خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «اعترافاتِ کاتبِ کشته شده» نوشته ساسان ناطق یکی از آثار ادبیات داستانی عاشورایی است که سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شد.
این کتاب در هفت بخش نوشته شده که هرکدام یکخیمه از خیمههای متن کتاب محسوب میشوند. این هفت خیمه به واقعه عاشورا و اتفاقاتی که در آن روز افتاد، بهعنوان یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین وقایعی که در تاریخ اسلام بهوقوع پیوسته است، میپردازند.
رمان پیشرو، قصه جوانی است که پدرش روزی کاتب اعظم دربار معاویه بوده و پیش از ظهر عاشورا در خیمهای است که کاتبانش گزارش جنگ را برای یزید مکتوب میکنند. هر کدام از آدمهای درون خیمه قصهای هولناک به موازات واقعه اصلی روایت میکنند؛ قصهای که پرده از راز عاشورا برمیدارند. در طول شکلگیری قصه هم، خطری بزرگ پسر کاتب اعظم را تهدید میکند.
«اعترافات کاتب کشته شده با ۲۳۴ صفحه، شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه و قیمت ۱۱۵ هزار تومان عرضه شد.
در ادامه بخشهایی از کتاب مورد اشاره را در قالب پرونده «مطالعه و مرور عاشورایی» میخوانیم؛
نوبت به نزدیکان حسین رسیده است
برخیزید، برخیزید و بنگرید که نوبت به نزدیکان حسین رسیده است.
این را برادرزاده ابن ملجم گفت، به شادی نیزه در دست رقصاند و آن را محکم بر زمین کوبید. شبان ایستاد و ناخودآگاه دست سوی پیشکار پیر دراز کرد. پیشکار دستان زمخت و خشکش را به شبان داد، روی دو پا ایستاد، دست شبان را فشرد و شانه به شانه اش که سایید، جوانی سوار بر اسب را مقابل خیل سواران سپاه دید. نعمان چون چاه کنی از ته چاه سر بالا آورد و عرق ریزان به مرادان ایستاده نگریست. سنگو شمشیر کنار نهاد، کف دست ستون زمین کرد و پا شد. علی بن قرظه یارای بلند شدن نداشت. مثل گربهای پای نعمان را چنگ زد و خود را بالا کشید. خیمه و میدان نبرد دور سرش چرخید و بدنش سست شد.
پسرک سوار خوش قد و قواره از نظر گذراند و گفت: «می شناسمش. صبح که سف کشیده بودند، نام و نشان همه شأن را از سپاهیان پرسیدم. این جوان که چنین رجز میخواند باید علی، پسر بزرگ حسین بن علی، باشد.»
کمی جلوتر رفت. دست سایبان چشم کرد. به دقت نگریست و با خنده گفت: «خودش است، علی بن حسین»
پیشکار پیر با مشت به سرش کوبید:
اگر زبان به دهان بگیری، شاید بشنویم چه میگوید.
جوان با سر و سینهای افراشته، با کلاه خودی که پهلوهای صورت سفیدش را تا روی پیشانی صاف و بلندش پوشانده بود، اسبِ سفیدِ دُم افشان کرده اش را که زیر نور آفتاب برق میزد، جلوی سپاهیان راه میبرد و به صدایی که بیشتر به طنین خوش آوازی شبیه بود، بلند و رسا میگفت: «منم علی، فرزند حسین بن علی. به خدای کعبه سوگند ما به جانشینیِ پیغمبر اولی تریم و به خدا سوگند حرام زادهای چون یزید بن معاویه بر ما حکومت نخواهد کرد.»
نعمان خشمگین گفت: «سپاهیان را چه شده؟ چرا ساکتش نمیکنند!»
برادرزاده ابن ملجم گفت: «بگذار هرچه میخواهد بگوید که حسین به پایان کار نزدیک شده است.»
او خیمه گاه حسین بن علی را نشان داد و گفت: «اگر خوب بنگرید، میبینید زنان اطراف حسین بیشتر از مردان شده اند.»
پیشکار پیر گفت: «به نظر نمیآید بیشتر از بیست و هفت سال داشته باشد. شنیده ام او را علی اکبر صدا میزنند و میگویند سیرت و خلق و خو شبیه رسول خداست.»
