جرج ادوارد مور (1873ـ 1958) يكي از با نفوذ ترين فيلسوفان انگليسي در قرن بيستم بود. در مراحل آغازين زندگي اش، او شهرت خود را از طريق رد نقادانه فلسفه ايدهآليست ـ كه در اواخر قرن نوزدهم در بريتانيا مسلط بود ـ بدست آورد. او همچنين فلسفه تجربه گرا را كه ميرفت تا جانشين ايدهآليسم شود با اين ادعا كه كاربرد فلسفه تجربي در اخلاقيات، منجر به سفسطه (سفسطه طبيعت گرايانه) ميشود، نيز رد كرد.
وي به دليل انجام پژوهش و تحقيق فراوان در حوزه اخلاق و گرايش به نظريه شهود گرايي مورد توجه قرار گرفته است. شهود گرايي در آغاز توسط "برتراند راسل" (1970 - 1872) و اكثريت اعضاي حلقه بيرون كمبريج از قبيل "ليان ستراچي" (1932 - 1880)، "ويرجينيا ولف" (1941 - 1882) و "جي. ام. كينز" (1949 - 1883) پذيرفته شد. البته مور شهود گرايي را در تمامي استلزامات اخلاقي تبيين نمينمايد، از اين رو شهودگرايي وي شهود گرايي مطلق نبوده بلكه وي تنها در مفهوم "خوب" و "بايدها" قائل به بداهت و شهود گرايي است.
مور بجاي ايده آليسم و تجربه گرايي يك شكلي افراطي از رئاليسم را پيشنهاد كرد، كه متمركز است بر فرضيه قلمرو گزارهها به عنوان متعلق تفكر و واقع. در سالهاي بعد، مور شيوههاي تحليل فلسفي اش را پالايش كرد.
اين پالايش با تركيب شيوههاي تحليل فلسفي اش با نظريه «حس مشترك» در باره جهان ـ كه در برابر حملات فيلسوفان شك گرا و نقاد، از آن جانبداري ميكرد ـ صورت گرفت. او بيشتر عمرش را در كمبريج در كنار دو دوست و همكارش، راسل و ويتگنشتاين به سر برد.
مباحثات مور در ارتباط با متعلق تفكر (گزاره) و متعلق تجربه، (داده حسي) روي ويژگيهاي ديگر روش و تحليل فلسفي اش نقش اساسي ايفا كرد. تئوري پيشين مور در باره حكم، شامل فرض گزاره است به عنوان ساختار پيچيدهاي كه شامل اشيا و اوصافي است كه در صورت صادق بودن گزاره، مطابق با واقع و جهان خارج است.
از وقتي كه فرض شد كه تحليل فلسفي گزاره، ساختار اشيا و اوصاف اصلي گزاره را معلوم كند بدنبال آن تحليلات فلسفي نقش مهم متافيزيكي به خود گرفت. اين نقش به هر حال در حد عالي بالا رفت به صرفي كه مور از مفاد آثار راسل در نظريه منطقي قدرداني كرد.
مور همچنين مفهوم تحليل فلسفي خود را در مباحث ادراك و متعلق آن به كار بست: او اظهار داشت كه ما همگي به قضايي مثل «اين يك دست است» به قطع علم داريم اما تحليل اين قضايا عميقا معما گونه است. اسم اشاره «اين» در اين جا به يك داده حسي، به خصوص به يك شيء قابل ديد اشاره دارد، و سوال واقعا سختي در خصوص ارتباط بين اين داده حسي و دست شخص وجود دارد.
مور در اين جا چندين جايگزين را مورد بحث قرار داد و در نهايت اين يك موضع پديدارگرايانه بود كه به آن نزديك شد. حقيقتا نقش تحليل در فلسفه مور جاي قدر داني دارد كه او از واقعيت «اين يك دست است» تحليل پديدار شناسانه ارائه داد و با نشان دادن دستش به حضّار، به يك برهاني براي اثبات جان خارج رهنمون شد.
از اين نشان دادن كه وي توسط آن به حس مشترك فراخواند در باره حقيقت گزارهاي كه وي با نشان دادن دست بيان داشت چيز خاصي دستگير نميشود. ما نياز داريم كه اين گزاره را تحليل كنيم، و اين تحليل ممكن است به همان اندازه كه ما به حكم حس مشترك احترام داريم نگران كننده باشد. بنا بر اين كاربرد تحليل فلسفي مور نشان دهنده دفاع محافظه كارانه از حس مشترك است.
امروزه مور به عنوان يك نمونهاي از فيلسوفان تحليلي مورد توجه است. تئوري اوليه اش در مورد حكم نقش قاطعي را در توسعه فلسفه تحليلي بازي كرد چون او بيان داشت كه تحليل گزاره هدف مستقيم مباحث فلسفي است. لكن به اين علت كه مور از سلطه نظريههاي اتميسم منطقي و پوزيتيويسم منطقي، بر كنار ماند كاربرد فلسفه تحليلي او هميشه تجزيه تفكر بود.
به اين خاطر كه آثار او تكنيك تحليل فلسفي پيچيده را با دفاع از حس مشترك تركيب نكرد، روش او را ميتوان تكامل يك نمونه سنتي تحليل فلسفي ناميد.