خبرگزاری مهر، گروه استانها - واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر شیراز نقل کرده: ماجرا از یک راهپیمایی شروع شد، راهپیمایی روز قدس که جای خالیاش در روستای فتحآباد شهرستان خفر در استان فارس برای یک جوان دغدغهمند بسیار احساس میشد.
محمدحسین حیدری در مدرسه پسرانه قدس روستای طالقان درس میخواند چون روستای خودشان دبیرستان نداشت، نزدیک روز قدس که میشد با کمک بچهها روزنامه دیواری و بروشور آماده و بین بچهها پخش میکرد.
مدیر دبیرستان، آقای رستگار هم خیلی پایه بود، همیشه یادآوری میکرد که برای روز قدس برنامه داشته باشید؛ ولی برای راهپیمایی روز قدس مشکل داشتیم؛ چراکه راهپیمایی در شهرستان خفر بود و چون از حد ترخص رد میشد فتح آبادیها نمیتوانستند در آن شرکت کنند.
محمدحسین حیدری که ساکن روستای فتحآباد بود سال ٨۶ به همراه دوستانش تصمیم گرفت راهپیمایی را در روستای خودش برگزار کند و اینگونه روایت میکند: از چند روز قبلش یک سیستم صوتی سیار پیدا کردیم. پرچمهای محرم هم برای شروع خوب بود و کارمان را راه میانداخت، دهیار روستا که خودش یک پا سخنران بود، قرار شد شعارهای جمعی را آماده کند، یک روز قبل از راهپیمایی به مسجد رفتیم و از بلندگو به مردم خبر دادیم که روز قدس در روستا راهپیمایی داریم. حوزه بسیج امام رضا آخر روستا بود و مسجد اول روستا که بینشان تقریباً یک کیلومتری فاصله بود و قرار شد در همین مسیر راهپیمایی کنیم.
او ادامه میدهد: روز قدس مردم جمع شده بودند، بچهها با دوچرخه و موتور، بزرگترها هم پیاده راه افتادند، یک نفر بلندگو را گرفت، دهیار شعار میداد و بقیه هم تکرار میکردند، راهپیمایی در روستا برای مردم تازگی داشت. بعضیها در راهپیمایی شرکت نکردند ولی صدای جمعیت که بلند شد یکییکی جلو در خانه شان میآمدند و از همانجا شعار میدادند و بعد از آن، راهپیمایی در روستا شد کار هر سالهمان.
محمدحسین میگوید: مرداد سال ٩٣ اسرائیل به یکی از دبستانهای دخترانه فلسطین حمله کرده بود و دانش آموزان زیادی شهید شده بودند، همان روزها کلاً پیگیر اخبار غزه و فلسطین بودیم. یک روز سر سفره ناهار همینطور که اخبار را گوش میدادیم و با همسرم در مورد کمک به مردم فلسطین و غزه حرف میزدیم، محمد پسرم که پنج سالش بیشتر نبود، با لحن بچهگانهاش گفت: «بابا چطوری می تونیم کمکشون کنیم.»
گفتم: «بابا بچهها به آب و غذا و وسایل مدرسه و بازی نیاز دارن. یکی پول داره باید پول بده، یکی عروسک داره می تونه عروسکش بده، مثلاً تو دوچرخه داری می تونی دوچرخهات بدی.» چشمش رو تنگ کرد و گفت: «یعنی میتونم دوچرخه ام بهشون بدم؟»
گفتم: «بله بابا چرا نتونی. ولی من تازه دوچرخه برات خریدم سختت میشه.»
گفت: «نمیشه، میخوام بچههای غزه رو خوشحال کنم.» همسرم خیلی ذوقش کرد و صورتش را گرفت توی دستش و بوسش کرد. دوباره گفتم: «بابا محمد من پول ندارم دوباره برات دوچرخه بخرما. حاضری ازش دل بکنی؟» گفت: «آره. اشکال نداره. دوچرخه نمی خوام.»
چند تا از آشنا و فامیل وقتی شنیدند گفتند: «چرا بچه رو اذیت کردی؟ میزاشتی بچه با دوچرخه بازی کنه.» گفتم: «به جای این حرفا شما از بچه یاد بگیرین، شما هم یه چیزی کمک کنین.» دو سه روز بعد گرد و خاک دوچرخه را گرفتیم و روی کاغذ چند تا شعار برای بچههای غزه نوشتیم و چسباندیم روی دوچرخه و بردیم تحویل کمیته امداد دادیم.