خبرگزاری مهر - گروه جامعه؛ برای مادران و کودکان در آغوششان، برای پیرمردهایی که عصا به دست راه میرفتند، برای نوجوانان بذلهگوی سیاه پوش، برای تسبیحهای آویزان از دست آدمها، برای شعار دادنها و اعلام برائت کردنها. امروز عزیز بود.
امروز، حقیقتاً عزیز بود. کاش یکجا در ایستگاه انقلاب، به آدمها میگفتم دست مریزاد. حس شیرین هویت داشتن درونم فوران میکرد. نمیدانم این حس در ادبیات این روزها و حتی در ادبیات کتابها و تحلیلها میخواهد تعصب معنا شود یا ایدئولوژی؛ ولی نبودنش حقیقتاً سلب امید است.
امید به تحقق یک هدف، زمانی معنادار است که به عنوان عنصر محقق کننده آن هدف در مسیری قدم برداری که آن مسیر شاکله دارد. میشود سختش نکنیم و یکراست از کلمه هویت استفاده کنم، اما واقعیت این است که ایرانیها هویت دارند، فرهنگ و وطن دارند و قدرشناساند و هر زمان که یکی از مدافعان وطنشان را از دست میدهند به نشانه قدرشناسی بغض و اندوه وجودشان را میگیرد.
امروز هم این احساس دوباره زنده شد، گفتم هویت، در لحظهای کنار مردم در ایستگاه انقلاب، احساس هویت بغضم را ترکاند، احتمالاً دارم از حضیض این احساس حرف میزنم که در تمام این روزها من را ناامید کرده بود. هویت مهم است، نه چون پاسخ به هویت دیگر است چون خودش مهم است.
همانطور که نمیخواهم باور کنم انقلاب آمده بود تا فقط از مشکلات اقتصادی کشور، باری بردارد. انقلاب از انسان، انسان دیگری ساخته بود و زیست جهان ایرانیان را تغییر داد، انقلاب در پاسخ به مشکلات معیشتی و اقتصادی مردم نبود هرچند تاریخ نویسان جرقههای انقلاب را از همین اتفاقات بنویسند. اما آن چیزی که انقلاب ایران را از یک اتفاق تاریخی تبدیل به یک تحول هویتی کرد، مسئله اقتصادی نبود انقلاب مهم است، چون استقلال، عدالت، آزادی، جمهوریت مهم است. و اسلام، نه به عنوان آرمانی کنار آرمانها؛ به عنوان میزان حق و باطل شدن، مهم است. توفیر دارد هویتی که دستساز دیگری باشد و هویتی که سرچشمه جوشان انقلاب بخواهد بسازد. خوشا به اشکهای امروز.
برویم سراغ شما سردار. امروز این مردم برای قدرشناسی از شما اینجا جمع شدهاند تا شما را بدرقه کنند، میدانید امکانها، گاهی دست از سر مغز بر نمیدارند. اینکه ممکنات میتوانستند یا میتوانند چرخه زندگی آدمی را چطور تغییر دهند. ممکن بود یا ممکن هست، در هر لحظه از زندگی آدم هزاران ممکن رخ دهد.
شما میتوانستید دیروز با خانوادهتان بلیط سینما بگیرید و امشب را با بچهها و نوههایتان شام به رستوران بروید. میتوانستید امروز پیشنهاد همسرتان را بپذیرید و عازم سفر شوید. میتوانستید … توانستن، چه واژه عجیبی ست. ممکنات در سر تو میچرخند ولی نهایتاً تو بر بلندای قامت جبر، بر وضعیتی که وجود دارد خواهی ماند. سناریوی زندگی از قبل نوشته شده و چه خوب که تو بازیگر این قصهای… قصهای که دستنویس واجبالوجود عالم است، نهایت همه تشویشها و نگرانیها همان میشود که او میخواهد.
