تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۴۰۳ - ۰۸:۵۴

آن جوان خوش قد و بالا و رعنا، همان بچه لوتی و بامرام محله حالا فقط چند استخوان سوخته ازش باقی مانده بود و دوباره مثل زمانی که تازه متولد شده بود به راحتی در آغوش مادر جای می‌گرفت.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ مبینا افراخته: سال ۱۳۹۳ اربعین راهی کربلا می‌شود. وقتی که از سفر باز می‌گردد از او می‌پرسند راستش را بگو از امام حسین چه خواستی؟ با همان لحن شوخ و زبان کوچه بازاری خوش جواب می‌دهد: هیچی بابا فقط گفتم امام حسین آدمم کن. یک سال بعد یعنی بیست و یکمین روز از دی ماه سال ۱۳۹۴ می‌شود تاریخ شهادتش و لقب «مجید بربری» جای خودش را به «حر مدافعان حرم» می‌دهد.

در واقعیت دایی و خواهرزاده بودند اما رابطه‌ای که میانشان برقرار بود بیشتر رفاقت بود. طوری که همیشه او را با اسم کوچکش خطاب می‌کرد: «مجید بیشتر از اینکه خواهرزاده من باشد رفیقم بود. او از کودکی در کنار ما بود، باهم در قهوه خانه کار می‌کردیم.» یک روز برای اولین بار حسن را دایی خطاب می‌کند. برای اولین، و البته آخرین بار. می‌گوید: «مجید یک روز آمد و گفت می‌خواهم قهوه خانه را جمع کنم. دیگر سودی ندارد. اما حرفی از سوریه نزد. بعد از اینکه قهوه‌خانه را جمع کرد با من تماسی گرفت و من را برخلاف همیشه دایی صدا کرد. وقتی که دایی خطابم کرد متوجه قضیه شدم. چون هیچ وقت من را دایی صدا نمی‌کرد. گفت که من آمدم سوریه. اول حرف او را باور نکردم و گفتم سرکارم نگذار مجید چه سوریه‌ای؟ تو تک پسر خانواده هستی، آن‌جا چه می‌کنی؟ … هرچه با او کلنجار رفتم تا برگردد نتوانستم. خانواده‌اش را به من سپرد و گفت دیگر برنمی‌گردم و واقعاً هم دیگر بازگشتی در کار نبود»

«مجید قربانخانی» یکی از شهدای مدافع حرم است که به غیر از لوتی‌گری نیز با مجید سوزوکی فیلم اخراجی‌ها ساخته مسعود ده نمکی شباهت آشکاری داشت. پسری در محله یافت آباد تهران که قهوه خانه داشت و تفریحاتش در چاقو کشی و دعوا کردن و خالکوبی زدن خلاصه می‌شد.

این مملکت برای همه ماست

مجید سوزوکی را که به خاطر دارید؟ نقش اصلی فیلم اخراجی‌ها. مجید یک جوان لاتی بود که زندان خانه دومش و چاقو نیز همیشه در جیب شلوارش جا خوش کرده بود. چرخ دنیا می‌چرخد و مجید برای اینکه خودش را به پدر زن آینده‌اش اثبات کند با نوچه‌هایش راهی جبهه می‌شود. اوایل همه چیز را به سخره می‌گیرند اما چیزی نمی‌گذرد که همان مجید شر و شور فیلم یک دفعه به حُریت می‌رسد.

سکانسی از فیلم هست که سید جواد هاشمی بازیگر نقش رزمنده خطاب به مجید سوزوکی می‌گوید: «آقا مجید من فکر می‌کنم تا اینجا هم که ماندی به مرادت رسیدی منم یک نامه برای میرزا نوشتم» مجید با همان لحن لاتی خودش حرفش را قطع می‌کند: «نه نامه پامه نمیخواد دادش مرتضی به خیالم اینجا یک چیزی گرفتارم کرده؛ تا حالا واسه خاطر میرزا و دخترش اینجا وایسادم اما از این به بعد واسه خاطر دل خودم هست. مگه تو خودت نگفتی این مملکت واسه همه ماست؟ من دختر میرزا رو بدون این آب و خاک نمی‌خوام»

مجید بربری یا مجید سوزوکی / مجید هم عاقبت بخیر شد

«حسن ترکاشوند» دایی شهید مجید قربانخانی از او برایمان می‌گوید: «یک روز من رستوران سولقان بودم. مجید به همراه یک پسربچه با موهای ژولیده به آنجا آمد. آن روز تمام تخت‌های رستوران هم رزرو بود. داخل شد و گفت: رز چیه اینجا نوشتی گفتم رز نیست اینجا رزرو شده مجید جان. تابلوی رزرو را به آن طرف پرت کرد و گفت این را از اینجا بردار من مهمان خارجی دارم.

به آشپزخانه رفت و سفارش کرد که جوجه و شیشلیک و کباب برگ بزنند. از مجید پرسیدم مگر مهمانت چه کسی هست؟ گفت بگذار بعداً به تو می‌گویم میز را پر کرد و سفره رنگینی چید. بعد از اینکه غذا را خوردیم بالاخره زبان باز کرد و گفت یک جایی نشسته بودم و گرم صحبت در مورد غذا و رستوران بودیم که این پسر گفت من نمی‌دانم اصلاً شیشلیک چیست نگاهش کردم و گفتم تا به حال نخوردی؟ گفت نه ما شاید سالی یک بار گوشت بخوریم. من هم سوار موتورش کردم و به اینجا آوردمش تا شیشلیک بخورد.» شاید به ظاهر و رفتارش نمی‌خورد اما مجید دلی به وسعت دریا داشت.