پسرک به خنده گفت: «اگر کمی دندان روی جگر بگذاری، خواهی دید سپاهیان به شبیه پیغمبر هم رحم نخواهند کرد.»
نعمان سر جایش نشست. دوباره سنگ و شمشیر برداشت و به کارش مشغول شد. برادرزاده ابن ملجم پیاله آب به دست وارد خیمه شد. پسر قرظه دور خود چرخید. دست به تیرک سایبان خیمه گرفت و نالید:
سرم چقدر بزرگ و سنگین شده است!
نعمان با خشمی که در کلامش بود، به او گفت: «هذیان میگویی، مرد. قبل از اینکه خودت را به کشتن بدهی، اسبت را سوار شو و به خانه ات برگرد.»
پیشکار رو به نعمان گفت: «خودت چه؟ نمیخواهیم به خانه ات برگردی؟ مگر دیروز نمیگفتی مادرت رو به قبله است!»
پیشکار سکوت نعمان را که دید، گفت: «مگر نگفتی گوساله تازه به دنیا آمده ات هم بدون مادر مانده؟»
شبان پرسید آیا اتفاقی برای مادر نعمان افتاده است. پیشکار گفت دیروز ظهر یکی از همسایگان نعمان با سپاه شِمر از کوفه آمده و گفته مادرش از بام افتاده و حالش خوب نیست.
نعمان چیزی به زمزمه گفت که شبان فقط دشت بدیمن را از آن شنید. پیشکار پیر، از همان جایی که نشسته بود، خم شد، نگاهی به کاتب درون خیمه انداخت و گفت: «ماجرا به همین جا ختم نمیشود. یک روز قبل از حرکت با سپاه حر، به طویله رفته و دیده گوساله تازه به دنیا آمده شأن ماغ میکشد و دور مادر بادکرده و مرده اش می چرخد. شک نکنید گاو را مار نیش زده است!»
شبان نگاهی به میدان نبرد انداخت، علی اکبر شمشیر از نیام درآورده بود و میان سپاهیان پسر سعد اسب میتاخت و سواران را به ضربت شمشیر روی زمین میانداخت. پیادهها از او کناره گرفته بودند و از دور نیزههایشان را به طرفش میانداختند.
پسرک غر میزد. سپاهیان را دشنام میداد و میگفت اگر هر کدام مشتی خاک رویش بریزند، او را زیر خاک دفن میکنند.
شبان روی به نعمان چرخاند و پرسید: «چرا به دیدن مادرت نمیروی؟»
برادرزاده ابن ملجم به میان حرفشان آمد و: «پایان کار حسین نزدیک است. بگذار امروز هم بگذرد، میرویم.»
با خنده سر انگشتان دستش را به هم مالید و گفت: «با دست پر هم میرویم.»
ولی شاید تا آن وقت دیر شود!
پسرک امان نداد کسی حرف بزند:
چرا میخواهی ما را دست خالی روانه کنی؟ نعمان هم باید لقمهای نان برای همسر و فرزندانش ببرد یا نه؟ باید پول گاو مرده اش را درآورد یا نه؟!
پسرک نگاهش را به میدان نبرد دوخت، نیزه اش را محکمتر فشرد و گفت: «هر وقت کیسهای از سکههای خزانه بی پایان امیر عبدالله را گرفتیم، لحظهای در رفتن از این دشت بَلا درنگ نخواهیم کرد.»
آیا در قبیله شما برای بردن نان به سر سفره، خون میریزند؟
شبان گفت: «آیا در قبیله شما برای بردن نان به سر سفره، خون میریزند؟»
علی بن قرظه که از سردرد دست روی پیشانی گذاشته و به تیرک سایبان تکیه داده بود، بی حال و سست گفت: «نه خونِ همه، فقط خون از دین خروج کردهای چون حسین بن علی را!»
برادرزاده ابن ملجم داد میزد:
میبینید! ابلهان ایستاده اند به حرف زدن با فرزند حسین! آیا نمیدانند اگر نفس تازه کند، چند نفر دیگر را از دم تیغ میگذراند؟! همه بلند شده و چشم به میدان نبرد دوخته و گوش تیز کرده بودند ببینند فرستاده سپاه علی اکبر چه میگوید. فرستاده سپاه بلند بلند میگفت چون با یزید بن معاویه نسبت خویشاوندی دارد، برایش امان نامه آورده است.
