خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: قیِّدُوا العِلمَ بالکِتابِ. روزی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود علم را با نوشتن در بند کشید؛ به چیزی اشاره میکرد که باعث شکلگیری این گفتگوی طولانی شد. در واقع تمنای هم صحبتی و جرقه این گفتگو بعد از خواندن و معرفی کتاب «از چشم سیمرغ» زده شد، کتابی کوچک برای علاقمندان شاهنامه که به درک بهتر روابط بین شخصیتها و درک روند رخدادهای این کتاب عظیم کمک میکند.
محمد ابراهیم محجوب نویسنده ایناثر با نگاهی از فراز، گویی همراه سیمرغ بر بالای شاهنامه پرواز کرده و با رسم اشکال گرافیکی پیگیری سرنوشت و نسبتِ شخصیتها اعم از پادشاه و پهلوان و وزیر و… را در طول سه دوره اساطیری و پهلوانی و تاریخی، به راحتی ممکن ساخته و کیومرث از ابتدای کتاب را به یزدگرد سوم که آخرین شاه ایران قبل از حمله اعراب بوده، متصل کرده است.
اما داستانِ نوشته شدن این کتاب به اندازه طول عمر حرفهای او طولانی و جالب است؛ اینکه چهطور مردی با تحصیلات و شغل فنی در حوزه مکانیک و نفت و گاز در جستجوی حقیقت اداره این سرزمین کهن پا به سرزمین ادبیات و اساطیر میگذارد.
اگر نام او را جستجو کنیم، با عناوین زیادی کتاب تألیف و ترجمه روبرو میشویم. محمد ابراهیم محجوب متولد ۱۳۳۰ محله شاپور تهران، تحصیل کرده در رشته مکانیک از دانشگاه پلی تکنیک (امیرکبیر) نویسنده و مترجم و مشاور صنایع بزرگ و پروژههای ملی نظیر پارس جنوبی، و همچنین عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی مکانیک دانشگاه امیرکبیر است. او فارغالتحصیل مقطع دکتری در رشته دینامیک سیستمها از دانشگاه اوتاوای کاناداست، و انس با ادبیات و فرهنگ ایران، و همچنین شناخت عمیق تاریخِ علم و کاستیهای صنعت و آموزش و مدیریت در ایران سبب شده کتابها و ترجمههای تأثیرگذاری از او بخوانیم، که در میانه گفتگو نیز به آنها اشاره میشود.
مشروح اینگفتگو در ادامه میآید؛
* آقای محجوب، علاقه به فرهنگ و ادبیات، دقت در انتخاب واژهها و لغات و این زبان در ترجمه و نوشتن در مهندسی که سالها در رشته مکانیک و در پروژههای عظیم و سخت فعالیت کرده، چطور ایجاد شد؟
کلاس هشتم دبیرستان که بودم در مدرسه به عنوان جایزه یک کتاب گلستان سعدی به من دادند، مدرسه کارون در منطقه شاپور. این برای من انگیزه آفرین بود. لذت میبردم از شعر و ادبیات، مثلاً کلیله دمنه به ما درس میدادند در ادبیات. کلاس نهم که رفتم مردد بودم که حالا چه رشتهای را انتخاب کنم؟ از یک طرف ریاضیات را خیلی دوست داشتم، آن منطقی که توی ریاضیات بود خیلی برای من جاذبه داشت. از طرف دیگر خُب من برنده جایزه بودم، انگار یک نوبلیست بودم در مدرسه!
گفتم اگر در رشته ادبی درس بخوانم، چه کاره میشوم؟ گفتند که معلم میشوی آخرش. اگه بخواهیم مهندس بشویم چی؟ گفتند باید ریاضیات بخوانی. منتها خب، این علاقه در من بود که زبانی که با آن صحبت میکنیم، شعر و ادبی که میخوانیم خیلی چیزهای آموزنده تویش هست. ولی توی مدرسه از کلاس نهم به بعد، در رشته ریاضیات تقریباً این چیزها کم رنگ بود، یا نبود. هر چه بود فشار روی موضوعات ریاضی و هندسه بود. ما چهار جور هندسه میخواندیم، ریاضی و هندسه ترسیمی و رقومی، هندسه مخروطات، حساب استدلالی و… علاقه من به شاهنامه هم بود، چون همان موقع یک شاهنامه کوچک داشتم که میخواندم؛ ولی توی همان صد بیت اولش گم میشدم انگار. کی بود؟ کی با کی ازدواج کرد؟ کی کی را کشت؟ اینها پشت آن اسامی سخت و پیچیده گم میشد.
