خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: امام حسین علیه السلام پیش از روز عاشورا و در منزل بیضه، در جمع سپاهیان حر و سپاه خود؛ این حدیث از رسول خدا صلی الله علیه و سلم را نقل کرد: «مَنْ رَأی سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلاًّ لِحُرُمِ اللهِ، ناکِثاً لِعَهْدِ اللهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ، یَعْمَلُ فِی عِبادِاللهِ بِالاِثْمِ وَ الْعُدْوانِ فَلَمْ یُغَیِّرْ عَلَیْهِ بِفِعْل، وَ لاَ قَوْل، کانَ حَقّاً عَلَی اللهِ أَنْ یُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ» هر کس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال شمرده، پیمان الهی را شکسته و با سنّت رسول خدا مخالفت ورزیده، در میان بندگان خدا به ستم رفتار میکند; و او با زبان و کردارش با وی به مخالفت بر نخیزد، سزاوار است خداوند او را در جایگاه آن سلطان ستمگر -دوزخ- بیاندازد.
و سپس فرمود: «ألا وَ إِنَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّیْطانِ، وَ تَرَکُوا طاعَةَ الرَّحْمنِ، وَ اَظْهَرُوا الْفَسادَ، وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَأْثَرُوا بِالْفَیءِ، وَ أَحَلُّوا حَرامَ اللّهِ، وَ حَرَّمُوا حَلالَ اللّهِ، وَ أَنَا أَحَقُّ مَنْ غَیَّرَ. ای مردم! پیامبر خدا (ص) فرمودند: هان ای مردم! این گروه (بنیامیّه) به طاعت شیطان پایبند شده و از پیروی خداوند سرپیچی کردهاند، فساد را آشکار ساخته و حدود الهی را تعطیل کردهاند. آنان بیتالمال را به انحصار خویش درآورده، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام شمردهاند و من (که فرزند رسول خدایم) به قیام برای تغییر این اوضاع، از همه کس سزاوارترم.»
میبینیم که پیکان تیز این امر و نهی سیدالشهدا علیه السلام به سمت حاکم جائر و ظالم است. اساساً در آموزههای اهل بیت و وقتی به سیرهی معصومان (ع) و دیگر بزرگان دین مراجعه میکنیم، دو لحن گفتار و شیوه برخورد میتوان دید. اول برخوردهایی که در قالب امر به معرف و نهی از منکر، در برابر حاکمان و امیران و صاحبان قدرت و سلطه صورت گرفته است. دیگری، برخوردهایی است که تحت همین عنوان، با عامهی مردم که زوری ندارند و از اصحاب قدرت شمرده نمیشوند، صورت گرفته. این دو برخورد کاملاً با هم متفاوت هستند.
در بزرگترین واقعه پس از ظهور اسلام، محور امر به معروف و نهی از منکر بوده؛ آن هم نه امرو نهی راحت و بدون مشکل افراد عادی ضعیف و ناتوانی که اصطلاحاً میتوان توی سرشان زد! امام علیه السلام در این حرکت کاملاً آگاهانه و دلیرانه موجودیت و مشروعیت صاحبان قدرت و حاکمان بر امور مسلمین را هدف میگیرد و آنها را برای پایمال کردن حق مردم عادی مورد خطاب قرار میدهد، برای این کار هم از فدا کردن جان پاک خود و همراهان و همپیمانانش هیچ ابایی ندارد.
رویارویی مردان خدا با حاکمان در حکایت سعدی
دلیری و آگاهی اولیا الله و مردان خدا در برابر حاکم ظالم را در اشعار سعدی و حکایتهای او نیز میبینیم. در باب اول بوستان حکایتی است درباره پادشاهی که از سخنان و سلوک یکی از مردان دین آزرده شده و حضور آزادانه او را برنمیتابد:
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه،
که زورآزمای است بازوی جاه
طبعاً حاکمی که از فرمان خدا و حکمِ عدل گردنکشی کند، برای سرکوب و ساکت کردن مخالفان خود از قدرتی که در اختیار دارد بهره میبرد، این شاه هم مرد را دستگیر کرده و به زندان میاندازد.
ز یاران کسی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت؛ گفت:
رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است!
در آن میان یکی که به ظاهر خیرخواه او بوده پنهانی میگوید: صلاح نبود این حرف را بزنی! مشابه این افراد همیشه و همه جا در طول تاریخ وجود داشتهاند که با توجیهات مختلف سعی در آرام نگهداشتن شرایط میکنند؛ غافل از اینکه این فقط بستر گسترش ظلم را فراهم میکند و کمکی به اصلاح امور نمیکند. مرد زندانی پاسخ میدهد که رساندن امر خدا به گوش مردم وظیفه من و طاعت خداست، و این زندان هم موقتی است و زود تمام میشود. اما یکی از جاسوسان و مأموران شاه این حرف را به گوش شاه میرساند:
همان دم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید: کاو ظن بیهوده بُرد
نداند که خواهد در این حبس مرد!
