خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مصطفی رحماندوست را میشناسیم. شاعر انار، مثل غنچه بود آن روز، شب به خیر کوچولو و شعرها و قصههای بسیار که با کودکی ما گره خورده است. شاعر و نویسندهای که قصه، یکی از دغدغههای جدی اوست و افسوس همیشگیاش اینکه چرا پدر و مادرها برای بچههای خود قصه نمیگویند، در چهره آنها نگاه نمیکنند و دستشان را در دست نمیگیرند و او دلش میخواهد پدر و مادرها نه به قصد رد کردن بچهها از خیابان که تنها و تنها برای بازی با آنها، دست بچههایشان را در دست بگیرند و برایشان شعر بخوانند و قصه بگویند. هیچ چیز زیباتر از این ارتباط کلامی نیست. باور کنید!
خبرگزاری مهر در آستانه شب چله و با توجه به اهمیت قصه به گفتگو با مصطفی رحماندوست درباره قصهگویی و قصهنویسی پرداخته. حاصل این گفت و شنود را میخوانید:
بعضی معتقدند که با ورود ماهواره و اینترنت و بازیهای کامپیوتری، بچهها علاقه چندانی به شنیدن قصه ندارند. مگر نه اینکه قصهها همواره به روز شده و خود را با شرایط جامعه هماهنگ کردهاند؟
به نظر من این تصور اشتباه است که فکر کنیم با وجود اینترنت، ماهواره و تلویزیون، قصهگویی از بین میرود. کشورهای اروپایی که از ما پیشرفتهترند و ارتباطات اجتماعی و امکانات تکنولوژیکشان پیشرفتهتر است. پس چطور قصه، جایگاه خاص خود را دارد و سالنهایی هست که در آن برای بچهها قصه بگویند.
آیا مشکل تنها به نبود سالن برای اجرا برمیگردد؟
به هر حال، شیوه سنتی قصهگویی، نقالی و معرکهگیری بوده است. امروز فضایی که در آن پردهخوانی و نقالی میکردند، جای خود را به فضاهای امروزی و مدرن داده و کمتر نقالی باقی مانده است. اینکه بیشتر قهوهخانهها جای خود را به رستوران و کافیشاپ و فضاهای امروزی دادهاند، موجب کمرنگ شدن نقل و نقالی شده است؟ اینجا دو سوال مطرح میشود؛ یکی اینکه آیا نقالی کمرنگ شده که باید بگویم: بله؛ پرسش دیگر اینکه آیا حق نقالی بود که فراموش شود؟ بیگمان میگویم: نه... نقالی، بهترین شیوه قصهگویی است. قصهگو و قصهشنو در ارتباط مستقیم با یکدیگرند و حس و حال هم را درک میکنند.
ویژگی قصهها این بود که بهروز میشدند. شاید نقالی ما نتوانسته خود را بهروز کند.
ما تعدادی از بچههای دبستان را به یک فرهنگسرا دعوت کردیم و گفتیم میتوانید فیلم ببینید؛ نقاشی کنید؛ به تئاتر بروید و قصه بشنوید. برای خود من جالب بود که تعداد زیادی از بچهها دلشان میخواست قصه بشنوند. نقالی، نیازی به نو شدن ندارد؛ زیرا به اندازه کافی مدرن است. اما این حس و حال نقالان امروز است که تغییر کرده است.
حس و حال نقالان، چگونه تغییر کرده؟
ببینید! برای رونمایی از مجسمه فردوسی در کتابخانه ملی از یک نقال همدانی دعوت کردم تا بیاید و داستان رستم و سهراب را نقل کند. وقتی به مرگ سهراب رسید، گریه امانش نداد و از سالن خارج شد؛ بعد مراسم از من عذرخواهی کرد که ببخش نتوانستم نقل را تمام کنم. گفتم: نه؛ نقل یعنی همین. یعنی اینکه هنوز هم مرگ سهراب تو را به گریه میاندازد و از این فرزندکشی آزردهای. امروز کدام نقال است که این حس را به من و تو منتقل کند؟
اگر نقل و نقالی هنوز مخاطب دارد و هنوز هم بچهها، قالب قصه را دوست دارند، چرا امکانی برای رشد و گسترش این هنرها فراهم نمیشود؟
ما همواره از داراییهای خود گریخته و دچار نوعی ازخودبیگانگی بودهایم. در اروپا اگر بگویی، میخواهم قصهگو شوم کسی تو را نفی نمیکند، اما در اینجا کافی است بگویی دلم میخواهد لباده بپوشم. همه میگویند: وای چرا میخواهی این کار را بکنی؟
روزگاری قصهگویی چهره به چهره وجود داشت. امروز رادیو و تلویزیون، چگونه میتوانند کمبود این شیوه از قصهگویی را جبران کنند؟
یک نوع قصهگویی خلاق وجود دارد که وابسته به ارتباط چهره به چهره است و حتی خود قصهگو هم نمیداند پایان قصه به کجا میرسد.در واقع قصهگو و مخاطبان باهم قصه را جلو میبرند. رادیو و تلویزیون، نمیتوانند جای این شیوه از قصهگویی را بگیرند. باید در خانه و در مدرسه و مهد کودک برای بچهها قصه گفته شود.