پسرک با تعجب پرسید: «واقعا با یزید نسبتی دارد؟»
نعمان گفت: «شنیده ام دختر ابوسفیان مادربزرگ پدریِ مادری علی اکبر است. اگر من جایشان بودم. خویشاوندی علی اکبر با بنی امیه را کنار میگذاشتم و سر از تنش جدا میکردم.»
شبان گفت» با شناختی که از فرزندان و برادران حسین پیدا کرده ام، بعید می دانم مثل عمویش، عباس، امان نامه را بپذیرد.»
نعمان گفت: «با اطمینان حرف می زنی، شبان؟»
شبان گفت: «درخت بی ریشه با کوچکترین تندباد و سیلاب هم از ریشه در میآید، اما نهالی که در سایه درختان کهنسال رشد کرده و شاخ و برگش هوا و نور بی منت آفتاب را چشیده، به راحتی تسلیم طغیان رود و باد نمیشود؛ شاید تندباد و سیلاب تنه اش را بلرزاند، ولی او با ریشههای محکمی که در زمین دوانده، خود را محکم و استوار نگه میدارد.»
پسرک سر تکان میداد که نعمان با خشم به او گفت: «اصلا فهمیدی چه گفت که چنین ابلهانه به تأیید سر تکان میدهی؟»
پیشکار گفت: راست گفتی که چنین است. نگاه کن، دارد به آورنده امان نامه هجوم میبرد.»
نبرد یک بار دیگر از سر گرفته شد. سواران تاختند گرد و خاک به آسمان بلند شد و صدای برخورد شمشیرها چون پتکی که آهنگران بر سندان بکوبند، به گوش رسید.
علی بن قرظه خیس عرق چشم بست و گفت: «بنشینید که هنوز با اینها کار درایم. تا وقتی فرزندانشان چنین بجنگند این نبرد به این زودی ها تمام نخواهد شد.»
وقتی سپاه دشمن با دیدن حسین بن علی (ع) فرار کردند
بلند شوید و بنگرید که پسر حسین از اسب به زیر افتاد!
وقتی ایستادند، دیدند سپاهیان دور علی بن حسین حلقه زده اند و نیزه بر بردن نیمه جان او فرو میکنند. نعمان با خوشحالی گفت: «آنجا را نگاه کنید! میبینید! حسین است، افتان و خیزان به طرف فرزندش میدود.»
پیشکار سپاهیان را نشان داد و با تعجب گفت: «چرا هر کسی از راه میرسد ضربتی بر جنازه میزند؟ چرا او را چون گوشتی قربانی، زیر سم اسبان پاره پاره میکنند؟»
نعمان بلند بلند خندید و گفت: «این کشته، فرزند بزرگ حسین بن علی است؛ کسی که اگر زنده میماند، پیشوای شیعیان میشد و راه پدرش را ادامه میداد.»
پسر قرظه دست به تیرک گرفت، قد راست کرد و چون به میدان نبرد خیره شد، گفت: «آن زن سیاه پوش کیست که چنین بر سر زنان به طرف قتلگاه میدود؟»
پسرک گفت: زینب است، خواهر حسین. گفتم که نامشان را از سپاهیان پرسیده ام و همه را میشناسم.
شبان دید که سپاهیان با رسیدن حسین بن علی، چون روبهانی که از ترس شیر فرار کنند، پراکنده شدند که حسین سر فرزند را بر زانو گرفت و پیشانی روی صورت غرق در خونش گذاشت، دید که زینب دست بر شانه برادر گذاشته و در میان هلهله شادی سپاهیان چیزی به برادر میگوید. دید که حسین توان بردن جنازه پاره پاره شده را ندارد.
پسرک دست بر شانه نعمان کوبید و با خنده گفت: «صحنه ای زیباست! مگر نه.؟»
نعمان سر تکان داد. دست علی بن قرظه را گرفت و نشستند. پیشکار اشک در چشمان شبان را دید که اشک دارد سرازیر میشود. زود گفت: انگار چیزی توی چشمت فرو رفته است!