به گزارش خبرنگار مهر، این رمان درباره زندگی و رنج انسانهای مختلفی است که هر یک دارای مشکلاتی هستند. سهراب امیرخانی دوران کودکیاش را در کارگاه زهتابی میگذراند و با اتفاقات وحشتناکی روبرو میشود که برای همیشه روی او تاثیر میگذارد. تاثیر این اتفاقات به گونهای است که حتی وقتی شخصیت فریبا هم مانند یک منجی نجاتبخش در زندگیاش پیدا میشود، نمیتواند در زندگیاش بماند.
رمان زهتاب فقط داستان سقوط شخصیت سهراب نیست و نویسندهاش در این باره نوشته است: بحث شناسنامه نبود. حرف فرار نبود. حرف برف نبود. حرف سر اين تاسهايی بود كه هيچوقت جفت نمیشدند. سر اين همه مهره سياه كه از بازی بيرون نمیرفتند. حرف سر بوی كباب آدميزاد بود و دستهايی كه توی حلقه خون بر زمين میلرزيدند. میلرزيدند و در آخر از حركت میماندند. حالا به فرض كه شناسنامه هم خوب جعل ميشد، كه از زير برفها هم بيرون میآمد كه فرار هم میكرد. اما... »
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
نفهمیدم چرا اینقدر زود قطع کرد؟ اصلا برای چه زنگ زده بود؟ فقط میخواست بچگیهایش را یادم بیاورد؟ اگر او هم نمیگفت، خودم میدانستم که همهاش تقصیر من است. من یادش داده بودم. من زندگیاش را خراب کرده بودم. از همان روزهایی که مجبور شدم دفتر و قلم را از دستش بگیرم و بفرستمش به زهتابی تا بوی گوسفند بدهد. از همان روزهایی که مجبور بودم روزی چند دست لباس بدوزم. درزها باید خوب اتو میشدند، دکمهها باید محکم دوخته میشدند تا مشتری شاکی نشود. باز هم چرخ خیاطیام دینام سوزانده بود. نشسته بودم و داشتم دسته چرخ خیاطی را میچرخاندم. مرجان دوید توی حیاط و در را باز کرد. برف زیادی باریده بود و هنوز داشت میبارید. برف روی برف. مگر میشد مرجان را در خانه ماندگار کرد. گفته بودم:
«تو که تنهایی نمیتونی آدمبرفی درُس کنی. صبر کن سهراب که اومد با هم برید.»
مدتها بود که قادر دیگر خانه نبود. اگر هم بود نمیشد بچهها را دستش سپرد. نمیشد ازش خواست که سقف را پارو کند. باید سهراب میآمد. مرجان ماند توی حیاط تا با خاکانداز برفها را کپه کند برای تن آدمبرفی. اما سهراب آمد توی خانه و در را پشت سرش بست. کاپشن سیاهش را به چوب رختی جلو در که هنوز لق نشده بود آویزان کرد. گفتم: «بیا کنار بخاری گرم شی. ظهر آش پخته بودم. الان واسهت داغ میکنم.»
و درز پیراهن را تا پایین دوختم. چانهاش لرزید و چشمهاش را به طرف سقف چرخاند. عادت داشت هر موقع گریهاش میگرفت نگاهش را به طرف سقف بچرخاند تا اشکش در نیاید.
این کتاب با 175 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 7 هزار تومان منتشر شده است.