروز صبح هم طبق معمول سری به سایت‌های خبری زدم. مدت‌هاست خبری که بتوانم به بهانه‌ای دلم را به آن شاد کنم نمی‌بینم. فرق نمی‌کند، چه داخلی و چه خارجی! یادم می‌آید تقریبا ده سال پیش گروهی مزدور و وحشی به نام داعش به نزدیکی مرزهای ما رسیده بودند و ما چه راحت و فارغ‌البال با جنگ‌های زرگری به جان و هویت و حیثیت یکدیگر افتاده بودیم. خطر در بیخ گوش ما بود و دائم هشدار می‌داد. مسئولی می‌گفت: جای نگرانی نیست فاصله ما با آنها زیاد است و من گفتم: عزیزان فاصله این دشمن قبل از این که عرضی و مسافتی باشد، فرهنگی است! آنها به جان جوانان بی‌انگیزه افتاده‌اند، خاکریز اول آنها بهره‌گیری از خلاءهای فرهنگی، قومی و مذهبی است! خدا نکند که سال‌ها بعد فرزندانمان ما را بخاطر مشغول‌کردن مردم در این کشمکش‌های باندی و گروهی آن هم به اسم اسلام، و دورشدن و ندیدن اوضاع شکننده فعلی، نفرین و ملامت کنند. هر چند خدارا شکر که همواره مردان بزرگی چون شهید قاسم سلیمانی‌ها و یارانشان باعث افتخاری شدند در تاریخ فردای کودکان این مرز و بوم، و الگویی ملموس از ایمان، شجاعت، مدیریت و مردانگی!

از گذشته می‌گفتم. از ماجرای سوریه و لبنان و فلسطین که سال‌ها بر پیکر ما ضربه می‌زد بگذریم، چند هفته‌ای بود که درگیر کشت و کشتار موصل و تکریت و الانبار بودیم که ناگهان هجوم چنگیزوار عده‌ای وحشی و قومی نفرین‌شده به مردمی زندانی، در قفسی به نام غزه آغاز شد. آن هم به بهانه پیداکردن جسد سه دختر دانش‌آموز اسرائیلی! کدام کودک دبستانی است که نداند چنین بهانه‌های کوچکی از سازمان‌های مخوفی چون موساد، سی آی ای و اینتلجنت سرویس و ... کار بزرگ و غیرممکنی نیست، آغاز جنگ افغانستان و عراق به بهانه تروریسم، زدن برج دوقلو را لازم داشت. و هجوم صهیونیسم به نوار غزه سناریوی کشته‌شدن سه دانش‌آموز و بمباران تبلیغاتی بنگاه‌های خبری صهیونیستی در جهان.

و امروز بعد از ده سال به بهانه هویتی جعلی روزانه، ده‌ها تُن بمب را چه بزدلانه از آسمان بر روی مردمی بی‌پناه می‌ریزند و در پی محو و نابودی واژه‌ای ماندگار بنام فلسطین و فلسطینی هستند. غافل از اینکه فلسطین دیگر تنها یک واژه نیست بلکه هویتی است که تازه بذرهایش جوانه زده‌اند و تا محو واژه منحوس صهیونیست جهانی از پای نخواهند نشست. بگذار تا دنیای متمدن جعلی غرب آخرین جنایاتش را در تاریخ ثبت کند و واژه دمکراسی بزک کرده‌اش را به نمایش بگذارد. امروز دیگر تمامی انسان‌های آزاده در برابر این جنایات قد علم کرده‌اند.

