جنبش زنان معمولاً در وهله نخست یک جنبش اجتماعی تلقی میشود. جنبشهای اجتماعی "تلاشی برای دگرگون ساختن ساختار اجتماعی" قلمداد میشوند که "حداقل گهگاه از روشهای فرانهادین استفاده میکنند". با وجود اینکه در وهله نخست به نظر میرسد دغدغه اصلی جنبشهای اجتماعی ایجاد تغییر در مناسبات اجتماعی و توزیع قدرت سیاسی و اقتصادی است، این باور به تدریج نزد بسیاری از رهبران و هواداران جنبشهای اجتماعی پذیرفته شده که ایجاد تغییر در ساختارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی باید همراه با دگرگونیهایی در عرصه ها و ساختارهای فرهنگی و شناختی نیز باشد.
به نظر میرسد که جنبشهای اجتماعی مدرن(از سده هجدهم به بعد) به شکلی فزاینده در زمینه تولید شناخت و معرفت نقش داشته اند. این نقش به طور خاص از دهه 1960 به بعد در جنبشهای جدید اجتماعی(New Social Movement) که به قول "ملوچی"، اندیشمند ایتالیایی، "جنبه نمادین و فرهنگی در آنها قوی است" و "نظامهای معنایی مسلط را به چالش می کشند" پر رنگ تر میشود و جنبه کاملا آگاهانه ای پیدا می کند. بر همین اساس، گفته میشود که میتوان اساساً جنبش اجتماعی را به عنوان "رویهای شناختی"(cognitive practice) تعریف کرد و از این منظر تأثیری را که در شناخت و معرفت بشری دارد مد نظر قرار داد.[1]
جنبش زنان به عنوان رویهای شناختی
باید توجه داشت که انگاره امکان تأثیرگذاری جنبشهای اجتماعی بر معرفت بشری به معنای ایجاد دگرگونی در برداشت از واقعیت و مخدوش دانستن دعاوی "علمی" یا در کل، "صادق" و حقیقی" درباره جهان خارج - کم و بیش مبتنی بر فرض "برساختگی اجتماعی" واقعیت است. به بیان دیگر، واقعیت جدا از تفسیر ما از آن نمی تواند تعریف و یا تبیین شود.
بر همین اساس است که می توان گفت این "واقعیت" به طرق مختلف قابل توضیح است و جنبشهای اجتماعی هم می توانند در شکل دادن به آن مؤثر باشند. البته به نوعی مستلزم فرض نوعی "تناظر"(correspondence) میان دعاوی معرفتی آن و "واقعیت جهان خارج" است، اما وجود برداشتهای متفاوت و گاه متعارض از بخشی از واقعیت در طول زمان در جنبشها و نیز شاخه های مختلف آنها به سهولت می تواند این نوع دعاوی را (حداقل از دیدگاه یک ناظر بیرونی) مخدوش سازد.
به علاوه، توجه جنبشهای اجتماعی به اهمیت رویه های شناختی در جامعه و باور به لزوم تأثیر بر آنها و دگرگون ساختنشان، همراه با باور به رابطه میان "شناخت و قدرت" است. شناختهای حاکم، اعم از شناختهای مبتنی بر به اصطلاح "فهم متعارف" و یا شناختهای "علمی"، هم از رویه ها و نهادهای قدرت تأثیر می پذیرند و هم آنها را تحت تأثیر قرار می دهند.
بر همین اساس است که حوزه های شناختی و فراتر از آن، رویه ها و صورت بندی های گفتمانی، اعم از علمی یا غیر آن، به عرصه های مبارزاتی برای جنبشهای اجتماعی تبدیل می شوند.
هواداران جنبش زنان در غرب نیز به ویژه در دو دهه اخیر به این باور رسیده اند که مسأله شناخت مسأله ای "سیاسی" است زیرا با قدرت در ارتباط است. بر همین مبناست که در برخی از آثار از سیاست نظریه(politics of theory) سخن می رود.
