به گزارش خبرنگار مهر، تیم پرسپولیس باید به رشت میرفت، قرار بود مهدویکیا یکی از آنهایی باشد که همراه تیم است. مهدی با خود عهد کرده بود کنار پرسپولیس باشد زیرا نمیخواست حرفهایش در برنامه 90 تنها یک ادعا تلقی شود. تیم راه افتاد و او هم قرار بود با ماشین شخصی راهی رشت شود. البته کمی دیرتر. هوا تازه تاریک شده بود که این بار کیا تماس میگیرد. شماره اوست که با مدیر روابط عمومی تیم تماس گرفته اما همسرش پشت خط است:«الو سلام ..» صدا مضطرب است و همراه با اشک. او خبری تلخ دارد. مادر کاپیتان کیا به رحمت خدا رفته و مهدی به جای رشت عازم اراک است.
رضا ترابیان، یحیی گل محمدی و ادموند بزیک هرچه تلاش میکنند نه هادی در دسترس است و نه مهدی. خبر صحت دارد. تیم به شوک فرو میرود. مدیر تیم هم موفق به تماس با او نمیشود. خبر رسانهای می شود و سیل پیام های تسلیت است که روانه می شوند. مراسم تدفین در همان اراک و با حضور خانواده کیا، خیلی سریع برگزار میشود.
ظهر شنبه تیم برای بازی بزرگ آماده است. در رشت همه پرسپولیسیها جمع هستند تا با پیروزی بتوانند بعد از دو سال در آستانه دریافت یک جام واقعی باشند. آنها اما ناگهان مهمانی ویژه را در جمعشان میبینند. مهدی مهدویکیا، او گاز ماشین را گرفته و آمده به اردوی تیم:«دلم آنجا بود. مراسم که جمعه در چشمه برگزار شد، صبح شنبه رسیدیم تهران، تقریبا بیشتر اقوام و آشنایان آمده بودند و لطف داشتند اما ظهر که شد تصمیم گرفتم بروم پیش بچهها. مطمئنمم مادر هم دوست دارد پرسپولیس قهرمان شود. گفتم شاید حضورم در جمع بچهها یک ذره کوچک بتواند در روحیه تیم اثر بگذارد. برای همین سریع با بردار همسرم راه افتادیم و رفتیم رشت.»
مهدی این جملات را درباره دلایل حضور سرزدهاش در رشت میگوید و ادامه میدهد:« وقتی به بچهها رسیدم، راستش انتظار دیدنم را نداشتند اما تمامشان لطف کردند و شرمندهام کردند. یحیی بغلم کرد و به بچهها گفت برای مهدی هم که شده باید این بازی را ببریم. رضا، ادموند و بقیه بچهها هم فکر میکنم با دیدنم کمی با انگیزهتر از قبل شدند. البته این لیاقت خودشان بود توانستند این بازی را ببرند ولی فکر میکنم روح مادرم هم شاد شد از این پیروزی. البته جا دارد تشکر کنم از مردم خوب رشت که چند ماهی هم در کنارشان زندگی کردهام. آنها که در ورزشگاه یکصدا با خانوادهام همدردی کردند و تسلیت گفتند. من شرمنده محبتشان هستم.»
سئوال این است: راستی این اتفاق چطور افتاد؟ او با ترجیعبند همیشگی کلامش در زمان افسوس، آهی میکشد و می گوید:«حیف شد.» واژهای که هر بار نام مادر مرحومش را میآورد ، تکرارش میکرد. میگوید:«نشد ببینمش. تعلل کردم. دلش هوایم را کرده بود اما نرفتم. حیف شد... (آهی میکشد . صدایش بغضناک است)»
و میگوید:« پنجشنبه بود. عصر همان روز که حالش بد شد. مادر بیماری قند داشت اما هیچ وقت مشکل قلبی پیدا نکرده بود. عصر کمی در قفسه سینهاش احساس درد میکند. داداشم را صدا میکند تا بروند دکتر خودش سوار ماشین میشود و راه میافتند. برادرم کمربندش را نبسته بوده. به او میگوید کمربندت را ببند و خدا بیامرز این آخرین جملهای است که میگوید.»
مادر حتی به بیمارستان نرسیده. حملهای مجدد و پایان یک عمر زندگی با عزت. مادری که پسران زیادی دارد اما از بین همه این پسران، یکیشان شده پسر محجوب فوتبال ایران. شده موشک، شده کاپیتان کیا. مادر اما فرقی بین هیچ کدامشان نمیگذاشت. مادر خیلی زود رفته بود اما همان طوری رفت که همیشه دعایش را میکرد:« مدام دعایش این بود؛ خدایا زمین گیرم نکن... دعایش مستجاب شد. روی پای خودش رفت اما حیف. رفت و من ندیدمش.»
