خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال آلاحمد) و خوزستان به بویین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانیها شهری است فراموشنشدنی.
این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر میشود. تا دیروز 8 بخش از این گزارش منتشر شد و امروز بخش نهم این سفرنامه را مطالعه میکنید:
از ابراهیمآباد راه افتادم سمت بویینزهرا و از آنجا به سمت قزوین. در بین راه پلهای شاه عباسی که جلال در کتابش گفته بود را دیدم همینطور کاروانسرای شاه عباسی در محمدآباد خره. در محوطه کاروانسرا باز بود ولی خود کاروانسرا بسته. هیچ کس نبود بپرسیم خر اینجا به چند من!
شنیده بودم یکی از مراکز باستانشناسی در منطقه همین کاروانسرا است ولی تمام در و پیکر آن بسته بود و هر چند تابلوی موسسه باستانشناسی دانشگاه تهران کنار درِ ورودی محوطه بود ولی هر چه گشتم، کسی را پیدا نکردم حتی یک نگهبان.
ناچار رفتم سمت قزوین که با محمدرضا نوری پسر ابراهیم خان قرار گذاشته بودم. پُرسان پُرسان آدرسی را که داده بود، پیدا کردم. مادرش که خواهرزاده جلال میشد و اولین فرزند شیخ حسن دانایی، با آنها زندگی میکرد.
طیبه دانایی هر چند سر حال بود ولی کمی حواسش جمع نبود و جلوی صندلیاش دو عصای سه پایه بود که معلوم میکرد به سختی راه میرود. متولد 1312 بود و در سال 1327 ازدواج کرده بود. یعنی فقط 10 سال از جلال کوچکتر بود و موقع ازدواج او داییاش جوانی 25 ساله بوده است.
از خانهشان در ماشگین گفت و رفت و آمد جلال به آنجا. از «آقدایی جلال»ش که یاد میکرد انگار هنوز او دختری 10-12 ساله است و جلال، جوانی بیست ساله. گفت: آقدایی من و خواهرهایم را علی رغم میل پدرم برد تهران خانه حاج سیداحمد آقا پدربزرگم که در محله پاچنار، گذر قلی بود و گذاشت مدرسه. میگفت یک روز جلال آمد و دید ما چند دختر در خانه هستیم. با پدرم صحبت کرد که چرا این همه دختر قد و نیمقد را خانه نگه داشتهای و نمیفرستی مدرسه. بعد هم ما را با یک ماشین باری برد تهران.
حتی مثل اینکه شناسنامه دخترها را هم جلال رفته و در قم گرفته بود قبلتر از آن. آدم یاد مدیر مدرسه کتاب «مدیر مدرسه» جلال میافتد! طیبه حتی یادش بود که یک روز آقا روحالله خمینی آمده دم در خانه سیداحمد آقا طالقانی و با او کار داشته و در را به روی امام باز کرده بود.
سیمین را هم به خوبی یاد میکرد. از رفت و آمدش به خانه جلال در تجریش گفت و حیاط باصفایش. جلال به طیبه خانم پیشنهاد میدهد معصومه و محمدرضا را که بچههای دوقلویش بودند، بدهد به او تا بشوند بچه جلال و سیمین و آنها بفرستندشان برای تحصیل اروپا. در این میان ابراهیم خان با این استدلال که برای اداره زمینهایش به بچهها نیاز خواهد داشت، قبول نمیکند. البته خود طیبه هم رضایت نداشت.
کنار دستش آلبومی بود که عکسهای خانوادگیاش را در آن نگه میداشت. عکسهایی از بچههایش و جوانیهایش و خانه ماشگین و ابراهیم خان و شیخ حسن، پدرش و آمنه مادرش و شمس آلاحمد و ... عجیب است که از جلال و سیمین که به خوبی ازشان یاد میکرد، عکسی نداشت.
محمدرضا از سفری که جلال در سالهای پایان عمرش به ماشگین داشت گفت که با چند تا از رفقایش از اسالم آمده بودند برای گرفتن چند تا گلیم. گویا جلال به گلیمهای این منطقه علاقهمند بوده کما اینکه درباره گلیمها نکات زیادی در کتاب تاتنشینها نوشته.
با اینکه حدود یک ساعت و نیم با طیبه دانایی و محمدرضا پسرش صحبت کردم ولی به غیر از همین حرفها و نکات کلی چیز دیگری دستگیرم نشد. همین هم شد پایان سفرم به بویینزهرا و سگزآباد و ابراهیمآباد و قزوین.
از آنجا برگشتم تهران ولی هنوز دو جا باید میرفتم. یکی خانه اقدس دیگر خواهرزاده جلال که در خونان زندگی کرده بود و دیگری حسین دانایی که کمی محققانه با موضوع داییاش مواجه شده بود و هر دو اینها در تهران زندگی میکردند.
ادامه دارد...
نظر شما