آدم وقتی کار زیادی از دستش بر نیاید و به هر جا سرک بکشد عکس و تصویر کودکان مُثله‌شده و گریان و پریشان را ببیند، دلش تکه‌تکه می‌شود. انسانیت کجا رفته، حقوق بشر کیلویی چند است، وجدان بشریت کجاست، شعر سعدی علیه‌الرحمه در کجای قاموس این جهان جای دارد، کجای بنی‌آدم اعضای یک پیکرند؟ در قرن بیست و یکم کرور کرور انسان بی‌گناه را به جرم هم‌رای نبودن با عقیده‌ات کافر بخوانی و محکوم به سر بریدن و بهشت را برای خودت پیش‌خرید نمایی؟ آن هم نه یک نفر بلکه هفت نفر را باید سر ببری! آیا دین محمد (ص) این است یا سیاست‌های سازمان‌های تحقیقاتی و جاسوسی انگلیس و صهیونیسم و آمریکا و ... من سوگند می‌خورم که سیاست‌گذاران جنگ غزه، القاعده، تکفیری‌ها و داعشی‌ها و ... جامشان را با هم بالا می‌برند، شک ندارم. کتاب خاطرات دکتر همسفر، جاسوس انگلیس در خاورمیانه را بخوانید! زیربنای فرقه‌های بهاییت، وهابیت و احمدیه و آل سعود و مزدوران و مفتی‌های وابسته را مطالعه کنید تا ببینید همه این‌ها از شکاف و جهل مردم، حاکمان و عالمان خودفروخته و نقشه‌های حساب‌شده از ده‌ها سال پیش آب می‌خورد و ما چه کودکانه به این جریانات می‌نگریم و یکدیگر را محکوم می‌کنیم. دیگر تابلوهای زیبا و چهره‌های بزک‌کرده، رنگ و لعاب خود را از دست داده‌اند. در زیر این رنگ‌های زیبا لجن نهفته است. حال شما فکر کنید یک آدمی که زندگیش با کودکان و نوجوانان بوده و همواره برای آنها از اخلاق نیکو، محبت، همدلی، عشق، راستی و درستی نوشته! در این بعدازظهر یکشنبه چه باید بکند؟ باز هم از وجدان بنویسد، از انسانیت بنویسد، از چه ... ؟

وقتی زیاد دلم می‌گیرد مخصوصا در این ماه گرم و گاها شرجی، به تمشکستانی در نزدیکی منزل می‌روم و سرم را با چیدن تمشک گرم می‌کنم. همانطور که گفتم سرگرمی من معمولا همین است. نه پول لازم دارد، نه اتومبیل و نه لباس مخصوص. فقط یک دل غمگین و موجودی تنها! و چه آزاردهنده و ساده‌لوحانه دوستانی که می‌گویند خوشا بحالت در فرنگ نشسته‌ای و در کنار رودخانه ماین از دیدن رود و جنگل لذت می‌بری!

بگذریم، تمشک‌های وحشی! گاهی خاری دستم را می‌آزرد و انگار می‌گوید: اجازه نداری این تمشک را بچینی و من هم منصرف می‌شوم. اگر اصرار زیادی هم بکنم، گیاه گزنه آزارم می‌دهد. چند تمشک سیاه بزرگ در بالای شاخه‌ای پر تیغ خودشان را نشان می‌دهند. می‌خواهم بهر طریقی شده آنها را بچینم، شاخه‌های خاردار تمشک را لگد می‌کنم و در زیر پاهایم نگه می‌دارم، تیغ‌های چند شاخه را که در پیراهنم فرو رفته‌اند آزاد می‌کنم، با دست چپ گوشه‌ای از شاخه کلفت بوته تمشکی را می‌گیرم و خودم را بالا می‌کشم. دست‌هایم به تمشک‌ها می‌رسند، می‌خواهم هر طور شده آنها را مشت کنم و همه را بچینم که ناگاه زیر پایم سر می‌خورد، خالی می‌شود و تیغ بزرگی به دست چپم فرو می‌رود، و در حالیکه همه تمشک‌ها را چنگ زده بودم بر روی شاخه‌ها، روی زمین می‌افتم.

اواسط اردیبهشت داغ، بی‌حوصلگی و بیحالی، رمق بلندشدن را از من گرفته بود. خارهایی که به تمام بدنم فرو رفته بودند، سوزش شدید دست چپ، خواستم از دست راستم کمک بگیرم که خون از آن می‌چکید. تمشک‌ها در مشتم له شده بودند و آبِ آن‌ها مانند خون رقیق و جانداری بر روی زمین و پیراهنم می‌ریخت و من را با رؤیای کودکانه‌ام به غزه می‌برد. به دست‌های خونین جنایتکاران کودک‌کش غزه، خدایا آیا اگر من هم آنجا بودم به همین سادگی دست‌هایم به خون آلوده می‌شد؟ آیا ما انسان‌ها داریم شبیه هم می‌شویم، آیا ۱۰۰ سال ترویج کشتار در فیلم‌های وسترن و جاسوسی و آخر زمانی و ... کشتن را برایمان عادی نکرده است؟ انسان‌هایی که تاب تحمل کشتن یک مرغ یا گوسفند را نداشتند اینک به چه راحتی شمشیر بر گلوی انسانی دیگر می‌گذارند، آنهم به بهانه بهشت؟ آنهم در قرن علم و آگاهی، در حالی که مردم دنیا این جنایتکاران را محکوم می‌کنند، بنگاه‌های خبری صهیونیستی، فلسطینیان را ستیزه‌جو و مزدوران داعش را در سوریه و عراق؛ جهادگران اسلامی می‌نامند! و اکنون نیز سران صهیونیست را متمدن و فلسطینیان و مبارزان آنها را تروریست!

