اصفهان-روز مادر فرصتی است برای مرور نقش مادرانی که با قصه‌هایشان نه‌تنها کودکان را سرگرم می‌کردند، بلکه میراث فرهنگی و ارزش‌های اصفهان را زنده نگه داشتند.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها، کورش دیباج: در اصفهان، همان‌طور که باد در لابه‌لای ستون‌های مساجد تاریخی می‌پیچد و صدای زندگی را به یاد می‌آورد، قصه‌های مادرانه نیز بخشی از هویت این شهر بوده است. شب‌های این شهر، با زمزمه‌های مادرانی روشن می‌شد که داستان‌های بومی را برای فرزندانشان بازگو می‌کردند؛ داستان‌هایی که نه‌فقط سرگرم‌کننده، بلکه درس‌های بزرگی از زندگی، عشق و حکمت را در خود داشتند. از طرفی روز مادر تنها فرصتی برای قدردانی نیست؛ بلکه مجالی است برای تأمل در نقش مادران به‌عنوان حافظان فرهنگ و ارزش‌ها در اصفهان، مادران نه‌تنها زندگی را با عشق و فداکاری پیش می‌بردند، بلکه با قصه‌هایی که از دل تاریخ و افسانه‌ها می‌آمد، جهان را به کودکانشان می‌آموختند.

تصویر آرشیوی است

مادری که قصه‌ها را هنوز زنده نگه داشته است

فاطمه‌خانم، زنی ۶۷ ساله و ساکن محله میدان نقش‌جهان است. او که هنوز هم لبخند مادرانه‌اش را حفظ کرده، با چای تازه‌دمی از من پذیرایی می‌کند و می‌گوید: قصه‌ها، بخشی از زندگی ما بود. شب‌ها، وقتی همه دور کرسی جمع می‌شدند، از داستان‌های قدیمی می‌گفتم. مثلاً درباره دختری که در بازار قیصریه به دنبال عطری خاص بود، اما در راه، گم می‌شود و یک کاروان او را به شهرهای دوردست می‌برد. این داستان‌ها هم تخیل بچه‌ها را تقویت می‌کرد و هم به آن‌ها یاد می‌داد که زندگی پر از اتفاقات غیرمنتظره است.

وی ادامه می‌دهد: آن روزها، تلویزیون یا گوشی نبود. ما مادران باید کاری می‌کردیم که بچه‌هایمان چیزی از زندگی یاد بگیرند. وقتی از دختر بازار قیصریه می‌گفتم، در حقیقت می‌خواستم به بچه‌هایم نشان دهم که چطور باید شجاع باشند و به غریبه‌ها اعتماد نکنند. اما حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم خود من هم از آن قصه‌ها چیزهای زیادی یاد گرفتم.

فاطمه‌خانم با بغض می‌گوید: روز مادر که می‌رسد، دلم برای آن شب‌ها تنگ می‌شود. حالا که بچه‌ها بزرگ شده‌اند، گاهی به آن‌ها می‌گویم کاش برای نوه‌هایم هم قصه‌های قدیمی تعریف کنید. قصه‌ها نه‌تنها بچه‌ها را آرام می‌کرد، بلکه آن‌ها را با ارزش‌های زندگی آشنا می‌کرد.

تصویر آرشیوی است

مادری که حکمت را در قصه‌ها پنهان می‌کرد

زهراخانم ۷۲ ساله و ساکن محله جلفا است. او می‌گوید: قصه‌های من بیشتر درباره سیمرغ و افسانه‌های کوه قاف بود. می‌گفتم سیمرغ، پرنده‌ای است که اگر کسی به او برسد، همه رازهای زندگی را یاد می‌گیرد. یک بار که پسرم مریض بود، برایش گفتم: «سیمرغ در کوه قاف منتظر توست. باید شجاع باشی و با سختی‌ها کنار بیایی تا او را پیدا کنی.» این قصه باعث شد پسرم بفهمد که باید با بیماری‌اش بجنگد. حالا که بزرگ شده، هنوز هم گاهی از من درباره سیمرغ می‌پرسد.

وی ادامه می‌دهد: این قصه‌ها فقط سرگرمی نبودند. ما مادرها می‌خواستیم بچه‌هایمان چیزهای مهمی یاد بگیرند. مثل این‌که دنیا همیشه آسان نیست، اما اگر دلشان زلال باشد، می‌توانند سختی‌ها را پشت سر بگذارند. قصه‌ها درس زندگی بودند.

زهراخانم می‌گوید: حالا که از پنجره خانه‌ام به کوچه‌های قدیمی نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر همه‌چیز تغییر کرده است. دیگر کسی قصه نمی‌گوید. اما گاهی، وقتی شب‌ها ساکت است، صدای آن قصه‌ها در ذهنم زنده می‌شود. شاید این میراثی باشد که ما مادران برای بچه‌هایمان گذاشته‌ایم از طرفی روز مادر که می‌رسد، دوست دارم دوباره آن شب‌ها زنده شود. اما حالا که نوه‌هایم بیشتر به گوشی و تلویزیون مشغولند، نمی‌دانم چطور می‌توانم آن قصه‌ها را به گوش آن‌ها برسانم.

