خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: سیدمصطفی نخستین فرزند امام خمینی (ره) در ۳۰ آذر سال ۱۳۰۹ شمسی در قم متولد شد. او دوران ابتدایی را در مدارس قم سپری کرد و از نوجوانی به تحصیل علوم دینی پرداخت. وی در مبارزات علیه رژیم پهلوی با پدر خویش همراه بود در اول آبان ۱۳۵۶ در نجف به شهادت رسید.
آقامصطفی خمینی در زندگی ساده زیستی را سرلوحه خود قرار داده بود، و معتقد بود کسب شهرت با عنوان «آقازاده» و «آیت الله زاده» دون شأن یک مسلمان و آزاده است. حسن خلق، صراحت، شهامت، زهد، خودساختگی، استقلال رأی و... از دیگر ویژگیهای اینشهید انقلاب اسلامی هستند.
محمدعلی عباسی اقدم نویسنده و پژوهشگر کتابی با عنوان «شمع محفل» دارد که دربرگیرنده روایتهایی از زندگی آیتالله آقامجتبی تهرانی است. بخشهایی از اینکتاب درباره دوستی آقامجتبی و آقامصطفی خمینی هستند. سالگرد شهادت آقامصطفی خمینی بهانهای است تا این روایتها را مرور کنیم.
***
از میان شاگردان بسیارش، دو شاگرد ویژه داشت که هر یک به نوعی برایش قابل احترام و مهم بودند. یکی «سیدمصطفی» پسر بزرگش بود و نور چشمش و دیگری «شیخ مجتبی» پسر دوست نزدیک و صمیمیاش میرزا عبدالعلی تهرانی. مصطفی و مجتبی هر دو گل سر سبد شاگردان حاج آقا روح الله در حوزه علمیه قم بودند. سیدمصطفی با طرح اشکالهای پی در پی، اجاق جلسات درس خارج فقه پدر را داغ داغ نگه میداشت و شیخ مجتبی تهرانی نیز با دقت و فهم عمیق مطالب، حاج آقا روح الله را سر ذوق و شوق میآورد. دوستی و رفاقت این دو شاگرد تیزفهم، رفته رفته در همین جلسات درس شکل گرفت و ریشه دواند و این دوستی و رفاقت به قدری گل کرد که وقتی در اول آبان ۱۳۵۶ به یکباره شمع زندگی آقا سید مصطفی خاموش شد، آیتالله خمینی (ره) در مقام تسلی به دوستان نزدیکش گفت: «اگر مصطفی نیست، مجتبی هست».
بوی خوش آشنایی
ریشه دوستی شیخ مجتبی تهرانی با سید مصطفی خمینی، به دوستی و رابطه خانوادگی میرزا عبدالعلی تهرانی و حاج آقا روحالله خمینی بر میگشت. میرزا عبدالعلی و سید روحالله آنقدر وجه مشترک [بخوانید درد مشترک] داشتند که دوستیشان خیلی زود شکل گرفت و به بار نشست. میرزا عبدالعلی چهار سال از سید روحالله بزرگتر بود؛ اما این فاصله سنی چیزی نبود که آنها را از هم دور کند. بخت یارشان بود که هر دو پای درس شیخ بزرگ، آیتالله عبدالکریم حائری یزدی زانوی ادب زدند و از علم و دانش «آن مردِ بسیار» بهرهمند شدند و دست نوازش مهربانانه و «پدرانه» شیخ را لمس کردند.
آقامجتبی و آقامصطفی پیش از آنکه در جلسات درس حاجآقا روحالله شرکت کنند، با هم آشنا و دوست بودند و اشتراکات زیادی با هم داشتند. هر دو علاقه زیادی به ادبیات عرب داشتند. آقامجتبی به واسطه شاگردی نزد ادیب نیشابوری علاقه عجیبی به ادبیات عرب و شعر داشت و «آقا مصطفی در ادبیات عرب بسیار ماهر و استاد بود و خوب هم از آن بهره میگرفت.» «اشعار شعرای بزرگ عرب را حفظ بود. مانند قصاید «معلقۀ سبعه» که سرودۀ «امرء القیس» است.»