قصه نوشتاری با قصه گفتاری متفاوت است. یک قصهنویس چه مراحلی را باید پشت سر بگذارد تا یک متن را به قصهای برای گفتن تبدیل کند؟
این سئوال شما، موضوع یک مقاله پژوهشی است. اتفاقا من در ارتباط با این موضوع، نوشتهام. خلاصه گفتار اینکه خیلی از قصهها قالب روایی دارند و برای قصهگویی مناسباند. گرچه قصهگویی با روایت فرق دارد، اما قصه باید به روایت نزدیک شود.
قصه، یکی از دغدغههای جدی مصطفی رحماندوست است. حتی در شعرهای شما هم قصه و نکتهای نهفته است. چرا قالب قصه تا این اندازه برای شما جذاب است؟
قصه همواره با انسان بوده است. اصلاً بشر به قصه نیاز دارد در هر مکان و زمانی متاسفانه یکی از عمدهترین مشکلات ما این است که دیگر پدر و مادرها برای بچههای خود قصه نمیگویند، در چهره آنها نگاه نمیکنند و دستشان را در دست نمیگیرند و این خیلی بد است.
به نظر میرسد همه این عوامل باعث شد شما مجموعه «بازی با انگشتها» را بسرایید.
دلم میخواست پدر و مادرها نه به قصد رد کردن بچهها از خیابان که تنها و تنها برای بازی با آنها، دست بچههایشان را در دست بگیرند و برایشان شعر بخوانند و قصه بگویند. هیچ چیز زیباتر از این ارتباط کلامی نیست. باور کنید!
بعضی براین باورند که دنیای امروز، جهان نسبیت است؛ در حالی که در قصهها حد وسطی وجود ندارد و به این دلیل نمیتوانند با مخاطب امروز که نسبیگراست، ارتباط بگیرند.
نسبی گرایی، ویژگی دنیای مدرن است. ما نمیتوانیم با معیارهای امروز به سراغ قصههای قدیمی چون «سمک عیار»، «سیاستنامه» و «قابوسنامه» برویم. نادر ابراهیمی، سابقه قصه و داستاننویسی در ایران را به دوهزار سال پیش برمیگرداند. اصلا که میتواند بگوید فردوسی و نظامی، داستانسرا نبودهاند؟!
«شب بخیر کوچولو» برنامهای بود که نه تنها کودکان که بزرگترها را هم به شنیدن دعوت میکرد؛ با لالایی زیبایی که در تیتراژ آغازین برنامه شنیده میشد. در یکی از سایتها خواندم شما این لالایی را همزمان با زلزله رودبار و تحت تاثیر کودکی سرودهاید که پس از ساعتها از زیر آوار بیرون کشیده میشود؛ در حالیکه برای خود این لالایی را میخوانده است.
نه باور کنید اینطور نبود. از دست شما خبرنگارها و قصههایی که میسازید! ماجرا از این قرار بود که سال 1369 و یک شب پس از زلزله رودبار من به آن شهر مصیبتزده رفتم. تاریک بود و آنچه دور و بر خود میدیدم، ویرانی و ساختمانهای ویران شده. ناگهان یک صدا همه هوش و حواس مرا با خود برد و آن صدای دخترکی بود که عروسک خود را روی پا خوابانده بود و برایش میخواند:
«گنجشک لالا... سنجاب لالا... آمد دوباره/ مهتاب لالا
لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی
گل زود خوابید/ مثل همیشه/ قورباغه ساکت/ خوابیده بیشه
لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی
جنگل لالالا/ برکه لالالا
شب بر همه خوش تا صبح فردا
لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی»
گفتگو از: زهره نیلی