به گزارش خبرنگار مهر، این مراسم در خلوت و سکوتی تعجب انگیز برگزار شد و به جز رضا جولایی هیچ کدام از نویسندگان و یا مسئولان فرهنگی در آن حاضر نبودند.
جولایی به عنوان تنها سخنران این مراسم، با تشکر از کسانی که به فصیح ارج نهادهاند، گفت: فصیح نمی میرد. نمرده .مگر نشنیدهاید که نویسندهها به راستی نمیمیرند، وانمود میکنند که مردهاند. بیهوده به اندوه نشسته اید،بی جهت آب در چشم می روید.
وی در بخش دیگری از سخنرانی خود یاد آور شد: فصیح نویسندهای سیاسی نبود.چهرهای بود دور از محافل ادبی وسیاسی که در انزوای ادیبانه خود می نوشت.اما همو خالق سیاسی ترین آثار دهههای 60 و 70 شد.
سپس پیکر وی در میان جمعیت اندک حاضر که تنها بهمن فرمانآرا و چند ناشر آثار فصیح در میان آنها به چشم میخورد به سمت قطعه نام آوران بهشت زهرا (س) تشییع شد.
رضا جولایی نویسنده نامآشنای ایرانی به عنوان تنها سخنران مراسم تشییع پیکر زندهیاد اسماعیل فصیح به بررسی اندیشهها و آثار این نویسنده فقید پرداخت.
آنچه در پی می آید متن کامل سخنرانی جولایی است که صبح دیروز در مقابل خانه هنرمندان ایران ایراد شد:
متشکرم که به ادبیات احترام می گذارید. متشکرم که داستان را دوست دارید یعنی اندیشه را دوست دارید یعنی زنده بودن را دوست دارید نه مرگ را. متشکرم که فصیح را ارج نهادید و در اینجا جمع شدید. گردهمایی ما ارج نهادن به آنیت است، آنیتی که ادبیات در پی آن است، به آنیتی که فصیح در پی آن بود. در این دنیای پرجنجال و هیاهوی یک لقمه نان...
... اما ...
من قبول ندارم فصیح مرده است
فصیح نمی میرد. مگر نشنیده اید که نویسنده ها به راستی نمی میرند، وانمود می کنند که مرده اند. بیهوده به اندوه نشسته اید، بیجهت آب در چشم می آورید. فصیح همین جاست (جایی در ردیف آخر، میان جمعیت، پشت آن درخت، پشت آن بوته ها)، همین دور و برهاست، با آن لبخند گرم و با آن رندی رندانه حافظان مست از باده کهن. مگر نویسنده و شاعر هم می میرند؟
او در سطر سطر رمان هایش نشسته، در پشت چهره قهرمانانش، در پشت اندوه و شادی هایشان. صحنه گردانی است که رندانه به ما می نگرد و نظاره گر سرشک و لبخند ماست.
فصیح را می بینم که نشسته و "داستان جاوید"ش را بازمینویسد، چهره درهم کرده از تلخی "شراب خام". نگران "ثریای در اغما" فرورفته خویش است. در زمستانی ازلی و ابدی 62. اندوهگین "فروهر" است و "تلخ کام"، هر چند به مستی "باده کهن" میاندیشد.
نویسنده نمی میرد. شاید جسمش از میان ما برود اما حضورش هرگز. فصیح به یقین همین جاست و اگر کمی دقت کنیم او را خواهیم دید. با کت و شلوار آراسته و کراوات و عینک تیره که دستش را بالا می آورد و به من تذکر می دهد: فصیح نه، آقای فصیح!
من آقای فصیح را با داستان "عقد" شناختم، نخستین داستانی بود که از او خواندم. داستانی که در فضایی آشنا اما در عین حال غریب و فراواقعی می گذرد. شب عروسی یکی از آشنایان است و راوی پا به ضیافتی می گذارد عجیب، پر از خویشان و دوستان قدیمی و با اندوه اندک اندک به یاد می آورد که آنها سال هاست بار سفر بسته اند. یاد آوری اندوهناک، از واقعیتی که همه اسیر آن هستیم و با این حال می دانیم که ناپایدار است، غیرواقعی است. مثل خوابی است که هر روز صبح هنگامی که چشم می گشاییم آن را از نو می بینیم. می آفرینیم. آیا این جهان و هرچه در آن است واقعی است؟ ما که چنین می پنداریم، هرچند که نیست و مرگ، مرگی که در هر گوشه کمین کرده چیست؟ ما را به کجا می برد یا ناکجا؟ چگونه می شود جهان را واقعی نپنداشت هنگامی که پایه های آن بر آب و باد استوار است. فصیح می نویسد"آیا در برزخ هستیم، یا این خوابی موقت است؟"
هرچه هست داستان غم انگیز و زیبایی است و زیبایی داستان در آن است که همه باید برویم و تلاش می کنیم که بمانیم و اسیر فنا نشویم.
