ساختمان‌های سرپل ذهاب ساخته شده‌اند، اما زخم‌های روحی مردم باقی است. بدون توجه به سلامت روان، بازسازی فقط ظاهر شهر را تغییر می‌دهد و رنج‌ها ادامه خواهند داشت.

خبرگزاری مهر، گروه مجله - فاطمه برزویی: اولین چیزی که در ورود به سرپل ذهاب دیدم، چیزی نبود که بتوانم به‌سادگی از یاد ببرم. آدم‌هایی که لباس‌هایشان خاکی بود و گرسنگی در چهره‌شان موج می‌زد، به هر ماشینی که وارد شهر می‌شد، دست کمک دراز می‌کردند. با صدایی پر از التماس می‌گفتند: «چادر می‌خواهیم، غذای گرم می‌خواهیم، غذای گرم بدهید.»

سال ۱۳۹۶، ۲۱ آبان، زلزله‌ای با قدرت بیش از ۷ ریشتر شهر «سر پل ذهاب» را به شدت تخریب کرد. یک سال بعد، در چهارم آذر ۱۳۹۷، زلزله‌ای دیگر با قدرت ۶.۴ این منطقه را دوباره لرزاند. به بهانه همین اتفاقات، مجله مهر در گفتگویی به بازتاب و تصویرسازی آن روزها پرداخت.

شبی که همه چیز تغییر کرد

«آرمین نظری»، متولد مهر ۱۳۷۶، در دل کوه‌های استان کرمانشاه به دنیا آمد. او بیشتر زندگی‌اش را در سرپل ذهاب و روستاهای اطراف آن گذرانده بود، جایی که برایش پر از آرامش و خاطره بود. سر پل ذهاب برای آرمین همیشه خانه‌ای آرام بود. اما آن شب، شبی که زلزله آمد، همه‌چیز عوض شد. آبان ۱۳۹۶ بود. آرمین، دانشجوی سال اول رشته بیوتکنولوژی در دانشگاه کردستان، در خوابگاه با دوستانش درباره شهرهایشان صحبت می‌کرد. از سرپل ذهاب می‌گفت و زیبایی‌هایش، اما ناگهان زمین لرزید.

ساختمان خوابگاه به شدت تکان می‌خورد. دنیا برای لحظه‌ای متوقف شده بود. دیگران با خانواده‌هایشان تماس می‌گرفتند، اما آرمین تنها گوشی‌اش را در دست داشت و اخبار را نگاه می‌کرد. خبری که دید، او را شوکه کرد: «مرکز زلزله در غرب استان کرمانشاه». چند دقیقه‌ای طول کشید تا بفهمد مرکز زلزله نزدیک سرپل ذهاب است و شدت آن بیش از ۷ ریشتر بوده.

هرچه تلاش کرد، نتوانست با خانواده‌اش تماس بگیرد. خطوط تلفن قطع شده بود. نگرانی تمام وجودش را گرفته بود. «آیا خانه‌مان سالم است؟» «آیا خانواده‌ام زنده هستند؟» این سوال‌ها ذهنش را رها نمی‌کرد. سر پل ذهاب که همیشه آرام بود، حالا مرکز یکی از بزرگ‌ترین زلزله‌ها شده بود. آرمین در میان نگاه‌های کنجکاو هم‌دانشگاهی‌هایش ایستاده بود؛ نگاهی که با پرسش‌های بی‌پایان همراه بود: «سرپل ذهاب کجاست؟»، «خانواده‌ات کجا هستند؟»، «احتمالاً این مثل زلزله بم بوده، نه؟» هر جمله، مثل ضربه‌ای بود که سنگینی بار اضطراب او را بیشتر می‌کرد. در آن لحظات، هیچ واژه‌ای برای توصیف حس آرمین وجود نداشت. شوک؟ یخ‌زدگی؟ ترس مطلق؟ انگار تمام این کلمات از شدت ماجرا، ناتوان برای توصیف بودند.