تصویر آرشیوی است

قصه‌هایی که در کودکی جانم را پرورش دادند

لیلا خانم ۳۹ ساله که اکنون مادر دو فرزند است، با لبخندی که رنگ خاطره دارد، از شب‌های کودکی خود می‌گوید: مادرم شب‌ها کنار تخت من و خواهرم می‌نشست و قصه‌های افسانه‌ای تعریف می‌کرد. یکی از قصه‌هایی که هرگز از یادم نمی‌رود، داستان «هفت درو بستی نمکی» بود. مادرم با صدایی آرام و پر از هیجان می‌گفت: «نمکی دختری باهوش بود که در خانه‌ای پر از رازهای عجیب زندگی می‌کرد. او برای نجات خانواده‌اش باید هفت در جادویی را باز می‌کرد و هر کدام از درها یک دنیای شگفت‌انگیز داشت.» این داستان تخیلم را پرورش داد و باعث شد به هرچیز کوچک زندگی با نگاه جادویی نگاه کنم.

وی ادامه می‌دهد: آن قصه‌ها پر از معما، شجاعت و امید بود. مادرم همیشه در پایان داستان به ما می‌گفت: زندگی هم مثل قصه نمکی است؛ پر از درهایی که باید با شجاعت بازشان کنی. این حرف‌ها برای من که کودکی پر از خیال‌پردازی داشتم، درس‌هایی از زندگی بود که هرگز فراموش نکردم.

لیلا خانم با لحنی پر از حسرت می‌گوید: حالا که خودم مادر شده‌ام، احساس می‌کنم این میراث را نتوانسته‌ام به بچه‌هایم منتقل کنم. شب‌ها، فرزندانم بیشتر مشغول بازی با گوشی یا تماشای تلویزیون هستند. وقتی به این فکر می‌کنم که آن قصه‌های زیبا چطور روح من را پرورش داد، دلم می‌گیرد که چرا بچه‌هایم از این تجربه محروم مانده‌اند. شاید روز مادر بهترین زمان باشد که دوباره همان داستان‌ها را برایشان زنده کنم. حتی اگر فقط چند دقیقه در شب باشد، می‌توانم قصه نمکی یا «دختر شاه پریان» را برایشان تعریف کنم و کمی از آن عشق و حکمت مادرم را به آن‌ها منتقل کنم.

تصویر آرشیوی است

مادران، معلمان غیررسمی فرهنگ بودند

نعیمه نوری، پژوهشگر فرهنگ عامه اصفهان، با اشاره به نقش مادران در انتقال فرهنگ می‌گوید: قصه‌گویی مادرانه در گذشته فقط یک سرگرمی نبود؛ بلکه روشی بود برای آموزش مفاهیم اخلاقی و فرهنگی. مادران از دل داستان‌های بومی، ارزش‌هایی مثل صداقت، همدلی، و اهمیت حفظ هویت فرهنگی را به کودکانشان یاد می‌دادند. قصه‌های آن‌ها اغلب حول محور مکان‌های تاریخی اصفهان مثل پل خواجو، میدان نقش‌جهان و بازار قیصریه می‌چرخید. این قصه‌ها نه‌تنها جذاب بودند، بلکه کودکان را با تاریخ محلی آشنا می‌کردند.

وی ادامه می‌دهد: مثلاً قصه‌ای درباره پلی که دو دوست را از هم جدا می‌کند و بعد از سال‌ها دوباره آن‌ها را در همین مکان به هم می‌رساند، برای بچه‌ها درس‌هایی از دوستی، وفاداری و ارزش زمان داشت. این قصه‌ها به آن‌ها می‌آموختند که این شهر چه میراث بزرگی دارد و چرا باید به آن افتخار کنند.

نوری معتقد است که: امروزه قصه‌های مادرانه کمرنگ شده است. خانواده‌ها باید تلاش کنند این سنت را دوباره زنده کنند. قصه‌گویی نه‌فقط بخشی از عشق مادرانه است، بلکه راهی برای حفظ فرهنگ و هویت نسل‌هاست.

تصویر آرشیوی است

قصه‌گویی، هدیه‌ای برای آینده

روز مادر فرصتی است برای مرور نقش مادران، نه‌فقط به‌عنوان پرورش‌دهندگان نسل‌های جدید، بلکه به‌عنوان حافظان فرهنگ. مادران اصفهانی با قصه‌هایشان نه‌تنها شب‌های کودکانشان، بلکه میراث معنوی این شهر را روشن کردند. امروز، در سایه تکنولوژی، صدای قصه‌ها کمتر شنیده می‌شود. اما شاید بتوان با بازگشت به این سنت، پیوندی دوباره میان عشق مادرانه و فرهنگ دیرینه اصفهان برقرار کرد.