به گزارش خبرنگار مهر، این کتاب طبق سخنان نویسندهاش، داستان مردی است که طی در طول یک سفر میمیرد. محمدرضا سالاری در گفتگو با رسانهها گفته است. این داستان یک شخصیت اصلی دارد که بعد از مرگ او، شخصیتهای مرتبط با او، داستان را از زاویه دید خود روایت میکنند.
برای واژه مردهریگ در فرهنگهای فارسی این معانی درج شده است: میراث، ارث، بازمانده، آنچه از مرده باز میماند و ارثیه.
رمان «مردهریگ» بخشهای مختلفی دارد که با اسامی افراد روایتکننده مشخص شدهاند. این بخشها عبارتاند از: شیوا، مهری، کوروش، آرش، شیرین و بامر.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
دارند آدم را زنده زنده توی گور میکنند. آهای یکی به دادم برسد. اینجا دیگر کجاست؟! آقا، من غلط کردم خواستم بروم کویر.
این بلوچ دیگر از کجا پیدایش شد. پس این بچه تهرانی کجا رفت. نکند مردهام. آقا، چیکار میکنی؟ این آب خوردن ندارد. من این بابا را یک جایی دیدهام. جان من، نو منجی من هستی؟ خدا شکرت. بخور که تشنه نباشی. نوش جانت. نکند سر از کویر درآوردهام. چه سکوتی دارد اینجا! بوی خاک نمور میآید. خدایا همهاش مال آن کاری است که کردم. نبایستی آن بچهگراز را زندهبهگور میکردم. تقصیر خودش بود. آمد و پایم را بو کشید. ساحل را کنده بودم که به آب برسم. پایم زخم شده بود. پایم رخم شده بود. توی آب پایم گرفت به تیزی یک تکه شیشه شکسته. حیوان آمد و پایم را بو کشید. بعد افتاد به لیسیدن زخمم. همه خونم را لیسید و کنار پایم لم داد. چشمهای سیاهی داشت. گوشهایش را یکی بریده بود. با لگد انداختمش توی گودال و رویش ریگ ریختم. زوزه نکشید. انگار احساس کرد دارم باهاش بازی میکنم. ریگها را رویش ریختم و بعد دراز کشیدم روی شنها و سیگار کشیدم. به دریا نگاه کردم. گراز تکان میخورد. بلند شدم و ریگها را کنار زدم. دوباره کندم. ته چاله خون بود. انگار توی ساحل خون جوشیده باشد. همینطور خون بود که میجوشید و به خزر راه باز میکرد.
این کتاب با 87 صفحه، شمارگان 660 نسخه و قیمت 4 هزار تومان منتشر شده است.