تماس با خانواده یا آشنایان نزدیک غیرممکن بود. هر خبری که از بیرون می‌آمد، قطعیت یک فاجعه را بیشتر تأیید می‌کرد. آرمین در ذهنش، خانواده‌اش را مرده فرض کرده بود. تمام تلاش‌ها برای تماس گرفتن بی‌نتیجه بود و بی‌خبری مانند سایه‌ای سیاه روی وجودش سنگینی می‌کرد. در نهایت، پس از ساعت‌ها جست‌وجوی ناامیدانه برای خبر گرفتن از خانواده‌اش حوالی ساعت دو بامداد، گوشی‌اش زنگ خورد. پدرش پشت خط بود.: «ما توی ماشینیم، بخاری را روشن کردیم و خروجی شهر هستیم. خانه را ول کردیم و با خانواده دایی و پدربزرگ اینجاییم. همه خوب هستند.»

می‌گوید: «در آن لحظه‌ها، وقتی فهمیدم که خانواده‌ام زنده‌اند، دنیا دوباره به جریان افتاد. اما حس می‌کردم آدم دیگری شده‌ام. انگار این اتفاق تمام زندگی من را تغییر داده بود. من دیگر آن آدم قبل نبودم.» ذهنش فقط حول یک محور می‌چرخید: زنده ماندن، دفن کردن، و زندگی کردن بدون کسانی که دوستشان داشت. این افکار، هرچند دیگر به تلخی قبل نبودند، اما نشان از زخم عمیقی داشتند که تا مدت‌ها در زندگی او باقی می‌ماند.

زلزله غمی مشترک! / چهره‌های خاکی و صداهای التماس

حوالی ساعت دو یا سه بامداد بود که تصمیم گرفت به سمت سرپل ذهاب برود. دوستی که تا آن لحظه نمی‌شناخت، کمک کرد ماشینی پیدا کند. یک پراید با چند نفر دیگر که آن‌ها هم برایش غریبه بودند. آن شب، آدم‌ها آشنا نبودند، ولی خبر زلزله آن‌ها را کنار هم نگه داشته بود. مسیر ساکت بود. در تاریکی جاده، فکر می‌کرد که چه چیزی پیش رو دارد. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. فقط صدای ماشین و جاده شنیده می‌شد.

گرگ و میش صبح به سرپل ذهاب رسید. اولین چیزی که دید، نیروهای نوپو در ورودی شهر بود. سپرها و باتوم‌هایشان حس خوبی نداشت. شهر تاریک بود و آسمان پر از دود و گرد و غبار. باورش نمی‌شد این همان شهری باشد که چند ماه پیش ترک کرده بود. ویرانی اولین چیزی بود که دید. وقتی وارد شهر شد، احساس کرد بخشی از گذشته‌اش از بین رفته است.

دیوارهای قدیمی و خانه‌های خراب، دیگر مثل قبل نبودند. با خود گفت: «آمده‌ام تا آنچه از خاطراتم مانده از دست بدهم. همه چیز تمام شده است.» یک سوال ذهنش را درگیر کرده بود: «بعد از این چه کسی هستم؟ چطور می‌توانم دوباره زندگی کنم؟ آیا امیدی هست؟ خانواده‌ام چه می‌شود؟» این فکرها مدام در ذهنش تکرار می‌شد. شهر زیر و رو شده بود و او حس می‌کرد چیزی بیشتر از ساختمان‌ها از دست رفته است. انگار خودش هم زیر آوار مانده بود.

در آن لحظات، حس می‌کرد همه مردم شهر مثل اعضای خانواده‌اش هستند. چیزی که تا آن روز نداشت. با خودش فکر کرد اگر در زمان زلزله در شهر بود، شاید این حس را پیدا نمی‌کرد. انگار همه مردم به او نزدیک شده بودند. آرمین می‌گوید: «وقتی وارد سرپل ذهاب شد، چیزی دید که از یاد نمی‌برد. آدم‌هایی به هر ماشینی که وارد شهر می‌شد، دست کمک دراز می‌کردند و می‌گفتند که چادر می‌خواهیم، غذا می‌خواهیم.»