بیحریف در مشاعره
شرکت در جلسات درس حاجآقا روحالله خمینی زمینه را برای آشنایی بیشتر آقامجتبی با حاج آقا روح الله به ویژه با آقامصطفی خمینی فراهم کرد. این آشنایی رفته رفته به دوستی و رفاقت دیرین انجامید. شیخ مجتبی «با آقا مصطفی خمینی هممباحثه بود. [آقا] مصطفی خمینی هر روز بعد از تدریس منظومه، با حاجآقا مجتبی مباحثه داشتند و علاوه بر مباحث علمی، در مسائل مختلف سیاسی، اجتماعی و اخلاقی حوزه هم با هم گفتگو میکردند. این دو بزرگوار همیشه با هم بودند.»
هرگاه در حوزه علمیه قم، از درسها و بحثهای طلبهگی خسته میشدند، بساط مشاعره را علم میکردند. آقا مصطفی بیشتر شیفته شعر و مشاعره بود تا آقامجتبی! اما وقتی در مشاعره کم میآورد و مغلوب حریف قدر میشد، پای آقا مجتبی را به میان میکشید. آقامجتبی میگفت: «من در زمان طلبگی در مجالس گعده و مشاعره بر طلبهها غلبه میکردم.» از حاجآقا مصطفی خمینی تعریف میکرد و میگفت: «ایشان حافظه عجیبی داشت. وقتی حاجآقا مصطفی در مشاعره مغلوب میشد، به شوخی سراغ من میآمد و میگفت: بیا فلانی را بیچاره کن.»
«آقا» و پریدن از روی دایو
تابستانها به محض اینکه حوزه علمیه قم تعطیل شد، آقا مرتضی و آقا مجتبی ساک خود را برداشتند و راهی مشهد می شدند تا با خانواده تجدید دیدار کنند. «خاطرم هست وقتی ما در مشهد بودیم، به اتفاق اخوان و دوستانشان به ییلاقات اطراف مشهد میرفتیم. حاجآقا مصطفی خمینی، آقا سیدعلی خامنهای، مسجدجامعی پسرعمه بزرگ من و آقامجتبی و آقامرتضی در آن جمع بودند. شبها در مسجد گوهرشاد، همراه با طلبهها عبا پهن میکردند و مینشستند.»
مهدی کلهری میگوید: «سالها بعد که تابستانها به مشهد میرفتیم با شوهر خواهرمان حجتالاسلام سیدجعفر شبیری که دوست صمیمی برادران آیتالله خامنهای [سیدمحمد و سیدعلی] بودند، به استخر وکیلآباد میرفتیم. آنجا من شنای کرال پشت را از «آقا» [آیتالله] سیدعلی خامنهای یاد گرفتم؛ همینطور ایشان، پریدن از روی دایو را به من یاد داد.»
شرکت در «جنگ نادر»
دوستی آقا مجتبی و برادر بزرگترش آقا مرتضی تهرانی با سیدمصطفی خمینی همچنان ادامه داشت. آقا مصطفی وقتی به تهران میآمد، حتماً به منزل میرزا عبدالعلی هم سر میزد. مهدی کلهری می گوید: «آقامصطفی وقتی در تهران بود، یکی دو شب به منزل ما میآمد و با برادرانم [آقامرتضی و آقا مجتبی] و احتمالاً دوستان دیگر شام میخوردند و صحبت میکردند. گاهی بازی هم میکردند که به آن بازی «جنگ نادر» میگفتند. در این جنگ نادر! از نخود و لوبیا بجای مُهره استفاده میکردند. یک مقوای بزرگ به عنوان نقشه به شکل به علاوه (+) را که خطکشی شده بود (چهارخانه) روی زمین پهن می کردند و بازیشان گل میکرد. تاس بازی هم، حبه قند بود.» امکان نداشت که آقامصطفی و آقامرتضی تهرانی یک جا باشند و بساط شوخی و بگو بخند در آنجا دایر نباشد.