شاه میخندد و میگوید او خبر ندارد که نمیگذارم هرگز از زندان زنده بیرون بیاید! این سخن شاه را هم غلامی به گوش مرد زندانی میرساند:
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا: به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خُرَمم
نه گر سَر بُری بر دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج،
به دروازۀ مرگ چون در شویم
به یک هفته با هم برابر شویم
مَنِه دل بر این دولتِ پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند،
چو مُردی؛ نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آئین نهاد
که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
مرد در پاسخ این حرف شاه میخندد و میگوید کل دنیا کوتاه است و یکساعت بیشتر نیست! و در ادامه با لحنی بینیاز و مستغنی از دنیا و ما فیها به شاه طعنه میزند که تو هرکسی که زیر حکم ظالمانه تو زندگی میکند، یک هفته بعد از مرگ از هم قابل تشخیص نیستید! از سرنوشت پیشینیان عبرت بگیر. طبعاً شاه انتظار این سخنان را از مرد زندانی ندارد، پس امر میکند که زبانش را از حلقومش بیرون بکشند تا دیگر نتواند سخن بگوید!
بفرمود دلتنگروی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی بَرَم ور ستم
گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت
در پاسخ مرد باز هم همان لحن آزاده وار را میبینیم، برای او مهم نیست که زبان داشته باشد یا نه؛ چراکه منظورِ نظرش خداوندی است که بدون زبان و ناگفته هم آنچه غرض اوست را میشناسد. در جهان فکری او گفتن حرف حق در برابر ظالم، ولو به قیمت جان تمام شود به معنی عاقبت به خیر بودن است.
سعدی در حکایتی دیگر، قاطعیت مردان خدا را در برابر سلطان تصویر میکند:
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در مینَیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده
سعدی در این ابیات ضمن توصیف مرد زاهد داستان را آغاز میکند: مردی خدادوست نام، در شام به عبادت و تهذیب نفس مشغول بوده، از دنیا کناره گیری کرده و هیچوقت برای درخواستی به بارگاه شاهان و بزرگان نمیرفته. اما بزرگان زیادی برای طلب دعای خیر نزد او میآمدند.
در آن مرز کاین پیرِ هشیار بود
یکی مرزبانِ ستمکار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بی رحمت و خیرهکش
ز تلخیش رویِ جهانی تُرُش
در همان شهر، مأموری از مأموران شاه بوده که بسیار تندخو بوده و با استفاده از قدرتش به هرکس که میتوانسته ستم میکرده.
گروهی برفتند از آن ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
یَدِ ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
کار ظلم او بالا میگیرد، تا جایی که عدهای از مردم از آن منطقه مهاجرت کرده و آوازه نام بد او را به شهرهای دیگر میبرند. عدهای دیگر که امکان یا میل مهاجرت نداشتند، ناچار با سختی در همانجا میمانند و پشت سرش پنهانی نفرینش میکنند. همین مرد گاهی مانند دیگر بزرگان به دیدن خدادوست میرفته، اما او اهمیتی به حضورش نمی داده و حتی نگاهش نمیکرده؛ تا جایی که بهش بر میخورد و اعتراض میکند:
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
به نفرت ز من در مکش روی سخت!
مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم،
به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی،
چنان باش با من که با هر کسی!
از خدادوست میپرسد که چرا از من روی برمیگردانی و با من دشمنی میکنی؟ با اینکه میدانی مقام و منصبی دارم، اما حتی به اندازه افراد عادی و دیگرانی که نزد تو میآیند با من رفتار نمیکنی!
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار!
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آنکه من دوستم، دشمنی
نپندارمَت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار!
برو دوستداران من دوست دار!
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
پاسخ خدادوست آنچنان که انتظار میرود صریح و قاطع است، و او را دشمن خلق خدا و خود خدا قلمداد میکند و این اعتماد و احترام او را بی ارزش میداند چون مأمور ظالم دشمن کسانی است خدادوست دوستدار آنهاست.
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
بیت پایانی گویی حرف خود سعدی و باور اوست، هرچند کنایه و طعنهای است به همه حاکمان و سلاطین و فرمانروایان که تنگدلی و سختی زندگی مردم را روا میدارند، حقوق آنها را پایمال میکنند و از برقراری عدل که مهمترین وظیفه حاکم و فرمان خدا و به گفته امیرالمومنین علی علیه السلام اساس احکام ست، سرباز میزنند.