پدر همسر دایی حسن یک مغازه نانوایی دارد و نان بربری به دست مردم می‌دهد. ماه بندگی خدا که می‌رسید مجید می‌رفت و کمکشان نان می‌پخت. یک روزهایی خودش هزینه نان‌ها را حساب می‌کرد تا رایگان به دست مردم خصوصاً نیازمندان نان بدهد. لقب مجید بربری هم از همین جا آمده است. لقبی که حالا نام کتابش شده و به تقریظ رهبر انقلاب در آمده است. حالا دیگر جز خودش، هرچیزی که مربوط به او هست هم به عاقبت به خیری رسیده است.

کسی جرأت گفتن به مادر را ندارد

تابستان سال ۱۳۶۹ بود که مجید متولد شد. تک پسر خانه بود و جگرگوشه مادرش. او برای اعزام به سوریه اول از طریق گردان امام علی (ع) اقدام می‌کند اما فرمانده که بی‌قراری‌های مادر را می‌بیند اسم او را از لیست خط می‌زند و اجازه اعزام شدنش را نمی‌دهد. اما مجید دست بردار نبوده و عزم خود را برای محافظت از حرم بی بی زینب جزم کرده بود. او دیگر دنبال عمل بود نه حرف. فرمانده که اسمش را از لیست خط می‌زند، مجید از طریق پایگاه دیگری برای اعزام اقدام می‌کند و پنهانی به سوریه می‌رود. در کمتر از یک هفته بعد از اعزام شدنش مقام شهادت را از آن خودش می‌کند انگار که حضرت زینب (س) زمان زیادی انتظار او را می‌کشیده است.

زمانی که خبر شهادت به گوش خانواده مجید می‌رسد یک هفته‌ای کسی دل گفتن به مادر را ندارد اما مادر است و هر قدرم که برایش دلیل و برهان بیاوری آن حس مادرانه‌اش همه چیز را عیان می‌کند. دایی حسن می‌گوید: «بعد از اینکه خبر شهادت مجید را به ما دادند تا یک هفته‌ای جرأت گفتن به خواهرم را نداشتیم. ولی از همان روزی که مجید شهید شده بود دائم بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت مجید با من تماس نگرفته، ما همه می‌دانستیم که چه اتفاقی است اما کسی جرأت گفتن به او را نداشت»

به مجید حسادت می‌کنم…

مجید حتی پیکرش هم برنگشت اما به قدری در دل مردم جای گرفته بود که حتی برای شنیدن همان یک خبر شهادت چیزی حدود ۸۰۰۰ نفر جمع شده بودند. همه حیران و متعجب مانده بودند که چطور ممکن است این همه جمعیت فقط برای یک خبر شهادت آمده باشند: «دائم از ما سوال می‌کردند که مگر شغل مجید چه بوده؟ شغل پدرش چیست؟» سه سال و نیم گذشت و خبری از مجید نشد. مادر اما امیدش را از دست نداد و هر شب و روز انتظارش را می‌کشید. بالاخره بعد از چند سال سر و کله مجید بربری پیدا شد اما نه مثل همیشه.

آن جوان خوش قد و بالا و رعنا، همان بچه لوتی و بامرام محله حالا فقط چند استخوان سوخته ازش باقی مانده بود و دوباره مثل زمانی که تازه متولد شده بود به راحتی در آغوش مادر جای می‌گرفت. قبل از رفتن به سوریه چیزی به داماد شدنش نمانده بود اما خداوند مجید را انتخاب کرد تا به همه ثابت کند مسیر رسیدن به حریت فقط به اندازه یک نقطه است.

روز تشییع پیکرش صدها هزار نفر آمده بودند. سردار قاسم سلیمانی، سردار قاآنی و چند تن دیگر از بزرگان کشورمان برای بدرقه مجید حضور داشتند. مادر چادر سفید سر کرده بود و پدر کت و شلوار. برای شاخ شمشادش کیک چند طبقه‌ای سفارش داده بود و روی سر مردم گل می‌ریختند. برای مادر، کفن، لباس دامادی پسرش بود و مجید هم همان مجید.

دایی حسن یا همان رفیق شفیق مجید بربری با حسرتی که معلوم است مدت زیادی است در دلش خانه کرده تعریف می‌کند: «هیچ وقت حسادت در کار من نبود و نیست اما یک بار بدجور به مجید حسادت کردم. یک روز به محل یادبود مجید رفتم آنجا چند قدمی تا مزار مادرم فاصله داشت. صبح سر مزار مادرم رفتم و دیدم که هرکسی که وارد گلزار شهدای یافت آباد می‌شود بر سر خاک مجید می‌رود و یک فاتحه می‌فرستد بعد به مزار اقوام خودش می‌رود. من پیش خودم گفتم در این مزار که چیزی نیست فقط لباس هست و همه هم می‌دانند که مجید حتی پیکرش هم برنگشته پس چگونه آن قدر هوادار دارد؟ آن روز اولین جایی بود که من به مجید حسادت کردم. مجید آن قدر عزیز شد که حتی آن روزی که فقط چند استخوان از پیکرش آوردند حدود ده هزار نفر فقط به معراج آمدند. هیچکس باور نمی‌کرد. با خودم گفتم حسن تو که مدام دم از نماز خواندن و بسیجی و حزب اللهی بودن می‌زنی خریدار نداشتی اما ببین چطور مجید را خریدند و شد مجید قربانخانی، حر مدافعان حرم.»