مطالعات زنان در مورد زنان است، برای آنها نیز هست، یعنی مشارکت در مطالعات زنان تعهدی سیاسی است. بازیابی معرفتی که به زنان تعلق دارد دارای پیامدهای سیاسی است. این بازیابی اجازه ایجاد تغییر را با به چالش کشیدن دیدگاههای سنتی در مورد دانش پذیرفته شده می دهد؛ کارگزاری زنان را در کنترل زندگی خود ترویج می کند؛ شامل نهادهایی که در آن مطالعه و کار می کنیم نیز می شود زیرا نه تنها با برداشتهای پذیرفته شده در مورد آنچه باید آموخته شود مبارزه می کند، بلکه چگونه آموختن را نیز به چالش می کشد؛ به زنان در کل قدرت می دهد و باعث تغییر آنها می شود.
جنبش زنان و توسعه
در مباحث مربوط به توسعه، فمینیستهای لبرال نشان می دهند که چگونه در برنامه ریزی برای توسعه علیه زنان تبعیض می شود و می کوشد زنان را در درون پروژه "نوسازی" و "فرایندهای توسعه" ادغام کنند. آنچه تحت عنوان حوزه مطالعاتی "زنان در توسعه" (Women in development ) در دهه های 1970 و 1980 میلادی شکل گرفت معطوف به آشکار ساختن نقش زنان و اهمیت آن در توسعه بوده است. حتی در مواردی که به زنان در برنامه ریزی های توسعه توجه می شود، بیشتر بر اساس مسؤلیت آنها در بهداشت، تنظیم خانواده، تغذیه و بچه داری است، و به آنها در این زمینه ها کمک می شود؛ اما معمولا تلاشی برای انتقال مهارتهایی به آنان که بتواند از طریق آنها نظامهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی موجود را بشناسد و آنها را تحت تأثیر قرار دهند صورت نمی گیرد.
فمینیستهای رادیکال برداشتهای "زن مدارانه" از توسعه را مطرح می کنند که آنها نه تنها کار بازتولیدی و بازآوری زنان مورد توجه است و ارزشمند تلقی می شود، بلکه به عنوان مدلی برای طراحی مجدد توسعه به نحوی که بتواند نیازهای اساسی را تأمین کند و عدالت به همراه داشته باشد، مطرح می شود. در اینجا بر "ارزشهای زنانه" مانند مراقبت تأکید می شود و نشان می دهند که این ارزشها برای بقا کارامدترند.
فرض بر این است که اگر نگاه به توسعه کمتر ابزاری و بیشتر کل گرایانه باشد، زنان به کنشگران اصلی در تصمیم گیری های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی تبدیل می شوند. فمینیستهای پساتجددگرا با انتقاد از مفهوم غربی توسعه و نگاههای جنسیتی خاص آن و تفاوت در وضعیت زنان در جوامع مختلف، برآنند که باید زنان متفاوت صداهای متفاوت خود را داشته باشند و از گرایشهای جوهرگرایانه فمینیستهای غربی که با تأکید بر تضاد میان زنان و مردان، تفاوتهای درونی را نادیده می گیرند، انتقاد می کنند. فمینیستهای پسا استعماری در برابر "طلسم انگاری"(fetishism)[2] آنچه "عرصه سیاست قربانی سازی"(politics of victimization) می نامند و به معنای بازتولید کردن حاشیه سازیها با تأکید بر قربانی بودن زنان است، مقاومت می کنند و در مقابل، از مفهوم تفاوت بهره می جویند تا "مبارزات سیاسی زنان و مردان ستمدیده" در تلاش شان برای "واژگون ساختن" استلزامات نوسازی را اعتبار بخشند و راهبردهای بدیل برای توسعه بیافرینند.[3]
یادداشتها
1 – بنگرید به : حمیرا مشیرزاده، درآمدی نظری بر جنبشهای اجتماعی، تهران، 1381.
2 – اصطلاحی که در اصل ماکسیستی و در مورد کالاست؛ مراد از آن مستقل و حاکم فرض کردن پدیده ای است که خود زاییدۀ روابط اجتماعی و وابسته به آن است.
3 – حمیرا مشیرزاده، تحول در نظریه های روابط بین الملل، تهران: انتشارات سمت، 1385، صص 319-318.