كبوترسپيد پيكاسو
ديروز به پرواز درآمد
شهرحلقه اي از دود را
برايش پرتاب كرد
كبوتر به زير آمد
كودكي نمانده بود تا نوازش كند
سرش را به زير بالهايش برد
مرد
*
مي فشارم
عصاره ي خوابهايم را
مي فشارم
جرعه اي بختك
مي فشارم خون
خون
خون ...
تو را در دستهايم فشرده ام
شهر پاك سوخته ي من!
*
قلم مو بالا شد
آبشار رنگ
آبشار درد
آبشار مرگ
خسته تر از آنم
كه به تصويرت كشم
نه تصويرم نكن
واگويه ام كن
خسته تراز پرنده اي مهاجر
نقاش
به انبوه كشته ها مي نگريست
و فلسطين
كنارش نشسته بود
كاش اينقدر سياه نبود
سياهي ام از سياهي اندوه است
و انبوهي مردگان
حتي بهار
به جايم نهاد
تا در خويش مويه سردهم
نقاش
هاشور زد سپيدي ها را
و خسته از پرنده اي مهاجر
قلم موي سكوت را
در جنگ هاي سوخته
به جا نهاد
سياه
تنها سياه
*
حتي پرنده اي نمي خواند
حتي كودكي
به شادي بر نمي خيزد
افسوس كه زبانم
گره خورده است
تو تنهايي را
تصوير كن
تا پرندگان باز گردند
باران
باران
باران
شهر را شست
آدمها را شست
حتي فلوجه را شست
و تا بهشت به پيش رفت
*
غم در دلم خانه كرده است
بهار است و كسي
گوشش بدهكار نيست به نوا و ناله هاي دف و ناي و ساقي
فلوجه چمدانش را
به دست گرفت و آمد
تا به حال فلسطين بگريد
ساقي پركن پياله را
كه آن كس كه در كوچه ها بي كفن مانده است
همزاد توست
برادر توست
خواهر تو
چيزي از زخم دل انار
دركوچه ها
پرسه مي زند
تا كودكان برخيزند
*
بالاتر است از دستانم
پايين ترم حتي از نگاه امن
از چه سخن مي گويم
تو مي ماني و من هم
اما خوانندگان شعر نمي دانند
چرا كه خيال سوخته را در فلوجه ديده اند
*
كاش طناب بلندتر بود
طنابي كه گرداگرد دروازه هاي شهر
جاخوش كرده بود و از گل بود
كاش كودكان
روياي خويش را
به طناب مي افزودند
مرگ ، اما
طناب را گشود
با تمام گره هايش
كه از لبخند بود
*
مرگ مي گذرد
تنها
ما مي گذريم
درجمع
مردگان
دست در دست هم
به تنهايي مرگ مي خندند
*
چشم بستيم و خدا را
شاهد گرفتيم
كاش يد بيضاء و عصاي معجزه
فرعون زمانه را
به خاك مي افكند
چشم گشوديم و
گريستيم
باران
باران
باران
سيلاب سايه ها
جهان را در نورديد و
خاكسترها را
با خود به نيويورك برد !
اما خواب
چشمان نمايندگام ملل را
در خود غرق كرده بود
و روياي جهاني آرام
صدا را در حنجره شان
خشكانده بود
و باد
پريشان و سرخ گيسو
سربه ديوارهاي شكسته مي كوبد
به كجا نگاه بگردانم
كه شعله جاني را
پت پت كنان
در آن سو ببينم
جهان را در كدام دست
بچرخانم
كه سوزش خون شهيدان
دستم را نسوزاند
فلوجه ابر اشك باريده است
گل و نسرين
فلسطين نيز پژمرده اند
عزيزان
اين است جهان آزاد
حقوق بشر
و دموكراسي
سرخ ز كبود
برگ ها و شكوفه ها
زرد و عبوس
ابرها و صورتها
*
آشفته و تلخ
زيست كاري من
باران را گوببار
كه چشمانم
دريچه ي درياهاست
مي گشايمش
و جهان
غرقه به اشك مي شود
اين شهر سوخته را مگر
خاموشي اي باشد
*
شناسنامه ام
دربادها گم شده بود
ورقي از اوراق اش
روي بال پرنده اي
به خانه ام برگشت
خانه ام سوخته بود
و پرنده
تنها يك پرنده سنگي بود
* دكتر فاروق صفي زاده