"عقد" تاثیر غریب خود را بر من گذاشت. سال ها گذشت تا تصادفاً فصیح را با آن ظاهر "آقاگونه" از نزدیک دیدم و فرصتی شد تا آنچه در ذهنم بود با او در میان گذارم. از خاطراتش گفت و از قصه و گفت که چه راه درازی را پیموده، از همینگوی گفت که روزگاری را با او گذرانده و از او آموخته بود بسیار. و روزی که به او می گوید از ایران آمده و می خواهد داستان نویس شود و همینگوی به او می گوید چه راه درازی. و فصیح نمی داند که راه دراز ایران را می گوید یا راه دراز رسیدن به شهرزاد قصه گو را. و باز هم گفت تا رسید به شعر حافظ:
بیا بیا که ز می یک دمی خراب شویم / مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
که بخشی از آن غزل زیباست:
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد/ زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ / ازین فسانه ها هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش/ ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگهست که کاووس و کی کجا رفتند/ که واقفست که چون رفت تخت جم بر باد
بیا بیا که ز می یک دمی خراب شویم/ مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
بعد از آن بود که به دنبال آثار دیگر فصیح رفتم، شراب خام و داستان جاوید و ثریا در اغما که رمان معروف دهه شصت بود با آن تصاویر زنده ای که از جنگ و شهرهای پشت جبهه و سرگردانی نسل ها در آن وادی حیرت دارد. میان یک لحظه، یک لحظه برهوت ماندن و رفتن.
گمان نمی کنم هیچ چیز در این جهان تصادفی باشد هرچند بسیار از وقایع زندگانی ما تصادفی جلوه می کنند.خواندن قصه عقد، البته تصادفی بود که مرا فریفته شهرزاد زیبای قصه ها کرد.
چند سال بعد تصادفی، مصحح آثار فصیح شدم (بی آنکه خود بداند) و قصه های او را پیش از دیگران می خواندم. آن نثر تند و تیز و غریبِ همینگوی وارِ او که باید با آن کلنجار می رفتم. و بعد تصادفی شدم ویراستار چند اثر دیگر فصیح ."تلخکام" آخرین آنها بود. و میان همه این تصادف ها رابطه ای هست بی گمان. حتی میان این آخری. مرثیه خوان سفر آخرین فصیح شدن... تا مرثیه خوان سفر ما خود که باشد که به قول استادمان ابوالفضل بیهقی مردان روزگار همه رفتند و ما نیز از پی ایشان روان.
فصیح خود مرد سفر بود و گاه گاه از پی "تنفس" دل به سفرهای رندانه بی نقشه می نهاد و می رفت تا خود را از یاد ببرد و از نو به یاد آورد و طرحی نو در افکند. قصه هایش سفرنامه هایی هستند پرماجرا و همه جا به دنبال گنجی بود که همه ما در پی آنیم. جلال آریان چهره تصعید شده او هم به دنبال همین گنج بود، همه جا به دنبال عشق می گشت و مرگ را پیدا می کرد. جلال آریان همانی که یونگ از آن به آنیما یاد کرده چهره پالوده روشنفکری آراسته را دارد که با نگاهی خیام وار و پرطنز، به زندگی خود، به زندگی پدرش ارباب حسن آریان، در محله قدیمی درخونگاه و به جامعه کهن خود می نگرد.
فصیح نویسنده سیاسی نبود. چهره ای بود دور از محافل ادبی و سیاسی که در انزوای ادیبانه خود می نوشت. اما همو خالق سیاسی ترین آثار دهه های 60 و70 شد.
او که از سیاست بیزار بود، چهره سیاسی اجتماع ما را با دقیق ترین ابزار قصه نویسی ترسیم کرد. "داستان جاوید"، داستان تلاشی است که قدرت برای سترون کردن روشنفکران به کار می برد. "ثریا در اغما"آیینه ای است در برابر اجتماع چند پاره ایران در آغاز جنگ و تصویری است از اغمایی که جامعه در آن فرو رفته بود." زمستان 62" زمستانی بود ابدی و ازلی در سالهای جنگ.
از آنیما گفتم باید یادی کنم از "باده کهن" و آنیموسی که فصیح حسرتش را در دل داشت.موخره سفر آخرینش را سال ها پیش در "داستان جاوید" چنین نگاشت:
" نفس بلندی کشید. شب را نگاه کرد. زیر باران سرد پاییزی با ستاره ها و مهتا، باهمه چیز خداحافظی کرد و گفت : "بدرود. ما رفتیم. خداحافظ شازده های پوسیده عظیم الشان، خداحافظ تاجماه خانم. ما رفتیم. خداحفاظ محمد بنگی- مواظب نسل آینده ایران باشید- خداحافظ ابوتراب، کوتوله سورچی.،با آن شلاق و دشنه و چشم و دل گرسنه ات. خداحافظ رقیه بگم و فاطمه بگم. خداحافظ دکتر کیومرث خان دروغ، با آن وضو گرفتن هایت. خداحافظ دکتر منوچهر خان، رجاله بی چشم و رو. خداحافظ ژیلای بیچاره که زندگی ات را از اول با دروغ و دزدی آغاز کردی. خداحافظ مش غلام قصاب تاریکی های شب. خداحافظ شعبون سبزی فروش کارد به دست. خداحافظ حاج اسماعیل معمار که آینده ما را ویران کردی. خداحافظ عبدالرسول، نوکری کن. حداحافظ اوسا ذبیح با چوب و چاقوی ختنه ات. خداحافظ زور. خداحافظ خفقان. خداحافظ عسگرخان با رشته و سر بریدن هایت در میدان اعدام. خداحافظ بازارچه معیر، بازار نایب السلطنه. خداحافظ روضه خوانی ها. خداحافظ زیرزمین و سیاه چال. خداحافظ حضرت اشرفها. ما که رفتیم، ما که فراموش شده ترین موجودات بودیم. خداحافظ سرزمین این همه دوست داشتنی ام."
بعد نفسش را خالی کرد و گفت: "وقت حرکت است."