این علاقه در من بود که زبانی که با آن صحبت میکنیم، شعر و ادبی که میخوانیم خیلی چیزهای آموزنده تویش هست. ولی توی مدرسه از کلاس نهم به بعد، در رشته ریاضیات تقریباً این چیزها کم رنگ بود، یا نبود. علاقه من به شاهنامه هم بود، چون همان موقع یک شاهنامه کوچک داشتم که میخواندم؛ ولی توی همان صد بیت اولش گم میشدم انگار
* و ادامه پیدا کرد ادبیات خواندن؟
نه زیاد، اینها فراموش شد، برای اینکه دیگر زندگی شکل عوض کرد و من رفتم دانشکده مهندسی در دانشگاه امیرکبیر، سال ۱۳۴۹ بود. بعد رفتم آمریکا برای ادامه تحصیل، ۱۳۵۴ رفتم. بعد انقلاب شد و گفتم باید برگردم؛ انگار من یک نفر باید بروم از داخل ایران انقلاب و رهبری کنم.
دریا به خیال خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست!
خب، آن وقت داشتم میآمدم. یک نگرانیای در من ایجاد شده بود، این بود که تصور میکردم بعد از انقلاب مسلمانها و چپیها با هم درگیر میشوند.
* این موضوع باعث شد کار ترجمه را شروع کنید؟
آن وقت کتاب برادر کشی را میخواندم، از آثار کازانتزاکیس. دیدم جالب است و تطبیق میکند با اوضاع فعلی ما. آن کتاب مربوط به جنگ داخلی یونان است و نبردی میان مارکسیستها و مذهبیها و وضعیتی که پیش آمد. حاصلش شد کتاب برادرکشی.
* این، اولین ترجمه شما بود؟
نه، قبلش یک کتاب کوچک دیگری از سیلونه ترجمه کرده بودم، همان که نان و شراب را نوشته است. کتاب دیگری بود به نام روباه، که کتاب لاغری بود. یکی از همسایگانم در آمریکا معرفی کرد. پشت خانه من در نیوجرسی دانشگاه اُپسالا بود. من گهگاه به دانشکده ادبیات و فلسفه اش سر میزدم و آشنا شده بودم. یک جوانی آنجا رساله فارغ التحصیلی اش را درباره کشیشی در کلمبیا نوشته بود که رفته بود قاطی چریکهای کمونیست و همراه آنها میجنگید، آن را هم ترجمه کردم.
* این کارها فوق برنامه بودند؟
بله، مثلاً کلاسهای صلیب سرخ و دورههای ایمنی و پیشگیری از حوادث و از این قبیل رفتم، چون شنیدم که یکی از همشاگردیهایی که با هم کوهنوردی میرفتیم، بیخود و بیجهت سر اشتباهات پیش پا افتاده در کوهستان جانش را از دست داده. به نظرم رسید که از این کلاسها هم بگیرم، که تبدیل شد به کتابی که اسمش را گذاشتم کمکهای اولیه در کوهستان. چاپِ رسمی شد و ولی خودم هم نمی دانم چی شد سرنوشتش.
* پس اولین اثری که ترجمه کردید همان برادرکشی بود؟
اولین ترجمه جدی، برادرکشی بود؛ راجع به تلزعتر هم که آن موقع خیلی درگیری زیاد بود. مجموعهای از سخنرانیهای عرفات و فلسطینیها و لبنانیها بود که اسم کتاب را گذاشتیم تل زعتر، پیکار علیه فاشیسم.
* پیش از انقلاب چاپ شد؟
بله بله. این قبل از انقلاب بود، منتها کار جدی و جاندار من ابتدا همان برادرکشی بود. قبل از انقلاب برگشتم، انقلاب شد و شروع کردم به تدریس در امیرکبیر. بعد گفتند میخواهیم انقلاب فرهنگی بکنیم؛ و دانشکدهها را بستند و بعد هم که جنگ شد. من شروع کردم کارهای مهندسی. پشت جبهه کمک میکردیم، یک سال و نیم بوشهر و کنگان، بعد دو سه سال پارچین، یک سال هم در مهرآباد ما کار میکردیم. هلیکوپترهایی که تو جنگ میافتادند، میبردند آنجا برای تعمیرات؛ من مهندس مکانیک بودم، یک تیم بودیم. یکی از استادانم چون دانشگاه تعطیل بود و طبعاً کار دانشگاهی نمیشد کرد، یک گروه تشکیل داده بود. خب، خیلی هم کار روی زمین مانده بود. از زمان شاه پروژههای زیادی نیمه کار رها شده بود و خارجیها رفته بودند. مهرآباد مثلاً قرار بود یک قطب بشود. قرار بود در کل خاورمیانه هلیکوپترها در مهرآباد تعمیر بشوند. آنها را ما میخواستیم باز راه اندازی بکنیم. ولی هیچ اطلاعاتی نبود، نقشه نبود، همه را برده بودند.
