خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلالآل احمد) و خوزستان به بویین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانیها شهری است فراموشنشدنی.
این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر میشود. تا دیروز 7 بخش از این گزارش منتشر شد و امروز بخش هشتم این سفرنامه خواندنی را مطالعه میکنید:
صبح گذاشتم آفتاب خوب بالا آمد و کمی سرمای هوا شکسته شد، بعد رفتم سمت ابراهیمآباد. باد همچنان میوزید. در مسیر جاده اصلی به ابراهیمآباد پسر جوانی را با مادرش سوار کردم و رساندم به روستا. میگفتند این باد «مه» است. جلال از این باد در کتاب نوشته بود با اسم «میه». بادی سرد و خشک که اگر طول بکشد همه چیز را با سرمایش از بین میبرد.
داخل روستا چرخی زدم و رفتم تا زمینهای کشاورزی پشت روستا. ابراهیمآباد سگ و زاغ زیاد داشت. در انتهای روستا دیوارهای خشتی مخروبه زیادی بود که حکایت از جابجایی مکان روستا داشت. خانههای اطراف امامزاده هم همگی متروک و مخروبه شده بودند. روستا تازه داشت گازکشی میشد و فکر نکنم نعمت گاز به زمستان 91 برای ابراهیمآبادیها وصال میداد.
زمینهای صاف با شیب ملایم و خاک مساعد، بستر مناسبی را برای کشاورزی فراهم کرده و روستا محصور در مزارع و باغات شده است. بیشترین راه کسب کار در روستا کشاورزی، باغداری و دامداری است و اکثر درختان میوه انگور، آلو، بادام و زردآلو. پیرمردهای زیادی کنار خیابان اصلی ایستاده بودند به بیکاری.
در گشت دیروزم در منطقه شنیدم بیشتر ابراهیمآبادیهای اصیل مهاجرت کردهاند به تهران و قزوین و البته کشورهای خارجی و با مهاجرت شاهسونها حالا عملا آنها روستا را گرفتهاند.
ابراهیمآبادیهای مقیم تهران انجمنی دارند که فارغ از گرایشهای کاری و سیاسی اعضایش جمع میشوند و گاهی برای روستایشان تصمیماتی میگیرند. در این اواخر با بهبود راههای ارتباطی (دو بانده شدن مسیر تهران ـ بویینزهرا ـ ابراهیمآباد) و اجرای پروژههای گازرسانی و ... رشد نوسازی منازل روستایی چشمگیر بوده است. بیشتر ابراهیمآبادیهای مهاجر هنوز از زمینهای ارثی جای پایی نگه داشتهاند و بعضی خانهای دارند برای ییلاق تابستانه به تفریح. بعضی از این خانههای تازهساز را دیدم.
بعد از آن گشت کوتاه با علی نادری، دهیار روستا تماس گرفتم. دهیاری نزدیک دبیرستان شبانهروزی تیمسار انصاری بود که زمینش را هم همین تیمسار اهدا کرده بود. آقای نادری مسئول خوابگاه این دبیرستان هم بود و آنطور که فهمیدم با واقف زمین مدرسه هم نسبتی داشت (داماد خواهر تیمسار انصاری بود). دبیرستان شصت و چند دانشآموز داشت که تعدادشان رو به کاستی میرفت.
همین طور راهنمایی شبانهروزی که پنجاه و چند دانشآموز داشت. شبانهروزیها پسرانه بودند. از دلیل کم شدن دانشآموزها پرسیدم و او جواب داد دلیلش هرم سنی است. یعنی انفجار جمعیتی محصلین را دیگر گذراندهایم و با این حساب کم کم مسئله کمبود مدرسه دارد خود به خود حل میشود!
دانشآموزان روستاهای اطراف که رفت و آمد روزانه برایشان مشکل است در خوابگاه میمانند و این روش تحصیلی برای بافتهای روستایی ما به نظر مناسبترین است.
جلال در کتاب از آقایان گنجی و خمسهای به عنوان مدیر و معلم مدرسه عبید زاکانی ابراهیمآباد نام برده بود و نعمتالله دانایی که میزبانش بوده در این روستا و عموزاده عرفی شیخ حسن دامادشان. از نادم انصاری هم نام برده که شاعر روستا بوده. نعمتالله دانایی سالها پیش از دنیا رفته بود و فرزندانش هم همه مهاجرت کرده بودند. نادم انصاری هم همطایفهای همین تیمسار انصاری بوده و او هم از دنیا رفته. آقای خمسهای که معلم همین آقای نادری هم بود از دنیا رفته است.