تعریف می‌کند: «ماشین هلال احمر که رسید، مردم به سمت آن رفتند. اما وقتی یک چادر از عقب ماشین پایین افتاد، دعوا شد. چند نفر برای گرفتن چادر با هم درگیر شدند. یکی از آن‌ها چیزی در دست داشت و به دیگری حمله می‌کرد و می‌گفت این چادر برای من است! همانجا با خودم گفتم چیزی بیشتر از خانه‌ها خراب شده است. چیزی در دل مردم شکسته بود. مردمی که سال‌ها با هم کنار آمده بودند، حالا برای یک چادر یا غذا با هم می‌جنگیدند.»

مردم برای بقا به جان هم افتاده بودند

در میان این همه آشفتگی و ناامیدی، صحنه‌ای متفاوت جلب توجه می‌کرد. آرمین از رفتاری که از نیروهای ارتش دیده بود، می‌گفت. او تعریف می‌کرد که این نیروها با رفتاری آرام و محترمانه در حال کمک‌رسانی بودند و این تصویر کمی امید در دل مردم ایجاد کرده بود. او ادامه داد: «برای لحظه‌ای حس کردم که هنوز آدم‌های خوبی در این کشور وجود دارند. اما این اتفاق بیشتر از امید، چیز دیگری را به من نشان داد. فهمیدم انسان‌ها چقدر در برابر فجایعی مثل زلزله ناتوان هستند. تازه متوجه شدم زندگی در صلح، داشتن یک خانه و یک خانواده، چقدر می‌تواند ارزشمند باشد. چیزی که شاید هرگز این‌طور عمیق به آن فکر نکرده بودم.»

از روزهای بعد از زلزله می‌گفت، روزهایی که شبیه کابوسی تمام‌نشدنی بودند. او گفت: «پدر و مادرم هنوز خاطرات جنگ و آوارگی را به یاد دارند. حالا زلزله دوباره همان زخم‌ها را باز کرده بود. مردمی که با تلخی جنگ بزرگ شده بودند، حالا دوباره همه چیزشان را از دست داده بودند. بعضی از آن‌ها از شهر بیرون زده بودند و شب را در نزدیکی یکی از چشمه‌های اطراف، داخل ماشین روشن گذرانده بودند. صبح، آرد جمع می‌کردند، ساج می‌آوردند و نان می‌پختند.»

اما حتی این تلاش‌ها هم کافی نبود. او تعریف کرد: «آب چشمه‌ها بعد از زلزله گوگردی شده بود. برای خمیر کردن آرد، از آب رادیات ماشین استفاده می‌کردیم. با این حال، آرامش وجود نداشت. همه درگیر خشم و درماندگی بودند. هر کس به شکلی سعی می‌کرد زنده بماند. دیگر چیزی از اخلاق و عرف‌های قدیمی باقی نمانده بود. مردمی که همیشه با احترام زندگی می‌کردند، حالا برای بقا به جان هم افتاده بودند.» او از غارت مغازه‌ها و خانه‌ها می‌گفت. رفتارهایی که به نظرش عجیب و دور از انسانیت بودند. با تردید گفت: «نمی‌دانستم آیا این مردم می‌توانند دوباره به حالت عادی برگردند؟ آیا ممکن است این جامعه آرامش گذشته‌اش را پیدا کند؟»

این حس، چیزی بیشتر از غم بود. نظری تعریف می‌کند که انگار در میان خرابه‌ها گم شده بود؛ خرابه‌هایی که فقط از آجر و سنگ نبودند، بلکه از امید و آینده بودند. او گفت: «همه چیز از بین رفته بود؛ نه فقط خانه‌ها، بلکه زندگی‌ها و اعتمادها. انگار همه چیز خاک شده بود. با این خرابی، نه فقط خاطراتم، بلکه بخشی از وجودم که به آن خاطرات وصل بود، نابود شد.» او ادامه داد: «احساس می‌کردم هر چیزی که می‌توانست مرا به کودکی‌ام برگرداند، دیگر وجود ندارد. از دست دادن تمام چیزهایی که مرا به گذشته‌ام وصل می‌کرد، مثل گم شدن در تاریکی بود.»

