خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: سوم مهرماه امسال، 6 سال از رفتن حسین ابراهیمی (اِلوند) مترجم کودک و نوجوان میگذرد. کسی که بیش از 100 کتاب ترجمه کرد و با شکل دادن به خانه ترجمه، نقش بسیار مهمی در نهادینه کردن فرهنگ ترجمه و رعایت قانون کپیرایت برعهده داشت. محبوبه نجفخانی، مترجم، یادداشتی را در اختیار خبرگزاری مهر گذاشته که در ادامه میخوانید:
«هر قصهگویی برای پایان قصههایش از کلمههای خاصی استفاده میکند. مادر من حتی اگر گنجشکی هم در قصهاش نبود، همیشه میگفت: «قصه ما به سر رسید، گنجشکه به خونهاش نرسید» وقتی شنوندگان قصهها این کلمههای پایانی را میشنوند، میفهمند که قصه به آخر رسیده است.
اما زندگی واقعی این گونه نیست. پایانهای زندگی واقعی بسیار پیچیدهتر از پایانهای قصههاست. انسانها هرچه سعی میکنند پایان زندگیشان را مرتب و منظم کنند، نمیشود که نمیشود.
نکته مهم در زندگی این است که زندگی بدون توجه به آنچه بر سر انسانها میآید، به مسیر خود میرود. در زندگی آن چه پایان به نظر میرسد، در واقع آغاز است، آغازی با جلوهای دیگر.»
(گمشده شهرزاد. سوزان فلچر. مترجم حسین ابراهیمی الوند. نشر پیدایش. سال 78)
6 سال قبل، وقتی خبر درگذشت حسین ابراهیمی الوند، مترجم توانای ادبیات کودک و نوجوان را شنیدم، دلم نمیخواست باور کنم و هنوز هم. کمتر کسی را چون او میتوان یافت که با چهرهای آرام و لبخندی همیشگی، از کنار بیماری هولناکی که پیکرش را میفسرد، چنان خونسردانه بگذرد. طوری که همه به اشتباه تصورکنیم مرگ با او سالها فاصله دارد.
وقتی به سالهای گذشته و به زمان آشناییام با او و کتابهایش برمیگردم، تصاویر پراکندهای از فضای داستانهایش در ذهنم جان میگیرند. قهرمانهای کتابهایش یکی پس از دیگری مقابلم صف میکشند و به نشانه آشنایی به سویم دست تکان میدهند. همه آنها و ماجراهایشان بخشی از خاطرات من و فرزندانم و دیگر نوجوانان این مرز و بوم هستند. همه ما مدتها با آنها زیستیم، در غمها و شادیهایشان شریک شدیم، طعم تحقیر و شکست و سرانجام، پیروزیشان را چشیدیم، در پیکارها و مبارزات دوش به دوش هم ایستادیم و تجربههای گرانبهایی کسب کردیم.
جلوی صف، شهریار آینده را میبینم که به آن سوی سرزمینهای شعلهور سفر کرد تا به راز شمشیر ارواح پی ببرد. پشت سرش، بادی، پسرک نوجوان که به طرزی جادویی از طبقه سیزدهم آپارتمانی به عرشه کشتی دزدان دریایی پرتاب شد. گردو را یادتان میآید؟ همان پسر سرخپوستی که ضعف بینایی داشت؟ با او همراه شدیم و پی بردیم چگونه پشت درختها را میبیند. اسکروچ هم در صف ایستاده و اشاره میکند بگویم همراه سه روح گذشته و حال و آینده بالاخره سرود کریسمس را خواند. پوران و محمود هم دست در دست یکدیگر ایستادهاند و ماجراهای هیجانانگیز هفت دختر و هفت پسر را در من زنده میکنند. حالا مرجان، دخترک قصهگو جلو میآید و یادآوری میکند سرانجام گمشده شهرزاد را یافت. کِیزی، دخترک کولی کنار دلیجان زیبایش ایستاده. دیگر در چهرهاش نشانی از ترس و حقارت نیست. حالا دیگر کسی به چشم موجودی عجیب و غریب نگاهش نمیکند. دوستان زیادی پیدا کرده است.
زنی قدبلند را در میان صف میبینم. خودش است. سارای قدبلند و ساده پوش، همراه دو فرزند خواندهاش. استنلی هم کفش کتانی در دست اینجاست. او که بیگناه متهم به دزدی شد و مدتی را در اردوگاه پسران بزهکار گذراند و سرانجام آخرین گودال را کَند و به راز عجیبی دست یافت. طوطی خاکستری هم در صف ایستاده و یکریز بلبل زبانی میکند. گویا روبوت فراری هم بالاخره با سفینه قاچاق صحیح و سلامت به کره زمین برگشته. کریسپین را با آن نگاه ترسان میبینم که چگونه با وحشت از دست قاتلان میگریخت تا به راز وحشتناک صلیب سربی پی ببرد. موش کوچولو با سوزنی به جای شمشیر میان دست و پای سایر قهرمانان مانده است. باورتان میشود موش کوچولویی عاشق شاهزاده خانمی بشود؟ من هم باور نمیکردم تا ماجرای رنجها و تلاشهای این موش عاشق را خواندم. با دیدن بابک کوچولو کنار خواهرش، به یاد رویای بابک میافتم و دوباره به قلب تاریخ پررمز و راز ایران کهن سفر میکنم. گاهی دلم برای غارهای فراموشی تنگ میشود و دلم میخواهد به آرامش آن جا بازگردم. خیلیهای دیگر هم در صف ایستادهاند تا از آنها نیز یادیکنم. اما فرصت کوتاه است. فقط در انتهای صف، قهرمانهای سه کتاب چرخ گردون ، آخرین مجموعه چاپ شده قبل از فوت حسین ابراهیمی الوند را میبینم که دلم نمیآید اسمی از آنها نبرم.
هر وقت نام حسین ابراهیمی الوند را میبینم، نمیدانم چرا بیاختیار به یاد جملاتی میافتم که میکل آنژ، نقاش و مجسمهساز معروف ایتالیایی، در بستر مرگش گفت: «زندگی من خوب بوده است. خدا مرا نیافرید تا رهایم کند. من مرمر را دوست داشتهام. بلی، رنگ را هم دوست داشته ام. معماری را هم دوست داشته ام. از شعر هم خوشم آمده. خانواده خود و دوستانم را هم دوست داشته ام. زندگی را بی نهایت دوست داشته ام و حالا مرگ را هم که خاتمه طبیعی آن است، دوست دارم. اما با این همه، آدم غصهاش میشود بمیرد. روحم را به دست خدا میسپارم... جسمم را به زمین و هستی خودم را به خانوادهام.»
خداوند حسین ابراهیمی الوند را بیهوده نیافرید و به حال خود رها نکرد. تا زمانی که کتابهایش چاپ و خوانده میشوند، زنده است. روحش شاد!