از چند نفر راجع به گنجی مدیر مدرسه سئوال کردم که معلومم نشد کیست؛ چون چند گنجی معلم آن مدرسه بودهاند که همه اهل روستای قلعه گنجی هستند. این روستا قبلتر یکی از محلات ابراهیمآباد بوده و حالا روستایی چسبیده به آن. بین همه گنجیهایی که مسئولیت مدرسه را داشتهاند کسی به نام سیدحسین گنجی با توجه به قراین تاریخی از همه بیشتر احتمال داشت همان مدیر مدرسه مد نظر جلال باشد که در ماجرای حمله ناو هواپیمابر آمریکایی به بویینگ مسافربری ایران بر فراز خلیج فارس شهید شده است.
همانطور که حدس میزدم روستا از محل اصلیاش تکان خورده و دلیلش هم زلزله دهه 40 بویینزهراست. در این زلزله با اینکه سگزآباد و ابراهیمآباد خسارت بنیادی ندیدهاند، ولی شاهد مهاجرتهای منطقهای و جابهجاییهایی بودهاند. در این جابجایی روستا کمی به سمت جاده اصلی آمده.
درباره امامزاده جعفر پرسیدم که در کتاب جلال از او حرف به میان آمده و من در روستا پیدایش نکردم. نادری گفت امامزاده جعفر در واقع همین امامزاده اسحاق است. اداره اوقاف شجرهنامه او را به ما داد که در آن نام امامزاده اسحاق آمده. ما هم همه تابلوهایمان را به نام اسحاق زدهایم. البته هنوز کاشیای قدیمی روی در ساختمان امامزاده به نام امامزاده جعفر هست اگر دقت کنید. توضیح داد که نسب اسحاق به جعفر طیار برمیگردد که یعنی اطلاق امامزاده به او اصالتا درست نیست!
بین صحبتهای ما پیرمردی 80 ـ90 ساله همراه کس دیگری وارد دهیاری شد و افتتاح آن را به نادری تبریک گفت و معلومم شد ساختمان دهیاری تازهساز است. هر دو اسمشان گنجی بود. پیرمرد همه آنهایی که من میگفتم را به یاد داشت غیر از جلال. از آنها درباره ابراهیمآباد پرسیدم و اطلاعاتم تایید شد. راجع به اهل علم و فرهنگ بودن ابراهیمآبادیها سئوال کردم. همه سرشان را بالا گرفتند و از باسواد بودن خودشان گفتند و اینکه معلم زیاد داشتهاند و مهندس کشاورزی در 100 سال پیش و وزیر و سناتور زمان شاه و نظامیهای رده بالای قبل و بعد از انقلاب و دوجین دکتر و مهندس خارج رفته یا خارجنشین یا حداقل پایتختنشین.
قناتهای ابراهیمآباد هر دو خشک شدهاند و دلیلش هم چاههای آب عمیق متعدد منطقه است. پیرمرد گنجی نام سند زمینش را گم کرده بود و آمده بود ببیند چه کار باید بکند. با خودش قولنامهای قدیمی آورده بود که مال سال 1354 بود. از قولنامهاش عکس گرفتم. گنجی از گاراژ و کاروانسرای ابراهیمآباد در زمان گذشته گفت. جلال هم از گاراژ نوشته بود. کاروانسرا هم برای این بوده که مسافرها میآمدهاند و میماندهاند تا صبح روز بعد با ماشینهای گاراژ بروند تهران و قزوین. وقتی هم از تهران و قزوین میآمدند با الاغ و اسب میرفتهاند به روستاهایشان. نادری توضیح داد محل گاراژ و کاروانسرا در انتهای روستای فعلی بود که الان میدان امام حسین نام دارد. حسینیه و مدرسه عبید زاکانی هم همانجا بوده.
بین صحبتهای ما دو نفر دیگر از اهالی هم آمدند و نادری و همکارش برای موردی نامنویسیشان کردند. فکر کنم برای ساماندهی خانههای روستا بود. نقشه پلانبندی شده روستا روی دیوار بود و نادری محل خانه آنها را روی نقشه چک کرد.