پشت جبهه کمک میکردیم، یک سال و نیم بوشهر و کنگان، بعد دو سه سال پارچین، یک سال هم در مهرآباد ما کار میکردیم. هلیکوپترهایی که تو جنگ میافتادند، میبردند آنجا برای تعمیرات؛ من مهندس مکانیک بودم، یک تیم بودیم. خیلی هم کار روی زمین مانده بود. از زمان شاه پروژههای زیادی نیمه کار رها شده بود و خارجیها رفته بودند. مهرآباد مثلاً قرار بود یک قطب بشود. قرار بود در کل خاورمیانه هلیکوپترها در مهرآباد تعمیر بشوند. آنها را ما میخواستیم باز راه اندازی بکنیم. ولی هیچ اطلاعاتی نبود، نقشه نبود، همه را برده بودند * دوباره باید از صفر همه کارها انجام میشد، مثل مهندسی معکوس.
دیگر باید توی سر و کله هم میزدیم تا سر در بیاوریم چی به چیست؟ کجا به کجاست؟ اگر نقشه بود فرق میکرد خیلی. شما یک ساختمان را از روی نقشه ممکن است که ظرف یک سال بسازی. ولی وقتی ندانی کجا به کجاست، حتی وقتی مصالحش را هم داری، با که سلیقه خودت که نمیتوانی بسازی!
* در بوشهر و کنگان چه میکردید؟
عراقیها سخت بمباران میکردن منطقه را، چون بوشهر به اصطلاح پایگاه شکاری بود. پایگاه هوایی داشت. خود نیروگاه هم بود، نیروگاه را آلمانیها داشتند میساختند که نیمه کاره رها شده بود. خب، تجهیزات خیلی خیلی گران قیمت و نایابی داشت. بعضی مردم که خودشان هم نمیدانستند اینها چی هست بر میداشتند و میبردند برای مصارف خیلی پیش پا افتاده. نیروگاه تقریباً غارت شده بود، کلاً هر کی هر کی بود، بی صاحب بود. عراق هم هی حمله میکرد. ضمن اینکه فرانسویها هم در دارخوین شروع کرده بودند ساختن یک نیروگاه را. آنها هم بایستی عقب نشینی میکردند، تجهیزاتش را میآوردند، یک داستانی بود و یک بی نظمی عجیب و غریبی.
تمام تلاش ما این بود یک مقداری از این تجهیزات را نجات بدهیم بیاوریم جاهایی که کمی امن تر است، یعنی تجهیزات نیروگاهی را. کار ما مشخصاً این بود، یعنی یک تیم از پلی تکنیک -همان دانشگاه امیرکبیر- رفتیم تا مثلاً آن ژنراتور که حدود دو هزار اسب بود را بردیم کنگان. چون آنجا برق نداشتیم. گفتیم حالا بالاخره اینجا باشد کار میکند، آنجا بماند که نابود میشود. خود اداره برق بوشهر درخواست کردند. همینطور آشنا به آشنا، فرد به فرد. آقای محمد بطحائی که از دانشگاه خواجه نصیر بازنشسته شد، خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید؛ آشنا به آشنا به ما گفتند که بروید کمک کنید. بعد برگشتیم پارچین. خب خیلی واحدهای مختلفی بود، یک واحد خیلی خاصی رو داده بودند به ما که کارخانه باروت سازی بود. خب، تو هوا گرد و خاک و این جور چیزهایی که خیلی خطرناک بود و باید جمع آوری میشد و فیلتر میشد و… داستانهای عجیب و غریبی داشت. این کارها را میکردیم تا سال ۶۴.
* یعنی وقتی رفتید برای دوره دکترا!
بله، دلم تنگ شد برای تحصیلات و دیگر نرفتم آمریکا. از آمریکا فوق لیسانس داشتم، خواستم دکترا بگیرم؛ رفتم دانشکده مکانیک دانشگاه اتاوا کانادا. جنگ هم بود دیگر. بالاخره این جنگ، خاطراتش، تازه یواش یواش مثل اینکه توی شوک بوده باشی. چی به چی است؟ کجا به کجاست؟ من درسم را خواندم و خیال نداشتم برگردم. دفعه اول، شش سال ماندم نیامدم، آنجا شروع کردم درس دادم. توی همان دانشگاه که بودم. بعد چند سال دیگر میآمدم و میرفتم یک مدت.
