خبرگزاری مهر، گروه مجله _ مبینا افراخته: ساعت چند دقیقه مانده به ۳ بعدازظهر روز دهم مهر ماه است. عوامل رسانه مشغول کاشتن دوربینهایشان در اطراف میدان هستند تا تصاویر را از بهترین زاویه به تماشای مخاطبینشان برسانند. در وسط میدان بنری بزرگ نصب شده که روی آن عکس چهره خندان سید حسن نصرالله دبیر کل شهید جنبش حزب الله لبنان قرار دارد که در کنارش با خط بزرگی نوشته شده «حزب الله زنده است». درست مقابل عکس سید، تعداد بیشماری گل در انواع مختلفی از رنگها جا خوش کرده است. عدهای در گوشه و کنار میدان فلسطین انتظار آغاز مراسم را میکشند. هنوز دو ساعتی تا شروع مراسم مانده. مقابل درب مسجد امام صادق (ع) روی پلههای سنگی مینشینم و چند لحظهای پلکهایم بیحرکت روی تصویر رو به رویم میماند. صدایی با لهجه عربی در سرم میپیچد: «این اسرائیل که صاحب سلاح اتمی است به خدا قسم از لانه عنکبوت هم سستتر است.»
عصر جمعه ششم مهر ماه، ارتش رژیم صهیونیستی منطقهای مسکونی در ضاحیه جنوبی بیروت را هدف قرار میدهد. این جنایت، علاوه بر جانی که از دهها لبنانی میگیرد ویرانی گستردهای از خود به جا میگذارد. خبر این جنایت که در رسانه دست به دست شد، گرد اضطرابی در دل مردم پاشید؛ درست شبیه همان شبی که مه جنگلهای ورزقان برای نشان دادن حقیقت ذرهای کوتاه نمیآمدند و نیت کرده بودند که مردم را تا صبح جان به سر کنند. نگرانی جمعه شب هم دقیق جنس نگرانی روز سیام اردیبهشت بود. تنها تفاوتش هم در این بود که این بار از سید عزیز ما در حزب الله خبری نبود. دوباره تاریخ تکرار شد و مردم این بار برای مرد مقاومت تا صبح توسل خواندند و دست به دامان خدا شدند که خبر سلامتیاش گوش اسرائیل را کر کند و دل مردم لبنان و ایران را شاد؛ اما نشد. حزب الله اعلام کرد: سرور مقاومت، بنده صالح، به عنوان شهیدی بزرگ، رهبری شجاع، دلاور، مؤمنی حکیم، بصیر و مؤمن به قافله جاویدان شهدا پیوسته است. دوباره خورشید طلوع کرد و یک داغ دیگر به جان ایران گذاشت. حالا دوباره روبان مشکی گوشه صفحه تلویزیون جا خوش کرده است.
میخواهم رئیس آمریکا را بکشم
با یادآوری سخنی از حضرت آقا که فرموده بودند: «غمهایی هست که کوهها را میشکند اما انسان مؤمن را نمیتواند بشکند، راه را باید ادامه داد» به خودم آمدم و در نزدیکی خود گعدهای از دختران دهه نودی که با پوشش چادر و روسریهایی با رنگ بنفش برای اجرای سرود آماده میشدند توجهم را جلب کرد. گروهی از آنها روی زمین مقابل مسجد نشسته بودند و چند نفریشان که معلوم بود سن و سال کمتری دارند مشغول بازی و بدو بدو بودند. نزدیکشان میشوم و دو زانو کنارشان مینشینم. بعد از خوردن آخرین زنگ مدرسه سریع خودشان را به محل تجمع رساندهاند. اما همچنان پرشور و اشتیاق آماده تقدیم کردن سرودهایشان به سید حسن نصرالله، سید شهید مقاومت هستند. الینا و آنیلا با یکدیگر خواهرند. از آن خواهرهایی که هیچ وقت سازش ندارند اما در اصل جانشان برای هم در میرود. «الینا» ۱۳ ساله است و بسیار خوش سر و زبان: «از مدرسه که برگشتم مادر خبر شهادت سید حسن را به من داد. بسیار ناراحت شدم و حس بدی وجودم را گرفت مثل روزی که سید رئیسی خودمان را از دست دادیم. من هر وقت که صحنههایی از فلسطین میبینم بی دلیل گریه ام میگیرد» آنیلا هم هشت سال بیشتر ندارد و با همان زبان کودکانه از آرزویش برایم میگوید: «آرزو دارم فلسطین همیشه در شادی و خوشحالی باشد، من میخواهم بروم و رئیس آمریکا را بکشم»