مهدی دلگیر است. دلگیر از اینکه قبل از عید نرفته دیدن مادر. او قرار بود یک روز قبل از برنامه 90 آخر سال برود چشمه. مادر دلش هوای پسر کوچولویش را کرده بود؛« زنگ زد. قبل عید بود. بعد از اینکه گفتم دیگر بازی نمیکنم. احساس کرده بود حالم خیلی خوش نیست. گفت پاشو بیا میخواهم ببینمت. من اما نرسیدم. تا 28 اسفند که تمرین بودیم، بعد هم با هادی رفتیم دو روزی شمال. زنگ زدم و گفتم مادر جان بعد از بازی با داماش میآیم پیشت. وقتی اتفاقات برنامه 90 افتا ، با خودم گفتم حتما باید از روز اول بروم سر تمرین تا حرف و حدیثی نباشد. برای همین برنامه اراکمان را انداختیم برای بعد از عید که نشد. دیر شد. حیف شد (و باز افسوس و تکرار واژه حیف شد، حیف...)
مهدی حسابی بغض کرده. خش صدایش را از این ور تلفن میشود احساس کرد؛ «کی به مادرش وابسته نیست. مادر همیشه مادر است و مادر من هم زندگیام بود. خدابیامرز خیلی وقتها شده بود که میگفت «مهدی آخرش نشد تو رو یه دل سیر ببینم.» حق هم داشت. از 16 یا 17 سالگی که فوتبالم شروع شد، همهاش اردو بود و بازی. بعد هم که وابستگیام به مادرم خیلی زیاد بود. مادرم همیشه میگفت هیچ وقت تو رو سیر ندیدم، 11 سال آلمان بودم و دور از خانواده بعد هم که دوباره درگیر فوتبال. خلاصه این فوتبال همه چیز به من داد اما ما را از خانوادهمان گرفت. آن طور که باید نشد در کنارشان باشیم. نشد آن طور که دوست داشت برایش باشم. حیف ...»
و مادر. او حالا میخواهد از مادر بگوید. مادری که مهدی را تربیت کرده. یکی از استثناءهای فوتبال ما. کسی که همه از حسن خلقش میگویند. حالا او از مادر میگوید، از زهرا زمانی، متولد 1324 در روستای ابراهیم آباد: «نه اینکه چون پسرش هستم بخواهم از او تعریف کنم اما این حرف همه است. وقتی اسم مادرم میشد همه این را دربارهاش میگفتند. تمام فامیل از هر جای ایران آمده بودند تا زیر تابوتش را بگیرند. حتی آنهایی که خیلی اهل مسجد و این چیزها هم نیستند. اسم مادر که میآمد همه میگفتند خوش اخلاق، خوش اخلاق، خوش اخلاق و صبور. خدا بیامرز همیشه دعای خیرش بدرقه راهمان بود. خیلی زود رفت. حیف... واقعا نمیدانم چطور باید با نبودش کنار بیاییم.»
کمی مکث و یاد خاطرهای میافتد...:«خدا نکند تو یک بازی میدید که پایم آسیب دیده یا خوردم زمین. دیگر دل توی دلش نمیماند. 100 بار زنگ میزد تا حالم را بپرسد و مطمئن شود خوب هستم. همه چیز را برای ما میخواست، اخلاقش الگویمان بود. گذشتش مثال زدنی بود. صبر و فداکاریاش بینظیر بود. همیشه سعی کردم صبوری مادرم را در زندگی داشته باشم. میگفت بدی دیدید، بدی نکنید. مهربون باشید و مهربونی کنید.»
مهدویکیاها خودشان یک تیم فوتبال پرسپولیسی هستند اما آیا مادر هم پرسپولیسی بوده؟ مهدی کمی از این سئوال تعجب میکند و بعد میگوید:« تو خانوادهای که همه پرسپولیسی هستند، مادرم بنده خدا هم پرسپولیسی شده بود. این جو فامیل، او را هم پرسپولیسی کرده بود. همیشه 90 میدید. اخبار ورزشی هم نگاه میکرد. وقتی میآمد آلمان، میآمد بازیهایم را از ورزشگاه میدید. خلاصه به فوتبال علاقمند شده بود. تقریبا همه همبازیهایم را در تیم ملی و پرسپولیس میشناخت اما چون در آلمان که بودیم با کریم و وحید هاشمیان رفت آمد خانوادگی داشتیم، با آنها بیشتر آشنا بود. با رضا ترابیان هم همین طور. آن سالی که رضا ترابیان بلژیک بود با مادرم رفتیم خانهاش و با رضا هم خیلی خوب بود. اتفاقا قبل از بازی وقتی رضا در رختکن دیدم، خاطرهای از آن سفر و مادرم خدا بیامرز گفت. حیف...»