* چهطور برگشتید و به شرکت نفت رفتید؟
بالاخره یک دفعه آمدم ایران که به دوستانم سر بزنم. یکی از دوستانم در شرکت نفت بود، که حالا شده بود وزارت نفت. رفتم آنجا و یکی از دوستان قدیمی را دیدم که از اوایل انقلاب با هم آشنا بودیم. او شروع کرد برای من توضیح دادن که داریم روی پارس جنوبی کار میکنیم و یک پروژه ملی خیلی خیلی بزرگ داریم انجام میدهیم.
* شروع پروژه پارس جنوبی بود؟
بله، فرانسویها فاز دو و سه را شروع کرده بودند، ولی خب، اوایل کار سیویل بود. سال ۱۹۹۹ میلادی، میشود ۱۳۷۶. به نظرم اوایل دولت آقای خاتمی بود. خیلی خیلی اصرار کرد که بیا این کمک کنیم به این پروژه ملی. چکار کنیم؟ گفتم فلانی دوباره بگذار فکر کنم و یکی دو بار رفتم و برگشتم و خلاصه علاقه مند شدم. پیوستم به شرکت پترو پارس، پتروپارس تازه توی خیابان گاندی ساختمان کوچکی داشتند و جمعیتشان سی چهل نفر بیشتر نبود. فاز یک پارس جنوبی را داده بودند به پتروپارس.
* وزیر نفت چه کسی بود؟
آقای زنگنه. آقای بهزاد نبوی، رئیس هیئت مدیره بود. بعد کیهان و دیگران شروع کردند به نوشتن و من نمیدانم مسئلههای سیاسی داشتند با هم دیگر، که فشارش میامد روی تیم فنی و بالاخره باعث شد که آقای نبوی را کنار گذاشتند هر جوری که بود. پشت بندش آقای اصغر فخریه کاشان آمد، دکتر کاشان را خب نمیشناختیم. گفتند که ایشان از بانک مرکزی آمدند؛ که یک دوره کوتاه مدیرعامل بود. بعد از ایشان آقای ترکان آمد. تا آن وقت من در فاز یک مدیر به اصطلاح لاست منیجمنت بودم، یعنی پیشگیری از حوادث، و آسیب دیدن تجهیزات و آسیب دیدن محیط زیست و این چیزها. آقای ترکان که آمد به من پیشنهاد کرد که معاون برنامه ریزی پتروپارس بشوم. چند سالی آنجا بودم تا اینکه آقای ترکان رفت به شرکت نفت و گاز پارس. البته اولش وزارتخانه.
بعد هم آقای احمدی نژاد رئیس جمهور شده بود. آقای ترکان به من پیشنهاد کردند که من هم بروم نفت و گاز پارس. با ایشان رفتم، و دوباره همان شغل لاست منیجمنت را داشتم. به اصطلاح میگفتیم اچ اس ای کیو. ایمنی و بهداشت و محیط زیست و کیفیت تجهیزات و… خیلی خیلی مسئولیت سنگینی بود. بعد از یک مدت قرارگاه خاتم الانبیا آمد و مشغول به کار شد، که من از آقای ترکان خواهش کردم برگردم دانشگاه. خوب من دانشکده امیرکبیر بودم. یعنی عضو هیئت علمی بودم، عضو هئیت علمی فراری محسوب میشدم، یعنی همه میخواستند که مرا بگیرند برم گردانند دانشگاه. البته خب، در این فاصله من کارهای ترجمهای کرده بودم و واقعاً برای من سوال بزرگی مطرح شده بود.
* چه سوالی؟
ببینید، ما در عسلویه یک جامعه کوچک که به نوعی نمونهای از کلیت جامعه بود داشتیم. شرایط بسیار دشوار، از هر منطقهای کارگر میآمد، یک پروژه عظیم، چهل پنجاه هزار نفر روی خشکی و دریا کار میکردیم. کارشناس از پیشرفتهترین کشورهای دنیا داشتیم. اروپایی، کانادایی، از چین و کره. از آنطرف کارگرانی داشتیم که فارسی هم بلد نبودند حرف بزنند. آخرین تکنولوژیها توی صنعت ساخت پالایشگاه گاز که ما بتونیم روی دریا گاز استخراج کنیم. حالا یک مسابقه هم داشتیم. آخرش این سوال برای من پاسخش در نیامد که چرا ما میدان پارس جنوبی را با قطر شراکت نکردیم!