دوچرخه سواری بدون تصدیق
حضور آقاسید مصطفی در خانه میرزا هماره مغتنم و با خاطرات خوش و شیرین همراه بود. اما شیرینترین خاطره اهالی خانه از حضور سید مصطفی در منزل میرزا، خاطره فراموش نشدنی دوچرخه سواریاش با آقا مجتبی است. هرگاه ایاشن وارد خانه میرزا می شد، این خاطره دو باره برای اهل خانه، جان می گرفت و بساط خنده و شوخی را باز میکرد.
مهدی کلهری خاطره دوچرخهسواری این دو دوست را چنین تعریف میکند: «سالها پیش که ماه مبارک رمضان در فصل بهار بود، حاجآقا مصطفی خمینی در تهران، منزل ابوی مهمان بودند. چند ساعت پیش از سحر، اخوان و آقامصطفی قرار میگذارند که دوچرخه کرایه کنند و در خیابانهای خلوت تهران دوچرخهسواری کنند. با همان شلوار و پیراهن سفید بدون عمامه و قبا دوچرخهها را کرایه کرده و تصمیم میگیرند اول سربالایی پا بزنند و تا شمیران بروند و موقع برگشت در سرازیری بیایند و سحری در منزل باشند. در شمیران پاسبان جلوی آنها را میگیرد و تصدیق (گواهینامه) دوچرخه طلب میکند. چون گواهینامه نداشتند، آنها را به کلانتری تجریش میبرند. آقامصطفی همیشه یک چاقوی ضامندار برای دفاع شخصی همراه داشت که اگر در کلانتری پیدا میشد، مشکلساز میشد. چون حمل سلاح سرد ممنوع بود. حاج آقا مجتبی با زیرکی آن را در حوض کلانتری میاندازد و ماجرا تا سحر طول میکشد.آنها بدون سحری خوردن نیت روزه میکنند. مادرم دلشوره داشت و نمیدانست چه کند تا پدرم برای سحری خوردن میآیند و سراغ آنها را میگیرند. مادرم به ناچار میگوید: گویا سحر جای دیگری مهمان بودند. به هر صورت صبح آنها را آزاد میکنند و اخوی [آقا مجتبی] به هوای دست شستن دولا میشود و چاقوی آقامصطفی را از حوض در میآورد و بالاخره به خانه بر میگردند.»
صدای ما را از قاهره میشنوید
روز دوم یا سوم جنگ اعراب با اسرائیل بود (خرداد سال ۱۳۴۶) که آقامصطفی خمینی دوباره مهمان منزل میرزا عبدالعلی تهرانی شد تا با آقا مجتبی و آقا مرتضی دیداری تازه کند. این بار شور و شوق همیشگی را نداشت. همه فکر و ذکرش درگیر جنگ اعراب با اسرائیل بود.
مهدی کلهری میگوید: «آن موقع، حال و هوای ایشان کاملاً متفاوت بود. نه از آن شادیها و شیطنتهای آقاسیدمصطفی خبری بود و نه از شوخیها و بگو بخندهای اخوان ما. آقامصطفی از ما رادیو خواستند که اخبار جنگ را از رادیوهای عربی یعنی از رادیو قاهره بشنوند و پیگیری کنند؛ آن موقع روزنامههای ایران علیه جمال عبدالناصر و اعراب بودند. ما در منزل رادیو نداشتیم. بالاخره اخوان سراغ همسایه جنوبی مان رفتند که رادیو داشتند. با خجالت و شرمندگی رادیوی بزرگ ایشان را با آنتن و پیت حلبی زیر آنتن آوردند خانه. آقامصطفی بالاخره موج «صدای قاهره» را گرفت. «صدای ما را از قاصره می شنوید…» شبهای اول «صدای قاهره» کری میخواند. اما شبهای آخر به خاطر شکست اعراب دردناک بود. شبهای آخر همه گریه میکردیم. بعد از پایان جنگ آقا مصطفی از خانه ما رفتند.»