آرمین، رابطی بین مردم بومی و غیر بومی

شب همان روز، آرمین و چند نفر از دوستانش شروع کردند به جمع‌آوری و پخش کمک‌ها. او تعریف می‌کرد که مردم وسایلی مثل خرما، نان، آب معدنی، پوشاک بچه و نوار بهداشتی می‌آوردند. او و دوستانش این وسایل را جمع می‌کردند و در مناطق مختلف پخش می‌کردند. می‌گوید: «وقتی برگشتم، با دوستانم تماس گرفتم و پرسیدم کجا هستند. گفتند به یک مکان موقت رفته‌اند. من هم تصمیم گرفتم به گروه امدادی دانشگاه ملحق شوم. رفتم به اسکله، جایی که یکی از کمپ‌های اولیه جمع‌آوری کمک‌ها بود. آنجا کارم به عنوان رابط بین مردم بومی و غیر بومی شروع شد. چون خیلی از کسانی که برای کمک آمده بودند، زبان و رفتار مردم محلی را نمی‌دانستند و این باعث مشکل می‌شد.»

او ادامه داد: «من مسئول تحویل کمک‌ها و توزیع آن‌ها در مناطق سخت‌گذر شدم. این مناطق معمولاً برای رانندگان غیر بومی دشوار بود. پدر و مادرم، که معلم بودند، در روستای بازگیر مدرسه‌ای دایر کرده بودند. خانواده‌ام در مدیریت کمک‌ها و هدایت گروه‌های امدادی به مردم زلزله‌زده نقش داشتند. من هم همیشه با خانواده‌ام در تماس بودم و از آن‌ها اخبار می‌گرفتم.»

توضیح داد که در برخی مسیرها مردم بومی راه را بسته بودند و این کار ارسال کمک‌ها را سخت کرده بود. مردم غیر بومی هم به نهادهای دولتی اعتماد نداشتند. می‌گوید: «به جای اینکه وقتم را برای دیدار با خانواده‌ام بگذارم، بیشتر تلاش کردم کمک‌ها را به کسانی برسانم که امکانات کمتری داشتند.» بعد از زلزله، خانواده‌اش به عنوان راهنما برای گروه‌های امدادی عمل می‌کردند. آرمین ادامه داد: «پدرم معلم بود و خیلی از گروه‌ها به او مراجعه می‌کردند. من هم ماه‌ها بعد از زلزله با تیم‌های روانشناسی کار می‌کردم که مخصوص کودکان بودند. این مسئولیت را مدت زیادی به عهده داشتم.»

مشکلات روانی؛ بحرانی نادیده در پس زلزله‌

حدود یک سال، مردم سرپل بیش از ۹۰۰۰ پس‌لرزه را تجربه کردند. این لرزه‌ها، که پایان نداشت، باعث ترس و فشار زیادی روی مردم شده بود. نظری توضیح می‌دهد که گروه‌های امدادی بیشتر به کمک‌های فیزیکی مثل غذا و لباس توجه می‌کردند و مشکلات روانی مردم، به‌ویژه کودکان و زنان، نادیده گرفته شده بود. او می‌گوید که تنها گروه‌هایی از کردستان، که برای کمک آمده بودند، این مشکل را زود تشخیص دادند و تلاش کردند از زنان و کودکان حمایت کنند.