تمام بدنم از شدت نیش خارها و تیغ‌ها می‌سوخت. به غزه رفتم، به دختر بچه‌ای که خمپاره، نیمی از صورتش را دریده، به پسرکی که پایش در چند متری خانه ویرانش افتاده، به کودکی که دیگر نمی‌تواند از سینه گرم مادرش شیر بنوشد. نه، این خارها نیست که بدن ما را می‌سوزاند، این تیغ‌ها نیست که به بدنمان جراحت وارد کرده است، این جهل امتی است که خود و دین و فرهنگ خود و هویت خود را فراموش کرده. بدون تعارف، دست‌های همه ما مسلمانان به نوعی در این فجایع، آلوده است. هر کسی به وسع و اندازه خود، سیاستمدار به سهم و اندازه خود، نماینده به سهم و اندازه خود، وزیر و وکیل به سهم و اندازه خود، دانشگاهی به سهم و اندازه خود، معلم، روحانی، هنرمند به سهم و اندازه خود، پزشک به سهم و اندازه خود، اداری، بازاری، کاسب، راننده، سازنده همه و همه و ... من نویسنده هم به سهم و اندازه خود به تاریخ فردا جوابگو خواهیم بود. فرقی نمی‌کند، دیگر، ایران و سوریه و یمن و عراق و افغانستان و فلسطین و دیگر کشورهای اسلامی، همه بسوی سرنوشت مشترکی می‌روند. تمام این جنایت‌ها، ترس و وحشت از بیداری ملت‌هاست! و ما در این بیداری و آگاهی چه نقشی داشته و داریم؟

خودم را به خانه رساندم. بدنم از شدت سم و میکروب خارها متورم شده بود. راستی، چرا به‌ناگاه خود را بر روی شاخه‌های تمشک غلطاندم، این خودزنی چه بود؟ نمی‌دانم! شاید به نوعی خَلسه عارفانه شبیه بود و شاید نوعی تنبیه لذت‌بخش. مانند کودکان بهانه می‌گرفتم، گریه می‌کردم، نه دست‌هایم را می‌شستم و نه لباس‌هایم را عوض می‌کردم. چه چیزی باید من را قانع می‌کرد؟ راستی ما چه کردیم؟ ما اهل قلم چه تلاشی در آگاهی دنیا به این فاجعه در طول ده‌ها سال کرده‌ایم. رسالتمان کجا رفته؟ آیا اصلا رسالتی هم در این غم جانکاه داریم!؟

باید خودم را از این حالت نجات می‌دادم. بغض در گلویم ماسیده بود، منِ تنها، در این شهرِ غریب، اما آشنایی که هر روز با پوست و خون و تمام وجودش با آوای دردناک کودکان غزه، سوریه، یمن، لیبی، افغانستان، عراق و ... هم‌آواز است. به یاد دو روز پیش افتادم، به بازنویسی جدید نمایشنامه‌ام (پرواز از قفس) که سال‌ها پیش آن را به کودکان جنگ خودمان هدیه کرده بودم و امروز باید آن را تغییر می‌دادم. زیر اثر را پاک کردم و نوشتم:

«تقدیم به همه دریادلانی که از جان خود گذشتند تا فرزندانشان از ننگ قفس آزاد شوند. تقدیم به همه کودکان رنج دیده فلسطینی که در کودکی بزرگ شدند، شهد شهادت را نوشیدند و یا شاهد امواج شهادت بودند.»

اکنون، این تنها کاری بود که کمی بر زخم‌هایم التیام می‌بخشید.»