سن و سالی ندارد اما آن صبح زمستانی سال ۱۳۹۸ را خوب به یاد دارد. میگفت: «من بعد از شهادت حاج قاسم تا چندین ماه انگار افسرده شده بودم، اوایل خیلی او را نمیشناختم ولی همین که اخبار را میدیدم و سخنانش را میشنیدم در غم بزرگی فرو میرفتم. حتی یک بار با دیدن انگشتر حاج قاسم که عقیق حرم امام رضا بود طوری گریه کردم که چشمانم کاسه خون شده بود. اگر حاج قاسم را نداشتیم تا همین حالا هم با عراق در جنگ بودیم»
بچهها هر لحظه توجهشان بیشتر جلب میشود و حالا تقریباً اکثرشان آمدند و حلقهای را مقابل درب مسجد تشکیل دادهایم. با خندههایشان میخندم و دیگر بدون خجالت در صحبتها همراهی ام میکنند. خوراکیهایی که داخل کیف دارند را در میآورند و اولین نفر هم به من تعارف میزنند. حالا وقتش شده که بروند و برای اجرا آماده شوند. تک تک از من خداحافظی میکنند و به طرف مربیشان میروند. بعد از چند لحظه آنیلا که حالا دیگر «خاله» خطابم میکند، نزدیکم میشود و بلند میخواند: «اسرائیل نابود است، فلسطین پیروز است»
کودکان غزه بالاخره خندیدند
حوالی ساعت هشت شب است و خبر پرتاب موشکهای ایران به طرف اراضی اشغالی زودتر از خود موشکها در رسانه منفجر شده است. همه شگفت زده هستند. بیصبرانه انتظار پاسخ را میکشیدند اما هیچکس در این لحظه انتظارش را نداشت. حالا دیگر میدان فلسطین جای سوزن انداختن نیست و هر ساعت گرمای حضور مردم تهران برای دلگرمی دادن به مردم غزه و لبنان بیشتر میشود. درست همان لحظه که از داخل بلندگوها صدای «ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش» پخش میشود مرد میانسالی با کوله چریکی و پرچم ایران که روی دوشش انداخته است از کنارم رد میشود؛ تلاقی صدا و تصویر لبخندی گوشه لبم مینشاند. عملیات «وعده صادق ۲» شروع شده و مردم در پوست خودشان نمیگنجند. صدای «الله اکبر» همه جا را پر کرده است. همه به یکدیگر لبخند میزنند و کودکان به جبران قصههای قهرمانهای از دست رفتهمان بالا و پایین میپرند.
این احساس شعف فقط برای مردم تهران نبود و هرکسی در هر جای دنیا که ذرهای دلش برای فلسطین و لبنان تپیده بوده باشد حتی شده در خلوت خودش ذرهای آرام میگیرد. عکس و فیلمهایی از شادی مردم غزه رسانه را زیر و رو کرده و دیدن همین خندهها خود گواه محکمی است بر اینکه پاسخ ایران به اسرائیل بدون شک درست و به جا بوده است؛ حالا دیگر قلبها آرام است و سرها با افتخار بالا. مردم تک به تک نزدیک بنر عکس سید حسن میروند و لبخند خودشان را در کنار لبخند سید در تاریخ زندگیشان ثبت میکنند؛ با این وجود جای نور امید جبهه مقاومت تا همیشه در قلب ایرانی و لبنانی خالی خواهد ماند…