مادر و یاد یک روز به یادماندنی؛« خب هیچ اتفاقی برایش مثل بازی ایران و استرالیا نبود. آن بازی ما چند روزی دیرتر آمدیم تهران ولی تقریبا خانه ما شده بود محل تردد همه مردمی که میآمدند و تبریک میگفتند. خیلیهایی که حتی پدر و مادر، آنها را نمیشناختند اما از آن برد شیرین خیلی خوشحال بودند. همیشه میگفت آن روز را با دعای همین مردمی که این قدر شاد بودند، بردید. میگفت خدا خواسته دل مردم را شاد کند. میگفت اگر این دعاها نبود چند تا گل میخوردید و بد میباختیم!»
و دوباره یاد مادر حالش را میگیرد:« این همه سال من گیر فوتبال بودم و از او دور شدم . حالا که فوتبالم تمام شد، الان که سرم خلوت است دیگر مادری نیست که کنارش باشم.»
خانواده کیا مراسم ترحیم را خیلی سریع و در همان چشمه برگزار کردند اما چرا این تصمیم گرفته شد؟:«میدانی که ما اصالتا برای همان جا هستیم. مادرم که متولد ابراهیم آباد بود و پدرم هم با خواهران و برادرهایم در همان چشمه زندگی میکنند. خواهرانم میگفتند بهتر است مادر همان جا دفن شوند که آنها زود به زود و هر وقت دلتنگش میشوند، سر مزارش بروند. این یک تصمیم جمعی بود که بزرگترها گفتند و همه ما هم پذیرفتیم.»
برنامه 90 و اشکهای مهدی. مادر آیا ان برنامه را دیده بود؟؛« راستش قبل از برنامه من به هیچ کس نگفتم که میروم 90. فکر میکردم چون شب عید است کسی هم برنامه را نمیبیند. بعد از برنامه وقتی آن اتفاقات افتاد، مدام خدا خدا میکردم، مادر برنامه را ندیده باشد. ولی متاسفانه او برنامه را تا آخرش دیده بود. صبحش زنگ زد. صدایش بغض داشت. زنگ زده بود که پسرش را دلداری بدهد. کلی قسمش دادم، توضیح دادم که ناراحت نیستم. وقتش بوده که خداحافظی کنم. این تصمیم به نفعم بود چون در اوج و با خاطره خوش فوتبالم را تمام کردم. ولی اشکهایم را دیده بود، ناراحت شده بود... هی ...حیف...»
قبل از عید خیلی سعی کردم او را به این نتیجه برسانم که این اتفاق خیر بوده و خوشبختانه خدابیامرز را به این نتیجه رساندم. مهدی با بغض و اشک حرف میزد. حالا که صادقانه ترین جملات را به زبان میآوری، یک سوال داریم، آیا واقعا دل شما و یحیی با هم صاف شده؟ یعنی مشکلی بین شان نیست؟
«آدم دورویی نیستم. هر چه بود همان جا در برنامه 90 گفتم و اتفاقا دلممان از آن روز صافتر شد و اتحاد بیشتری پیدا کردیم. یحیی هم سعی کرده بود، تصمیمی بگیرد که به صلاح من باشد. من و یحیی، رضا و ادموند دوستان قدیمی هستیم که روابط خانوادگی داریم. ما با هم در پرسپولیس شروع کردیم. این آرزوی قلبیام است او امسال قهرمان شود و سال اولش در پرسپولیس با جام به پایان برسد. او نیتش خیر بود و باعث شد فوتبالم در اوج تمام شود. من که همه کار برای قهرمانی تیم میکنم. خیلی دوست دارم قهرمان جام حذفی باشیم و روز فینال، وقتی فوتبالم تمام میشود جام روی دستانم باشد. من و یحیی، هر دویمان بعد از برنامه 90 دیگر دلخوری از هم نداشتیم. بعد از برنامه 2 بار با او حرف زدم تا مطمئن شوم به تمرینات میآید. بعد از بازی هم یحیی زنگ زد و لطف داشت و گفت برای قهرمانی تمام تلاش شان را میکنند. من از همه بچههای تیم ممنونم که به خاطر من پرسپولیس و هواداران از جان شان مایه گذاشتند. ما امسال را حتما باید با یک قهرمانی تمام کنیم.»
و این لحظه پایان است. او میخواهد تشکر کند؛« راستش مردم در این مدت حسابی شرمندهام کردند. شنیدم در سایتهای مختلف هم برایم کامنتهای تسلیت گذاشتند. باید از همه آنها تشکر کنم و بخواهم برای مادرم ، فاتحهای بفرستند. او که دیگر دستش از دنیا کوتاه است. البته همه مادران بهشتی هستند و او با این همه مهربانیاش حتما بهشتی میشود. برای مادرم دعا کنید. دستش از دنیا کوتاه است...، خداحافظ!»
مهدی خداحافظ را میگوید و صدای بوق ممتد است که میشنویم. مهدوی کیا اشک میریزد و ما هم ناخودآگاه قطرات اشک را از روی گونههایمان پاک میکنیم و به روح این مادر عزیز درود میفرستیم.