* یعنی بهطور مشترک بهره برداری کنیم؟ این را مطرح هم کردید؟
با آقای زنگنه مطرح کردم، قبلش یک فرصتی به ما دادند. بعد از پارس جنوبی فاز یکم را به نتیجه رساندیم. فرصتی به ما دادند با آقای رئیس جمهور جلسهای داشته باشیم. ایشان اجازه دادند ما اگر نظری داریم بیان کنیم. من دوتا سوال داشتم که یک سوالم همین بود. دو کشور همسایه، هم کیش، هم زبان، چون بالاخره در جنوب زبان همدیگر را میتوانیم بفهمیم، قرنها ما اینجا کنار همدیگر زیستهایم. این رقابت بیمعنا چیست؟ میدان که تعریف و مرز ندارد، مثل یک لیوان شیر میماند که دو نفر نی گذاشته باشند تویش و هرکس زودتر بالا بکشد برده است! منطق میگوید که شما دو تا کشور همسایه با همدیگر بنشینید، یک تیم مشترک تشکیل بدهید، و اجازه ندهید مفت این محصول را از دست تان در بیاورند!
انگلیسیها یک ضرب المثل دارند که اصطلاحاً این معنی را میدهد که پولت را جایی بگذار که لقمه ات را میگذاری، لقمه را در دهان میگذاریم. ولی من فکر نمیکنم ما لقمههایمان را واقعاً درست مصرف کرده باشیم. منابع مان، داشتههایمان، جوانهایمان، تجربههایمان. اینها کار تحلیل گران است، من فقط مشاهداتم را خدمت شما عرض کردم، در همین پارس جنوبی کسان زیادی تربیت شدند، آن پروژه یک آموزشگاه خیلی خیلی بزرگ بود؛ ولی این دانش هم آنجا دفن شده الان.
* یعنی هیچ چیز مستند و ثبت نشده است؟
ببینید، مثلاً پالایشگاه را تا نساختهای همه چیزش پیداست. تمام تجهیزات را داری میبینی، شیوه نصب کردنش، طریقه راه اندازیش و… را میتوانی یاد بگیری. اما وقتی کار را تمام کردی و همه چیز را بستی و دورش ورق کشیدی، فقط چند تا دودکش بیرون است. از تجربههای آنجا بسیار بسیار اندک، فقط در حد مصرف ثبت و نوشته شده. این به نظر من یک موضوع بزرگ اجتماعی بود، آنجا نزدیک به پنجاه هزار نفر توی آن پروژه داشتیم کار میکردیم. در یک فضای مولتی دیسیپلین. مسائل عدیده اجتماعی داشتیم. اعتیاد به وفور داشتیم. افسردگی زیاد داشتیم. جوانها میامدند، پنج شش ماه در شرایط دشواری کار میکردند، از خانه هاشان دور بودند، نمیتوانستند برگردند. آن کسی که مدیریت میکرد اگر یادداشتهایی داشته باشد از اینها بسیار مهم است. تا الان مستند نشده تا جایی که میدانم.
* چه سالی برگشتید دانشگاه؟
فکر کنم ده سال بعد از اینکه آمدم پارس جنوبی. آقای احمدی نژاد رئیس جمهور بود، دوره دومش شده بود. آن وقت خیلی شرکتهای کوچک پیمانکار بودند. آنها مرا دعوت به کار میکردند، به خصوص زیاد به سخنرانی دعوت میشدم. از آن وقت من شروع کردم یک دوره مفصل تجربیاتم را شرح میدادم، بیان میکردم در کلاسها، در سخنرانیهای عمومی، کنفرانسهای مدیریت پروژه و… بعد انجمن مدیریت پروژه ایران را درست کردیم. کنفرانس سالانه راه انداختیم که یک سالش دبیر علمی کنفرانس بودم. همین چند روز پیش شانزدهمین دورهاش برگزار شد.
* پس شما خودتان شروع کردید به انتقال تجربه در سطح مدیریت.
بله، کار من تبدیل شد به کار نرم افزاری. در حوزه کارگاه هم تجربه غنی و میدانی پشت این موضوع بود. همان حرفی که به آقای خاتمی زدم. ما نزدیک به بیست و پنج فاز میبایستی کار بکنیم؛ شاید نزدیک صد میلیارد دلار آنجا سرمایه گذاری بود. خود این میتواند دانشگاه خیلی بزرگی باشد! نه فقط از نظر فنی، از نظر دانش مدیریت؛ باید بدانیم ما چرا این شکلی مدیریت میکنیم. مدیریتی که دیگران دارند و شکلی که ما در مدیریت داریم. چگونه اینها را مقایسه کنیم، چگونه اینها را موشکافی کنیم؟ اشتباهاتمان را چگونه پیدا کنیم؟
ادامه دارد...