هرچند این حمایت‌ها کافی نبود، اما در آن شرایط، همان هم غنیمت بود. مشکلات روانی اما، چالش بزرگ‌تری بود. مردمی که از قبل خاطرات تلخ جنگ و آوارگی را با خود داشتند، حالا با این زلزله بیشتر آسیب دیدند. آرمین می‌گوید: «این فشارها باعث شد مردم دچار فروپاشی روانی شوند. تنش‌ها و اختلافات بیشتر شده بود و خیلی‌ها دیگر توان کنار آمدن با این شرایط را نداشتند. نبود افراد متخصص در این حوزه، مشکلات را عمیق‌تر کرده بود. پرخاشگری بین مردم افزایش پیدا کرده بود. طلاق‌ها بیشتر شده بود و مشکلاتی مثل اعتیاد و حاشیه‌نشینی شدت گرفته بود. حتی دانش‌آموزان بسیاری درس و مدرسه را رها کرده بودند، چون معلم‌ها، که خودشان تحت فشار بودند، رفتارهای نادرستی داشتند و باعث شده بودند بچه‌ها از مدرسه دل‌زده شوند.»

او همچنین توضیح می‌دهد که نبود نهادهای مناسب برای رسیدگی به مشکلات روانی جوانان، رفتارهای ناهنجار و فردگرایی را در میان آن‌ها بیشتر کرده بود. اگر از همان ابتدا به مشکلات روانی مردم توجه می‌شد، شاید این بحران می‌توانست فرصتی برای بهبود شرایط باشد. اما حالا کشاورزی، که شغل اصلی شهر بود، نیروی کافی نداشت و خیلی‌ها به دلیل مشکلات اقتصادی یا ورود کارگران غیرمحلی، شهر را ترک کرده بودند. «حتی کودکانی که بعد از زلزله به دنیا آمده‌اند، هنوز تحت تأثیر ترس و اضطراب قرار دارند. اگر در بازسازی شهر به مسائل روانی توجه می‌شد، شاید امروز سرپل جای بهتری بود. اما حالا، مردم همچنان با مشکلاتشان تنها مانده‌اند و آثار آن حادثه هنوز ادامه دارد.»

رنج‌های ناشی از زلزله همچنان ادامه دارد

زلزله تأثیر زیادی روی زندگی و تحصیلاتش گذاشته است. آرمین دو ترم در دانشگاه مشروط شد و مشکلات خانواده و دوستانش باعث شد ادامه تحصیل را رها کند. رشته‌اش بیوتکنولوژی بود، اما شرایط باعث شد مسائل اجتماعی و فرهنگی برایش مهم‌تر شوند. توضیح می‌دهد که این تجربه باعث شد بفهمد چقدر جامعه در برابر حوادث طبیعی آسیب‌پذیر است.

می‌گوید: «اگر بعد از زلزله به سلامت روان مردم توجه می‌شد، شاید وضعیت سرپل ذهاب بهتر بود. برخی خانواده‌ها توانستند سریع‌تر شرایط خود را بهبود دهند. خانواده‌های ثروتمند خانه اجاره کردند و بعد خانه‌های خود را بازسازی کردند. اما خیلی از جوان‌ترها سردرگم شدند و کنترل زندگی‌شان را از دست دادند.»

نظری معتقد است پس از بازسازی شهر، نهادها و سازمان‌های مردمی مردم را تنها گذاشتند. او گوید: درست است سرپل ظاهری تازه پیدا کرده، اما مشکلات مردم حل نشده است. جوانان بیشتر به فکر زنده ماندن هستند تا آینده. ورود کارگران غیر بومی و تغییر ساختار اجتماعی باعث بی‌ثباتی شده است. فضای عمومی شهر پر از مشکلات است و مسائل فرهنگی و روانی نادیده گرفته شده‌اند. کتابخانه عمومی شهر هنوز بازسازی نشده و هیچ تلاشی برای ایجاد فضای شاد و فرهنگی انجام نشده است. ساختمان‌های جدید ساخته شده‌اند، اما روحیه مردم همچنان آسیب‌دیده است.»

او باور دارد که سرپل به تراپی عمومی نیاز دارد. به نظرش، بدون توجه به سلامت روان مردم، بازسازی فیزیکی شهر کافی نیست و مشکلات همچنان ادامه خواهد داشت.