او مثل عقاب میپرد
دوستی و رفاقت آقا مجتبی با سیدمصطفی خمینی از مرزها پا فراتر گذاشت و به نجف اشرف رسید. در نجف هر دو دوباره پای درس آیتالله خمینی حضور یافتند که این بار در ایام تبعید کرسی تدریس خود را نجف بنا نهاده بود. آقا مجتبی و آقا مصطفی علاوه بر تحصیل علم از محضر علمای بزرگ، هر دو اهل تدریس هم بودند و کفایتین تدریس می-کردند. حاج آقا مجتبی میگفت: «ما با حاج آقا مصطفی مأنوس و محشور بودیم و در نجف هم به اقتضای زمان همیشه و هر روز درس آیتالله خمینی را با هم بودیم؛ اهل مباحثه بودیم و اهل تدریس بودیم.»
«یکی از کارهایی که هیچوقت ترک نمیکردم، این بود که همزمان با درس خواندن، این داعیه را داشتم که تدریس هم بکنم. همان زمانی که [در نجف] درس میخواندم، سعی میکردم که همیشه مدرّس هم باشم و در حوزه درس بدهم.» حاج آقا مجتبی هم زمان که درس خارج فقه میخواند، درس هم میداد. میگفت: «کفایتین را در مدرسه آیتالله بروجردی درس میدادم.»
آن روزها آوازه پدر و پسر، در میان اساتید مبرز حوزه علمیه نجف پیچیده بود. حاج آقا مصطفی خمینی جوری تدریس می کرد که میگفتند: او مثل عقاب میپرد. آیتالله سیدرضا برقعی میگفت: «وقتی من کفایه را در سطح خواندم، دنبال این بودم که در درس خارج کسی شرکت کنم. برخی استادان کهن را معرفی میکردند، برخی هم جوانترها را، ولی وقتی با حاج آقا مجتبی تهرانی که یکی از دوستان و همدورههایم بود و با حاج آقا مصطفی هم مباحثه بود، مشورت کردم گفت: حتماً به درس حاج آقا مصطفی برو. «او مثل عقاب میپرد» دستش را تکان داد که یعنی پرواز میکند. میگفت: «او از پدرش پرّانتر است، اوجش بیشتر است.»
دیدار با حکیم
وقتی رژیم بعث عراق، عرصه را بر ایرانی های مقیم عراق تنگ تر کرد، با اعتراضات شدید آیت الله سید محسن حکیم مواجه شد. رژیم بعث هم عرصه را بر آیت الله حکیم تنگ گرفت و آزار و اذیتهای ایشان شاگردان آیت الله را به واکنش واداشت.
با جوسازیها و تشدید فشار بعثیها به آیتالله حکیم، آقامجتبی و حاج آقا مصطفی خمینی به دیدار آیتالله حکیم رفتند. آقا مجتبی تهرانی میگوید: «شب ۲۷ صفر [۲۴ اردیبهشت] من و حاج آقا مصطفی به ملاقات آقای حکیم رفتیم. حاج آقا مصطفی یک طرف ایشان نشست و من طرف دیگر. آقای حکیم سخت ناراحت بود. گفت دیشب از شدت ناراحتی حتی با قرص خواب هم نتوانستم بخوابم، دو ساعت نخوابیدم…»
۱۹ خرداد دولت عراق سید مهدی حکیم فرزند آیتالله حکیم را با ادعای جاسوسی دستگیر کردند و بعد به اقامتگاه آیتالله حکیم یورش بردند و خانهاش را سنگباران کردند.
سیدمصطفی خمینی از اولین کسانی بود که به دیدار آیتالله حکیم در کوفه رفت. بعثیها آقامصطفی را دستگیر کردند و به بغداد فرستادند. آقا مصطفی این جریان را برای حاج آقا مجتبی چنین روایت کرده بود: «من را بردند استانداری کربلا و از آنجا به «امنالعام» بغداد. رئیس امن به من گفت «سید الرئیس یرید یشوفکم» حدود ساعت ۳ بعد از ظهر من را به کاخ ریاستجمهوری بردند. زمانی نگذشت که احمد حسنالبکر به همراه مترجم آمد و به من دست داد. وقتی دید عربی حرف میزنم، مترجم را مرخص کرد.»
پادشاهان پیاده
آقا مجتبی تهرانی چند سالی که در نجف بود، همراه با دوستان نزدیکش در ایام اربعین و زیارات مخصوصه امام حسین¬ (ع) وبه کربلا میرفت و مسیر نجف تا کربلا را با پای پیاده میپیمود.