با اینکه سر آقای نادری از رفت و آمد اهالی شلوغ بود، ولی همراهم شد به گشتی دوباره در روستا. ابراهیمآباد دو مسجد داشت: امام رضا و صاحب الزمان. همچنین سه مدرسه که راهنمایی و دبیرستانش شبانهروزی بود و روستاهای اطراف هم از آنها استفاده میکردند و البته مدرسه ابتدایی.
رفتیم تا میدان امام حسین روستا و محل کاروانسرا و گاراژ قدیمی را دیدیم و نادری جای محلههای قدیمی روستا را نشانم داد. در میدان امام حسین دو درخت توت قدیمی بود که مثل دو پیرمرد خسته که سر بر شانه هم بگذارند، سمت همدیگر کج شده بودند. او میگفت این درختها را دارند در میراث فرهنگی به ثبت میرسانند.
خانهای قدیمی در وسط روستا بود که مال نماینده ارباب بوده معروف بود به خانه شمس. نادری گفت قدیمیترین خانه روستاست. دیوار کاهگلی داشت و در چوبی. نادری مردی هفتاد و چند ساله را دید و سلام و علیک کرد. اسم مرد شمس بود. نادری گفت اطلاعات خوبی دارد. او رفت و آمد جلال را به یاد داشت، ولی او را ندیده بود. تا حرف جلال شد گفت آره عکس دختر میرزاابوالفضل دانایی هم توی کتابش هست که داشت گلیم میبافت. او موقع آمدن جلال به ابراهیمآباد تهران بوده و این هم از شانس ماست. شمس میگفت ارباب مباشرش را گاهی از بین طایفه شمسها انتخاب میکرد و گاهی از طایفه داناییها. اینطوری اختلافی همیشگی در بین روستاییها وجود داشت که برای اربابیِ ارباب لازم بود!
این آقای محمد شمس، متولد 1316 بود و میگفت وقتی او محصل بوده حسین گنجی و خمسهای معلم بودند و با این حساب گنجیای که جلال از او یاد کرده همین حسین گنجی است. نادری را برگرداندم دهیاری و با شمس برگشتیم سمت امامزاده.
آن کاشی آبی که هنوز نام امامزاده را جعفر ثبت کرده بالای در امامزاده دیدم. اطراف امامزاده نشان از خانههای خراب شده بود. شمس سنگ قبرهای قدیمی را یکی یکی پیدا کرد و نشانم داد. میگفت سنگها را آمدهاند و بردهاند. بعضی را بستگان و بعضی را دیگران! میگفت فروهری که در تهران کشته شد، یکی از کسانی بود که تعدادی از این سنگها را برد.
سنگ قبرها برای بیش از 70ـ80 سال پیش بودند و بیشترشان شکسته و نصفه. فقط یکی دو تا کامل هنوز مانده بود. روی سنگ قبرها نشانی از شغل و شخصیت متوفی کندهکاری شده بود. مثلا تسبیح و مهر نشان از مومن و مسلمان بودن داشت یا بیل نشان از کشاورز بودن یا وسایل نجاری نشان از نجار بودن.
چند چاله هم دیدیم که شمس گفت اینها جای کندهکاری کسانی است که دنبال گنج و زیرخاکی هستند. چیزی که فهمیدم این بود که گروههای باستانشناسی بعد از حفاری و کاوش خاکها را بر میگردانند سرجایش. ولی دله دزدها دیگر زحمت نمیکشیدند برای برگرداندن خاک و پر کردن چالهها.
هوس کردم یکی ـ دو تا از سنگ قبرها را بردارم و بگذارم داخل صندوق ماشین و ببرم تهران ولی فکر کردم شاید حقالناسی را پامال کنم و بیخیال شدم.
با محمد شمس برگشتیم روستا و خداحافظی کردیم. از ابراهیمآباد اطلاعاتی در نمیآمد. کاملا عوض شده بود. هم خودش هم مردمش. تلفنی از نادری هم خداحافظی کردم و راه افتادم سمت قزوین تا بروم دیدن خواهرزاده جلال که همسر ابراهیم خان نوری بوده.
ادامه دارد...