نهایت همه ممکنات، آن چیزی میشود که او اراده میکند تو ظاهراً میتوانی تصمیم بگیری، ولی باید همان چیزی شود که از قبل نوشته شده. و اگر چنین نبود، آرامش در دنیا بیثبات و بیمعنا بود. فهم «الخیر فی ما وقع»، هرچقدر سخت ولی قاعدهی لایزال دنیاست. خوش به حال آدمهایی که فهم کردند، عمیق و بی دردسر. و ممکن شد بر آنها ردای شهادت..
شما که ممکن خودتان را انتخاب کردید و نتیجهاش را گرفتید. من امروز محو فکر کردن به زنی صبور بودم. به زندگی و سختیهایش. به اینکه چه طور میتواند همسرش را بدرقه کشوری جنگ زده کند که این روزها جز خبر بمب و ترور خبر دیگری ندارد. چطور هر بار قالب تهی نمیکند؟ چطور بعد از هر خبر بمبارانی که میشنود، دوباره بلند میشود غذای بچهها و نوهها را میدهد بعد میخوابد و زندگیاش را میکند.
مثل وقتهای دیگر که افکارم آنقدر در مغزم میچرخند تا بالاخره یک چیزی پیدا کنند برای آرام گرفتن. یاد خاطرهایم افتادم. بهتر بگویم، یاد واژهایی افتادم که چند سال پیش در میان مکالمهای که خاطرم نیست کجا و کی با یکی از دوستانم داشتم، کلمهای بینمان رد و بدل شد که بیش از واژه، مفهومش برایم جدید بود. دوستم در وصف یکی از آشنایان، گفت: فلانی خیلی جاری است. راست میگفت، حقیقتاً بعضی آدمها جاریاند. صبور هستند، بی آلایش، آرام ولی پرانگیزه. با شوق زندگی میکنند. آنقدر جدی زندگی میکنند که انگار کل عمرشان در تسخیر آنشان است.
روان! نه آنقدر پرشتاب که موج حضورشان چشمها را خیره کند و سروصدای کارهایشان زبانزد این و آن باشد، نه رکود و رخوت زندگی آنها را در متن بیحاصلی حل کرده است. این آدمها سبک دارند و طریقهی زیستنشان به تو میگوید چیزی در چنته شأن است که انسانهای دیگر ندارند انگار چیزی برایشان صخره نمیسازد، نه آیندهای به طول عمر یک انسان و نه ابتلائات، صدایی فراتر از روندگی یک رود از زندگیشان خارج نمیشود.
حتی آن طور که آدمهای شاید خوب و بزرگ، نقل مجالس میشوند و زبان به زبان میچرخند، نمیچرخند آدمهایی که هول آرزوهایشان نیستند و آجر به آجر، نه آینده که خودشان را میسازند. اینها انگار دور گردن دنیا و قواعد خوب و بدش، دست انداختهاند و باهم پیش میروند. حکایت آن مردی که محو چراغ پرنور کنار خیابان شده بود و هرچه میگفتند چرا حرکت نمیکنی میگفت نمیتوانم چیزی ببینم، فرق است بین کسی که به دنیا نگاه میکند و کسی که با دنیا نگاه میکند.
توفیری ندارد هرچه از ابتلائات برایشان بگویی، قصهی این آدمها انگار از ته نوشته شده. مرگ برایشان اتفاق تازهای نیست. عینکشان طوری ساخته شده که از آخر به همه چیز نگاه میکنند فرقی ندارد نقطهی مرگ فردا باشد یا ده سال بعد، زندگی را برای آن لحظه در آغوش میگیرند و آنقدر قشنگ میسازند که دلت میخواهد تک تک کارهایشان را قاب بگیری. جاری بودن چیز عجیبی است. احتمالاً همه آدمهای مؤمن، آدمهایی که در آرزوهایشان غرق نشدهاند و به قولی طول آمال ندارند جاریاند. آخ که چه صدای نابی از زندگیشان به گوش میرسد. صدای ناب رساندن یک انسان به اوج. به گواه این تشییع شما به ما هویت بخشیدید بانو… مبارکتان باشد مدال همسر شهید.