سید مصطفی خمینی دوست دیرینش، پیشتاز و مشوق این حرکت بود. «یکی از ویژگیهای حاج آقا مصطفی این بود که ایشان مقید به پیادهروی از نجف به کربلا در تمام زیارتهای مخصوصه امام حسین(ع) بود. ایشان هر سال در چند مناسبت پیاده به کربلا میرفتند. گاهی میشد که کف پای ایشان تاول می زد.» ایشان اغلب پابرهنه پیادهروی میکرد.
حاجآقا مصطفی خمینی در این پیادهرویها و حتی در پیادهروی اربعین برای رفع خستگی، برنامه مشاعره برگزار میکرد چون اشعار سعدی، حافظ و مولوی را حفظ بود. جوانان را به کشتی گرفتن و شنا کردن در شط فرات تشویق میکرد و برای افراد بهتر جایزه میداد. «از محسنات حاج آقا مصطفی این بود که پابرهنه به این سفر میآمد. حتی جوراب هم نمیپوشید. حالا نمیدانم نذر کرده بود و یا عقیدهاش اینگونه بود.»
حاجآقامجتبی در این پیادهرویها آقامصطفی را همراهی میکرد. میگفت: «من مُحب امام حسینم و همه کارهایم را به نام امام حسین، حضرت سیّدالشهدا(ع) گره زدهام.»
خبر، پتک سنگین در آیینه بود
باور کردنش سخت بود. خبر آنقدر تلخ و گزنده بود که یک آن تمرکزش را به هم زد. «خبر، پتک سنگین در آیینه بود» حواسش را کمی جمعتر کرد. دریغا که خبر واقعیت داشت. خبر آمد که سیدمصطفی خمینی به طرز مشکوکی فوت کرده است. دلش بی هوا سوخت. یک آن، انبوه خاطرات شیرین سالها رفاقت و دوستی با سید مصطفی دورهاش کرد. لبخند همیشگی سیدمصطفی مقابلش جان گرفت. یاد روزهای طلبهگی در مدرسه حجتیه قم افتاد. یاد «سفر اولی که با حاج آقا مصطفی به حج مشرف شدند. چه سفر مفصّلی و از آنجا هم به عراق و سوریه رفتند.»
یاد آن بیت شعری افتاد که توی طاقچه حجرهاش بود و هر وقت آقامصطفی به حجره حاج آقا مجتبی میآمد، گاهی آن را میخواند و زیر لب زمزمه میکرد: فرصت غنیمت است رفیقان در این چمن فردا چو برگ گل همه بر باد رفتهایم
ختم ساغر
خدا خدا میکرد که این خبر دروغ باشد. اما هزاران افسوس که خبر دروغ نبود. صحت داشت. یاد روزی افتاد که به اتفاق حاج آقا مصطفی و برادرش آقا مرتضی، برای صرف شام به منزل آقای طاهری خرمآبادی رفته بودند و خبر فوت آیتالله کمالوند را شنیدند. آن شب حاج آقا مصطفی به شوخی و مزاح میگفت: «من همیشه دوست دارم خبر فوت کسی را به دیگران بدهم؛ ولی این دفعه که رفتم، خبر فوت آقای کمالوند را به آقا دادم، پشیمان شدم»
آقا مجتبی اولین کسی بود که در تهران مراسم ختمی برای حاج آقا مصطفی خمینی برگزار کرد. با اینکه مأموران ساواک در تمام کوچههای منتهی به مسجد جامع دوشادوش یکدیگر ایستاده بود.
بعد از فوت آقا مصطفی در یکی از جلسات، وقتی علما برای عرض تسلیت خدمت آیتالله خمینی(ره) میرسند، میگویند حیف شد که آقا مصطفی از میان ما رفت. ایشان در پاسخ گفته بود: «اگر آقا مصطفی نداریم آقا مجتبی که داریم. هرچه در مصطفی میدیدم در این مجتبی هم میبینم. این آقا مجتبی همان آقا مصطفی ماست.»